Professional Documents
Culture Documents
(چاپ دوم)
بنيانگذاران
انتشارات :سازمان مجاهدين خلق
چاپ دوم
تاريخ انتشار :تابستان 1387
بها10 :يورو
تنديس محمد حنيفنژاد
در موزه مقاومت ـ اثر رضا اوليا
فهرست
13
چنان به موي تو آشفتهام به بوي تو مست
که نيستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روي کسم ديده بر نميباشد
خليل من همه بتهاي آذري بشکست
مجال خواب نميباشدم ز دست خيال
در سراي نشايد بر آشنايان بست
در قفس طلبد هر کجا گرفتاريست
من از کمند تو تا زندهام نخواهم جست
14
فصل اول
زندگينامهها
محمد حنيفنژاد
بذرافشان نخستين صدق و فـدا
17
فراگرفت .پس از بازگشت از نظاموظيفه ،با سعيد محسن به مطالعات عميقتري روي
آورد .در آن دوران وقايع 15خرداد 1342اتفاق افتاده بود .در سال 39كه در اثر فشار
آمريكا بر روي رژيم شاه براي پذيرش رفرمهاي مورد نظر در جهت تغيير بافت التقاطي
نظام حاكم از بورژواـ مالك به سرمايهداري وابسته و تندادن به سلطة آمريكا بهعنوان
قدرت مسلط بهجاي انگليس ،ديكتاتوري شاه تضعيف شده و در نتيجه مقداري فضاي
باز سياسي ايجاد شد ،مجددًا انبوه جريانها و افراد سربرداشتند .اما پس از سركوب
خونين قيام 15خرداد 42همة آنها دوباره ذوب شدند و ا ز صحنة مبارزه خارج شدند .در
اين ميان محمد حنيفنژاد و سعيد محسن با مطالعه دربارة جنبشها و مبارزات مردم
ايران و بهويژه مطالعه دربارة روش احزاب سياسي ايران و علل شكست آنها ،بدين نتيجه
رسيدند كه علت اصلي شكست مبارزات گذشته فقدان يك رهبري ذيصالح انقالبي
مجهز به علم مبارزه و داراي تئوري انقالبي و آماده براي مبارزه و عمل انقالبي بوده
است .در مورد شرايط مشخص پس از سركوب قيام 15خرداد هم كه اشكال رفرميستي
مبارزه به بنبست رسيده بود ،به اين نتيجه رسيدند كه دوران كارهاي رفرميستي سپري
شده است و براي مقابله با رژيم ديكتاتوري و وابستة شاه راهي جز راه مبارزة مسلحانه
وجود ندارد .اين كشف انقالبي ،نطفة اولية تشكيل سازماني بود كه بعدها «مجاهدين»
ناميده شد .محمد حنيف ،سعيد محسن و اصغر بديعزادگان در نيمة شهريورماه1344
هستة اولية سازمان مجاهدين خلق ايران را بنيانگذاري كردند .مجاهد شهيد محمد
حنيفنژاد با دركي نوين و خالق بهدور از برداشتهاي ارتجاعي و استثماري ،از ايدئولوژي
توحيد و اسالم ،قرآن و نهجالبالغه را بهعنوان اصيلترين منابع اين ايدئولوژي و راهنماي
عمل مطالعه ميكرد و بهتبيين مفاهيم آن ميپرداخت .او با همان جديت ،مكاتب
فلسفي ،اجتماعي و انقالبي ديگر را نيز مطالعه ميكرد .براي او حل مسائل انسان و
بهخصوص انسان معاصر و مردم دردمند استثمارشدة جامعة ايران مهم بود .محمد
معتقد بود هرنظري كه انسان را در راه تكامل هدايت كند ،و هرمكتبي كه انسانهاي به
زنجيركشيده را آزاد سازد ،تكاملدهنده است و بايد از دستاوردهاي انقالبي ديگران
استفاده نمود .حنيفنژاد معتقد بود وظيفه و رسالت انسان صرفًا شناخت جامعه نيست،
بلكه بايد آن را در جهت تكامل تغيير داد .احساس مسئوليت نسبت به سرنوشت
انسانهاي مظلوم و تحت استثمار جامعه ،او را بهعمل فراميخواند .او ميگفت اگر در
18
حدي كه درك كردهايم ،دست بهعمل نزنيم ،بهدور خواهيم افتاد .زيرا تأثير عمل است
كه ميتواند دانستهها و شناساييهاي ما را عميقتر كند و ما را از تكرار نوساني راهها و
حرفهاي قبل بازدارد .در همين راستا بود كه او در كنار كار مخفي ،قسمتي از وقت خود
را براي جامعهگردي صرف ميكرد .به جنوب تهران يا ب ه روستا ميرفت و با تودههاي
مردم مينشست ،از آنها نيرو ميگرفت و از آنها ميآموخت .او ميگفت كه اگر با
تودههاي مردم و در كنار آنها نباشيم ،و اگر سالها در محيطي دربسته به مطالعة كتاب و
تفكر و انديشه بپردازيم ،محال است كه بتوانيم كوچكترين تغييري در وضع جامعه
بهوجود آوريم .محمد در يكجا نوشت« :براي درك قانونمندي هربخش از طبيعت بايد
ال براي درك قوانين حاكم بر جانوران بايد بر آن قسمت از طبيعت عمل كنيم .مث ً
بيولوژي حيواني را مطالعه كرد .براي درك قوانين اجتماع بايد در آن زيست و آن را
مطالعه كرد .براي درك قوانين مبارزه بايد در جريان آن شركت كرد .براي رهبري
مبارزه ،نميشود از حاشيه دستور داد .صالحيت يعني چه؟ از كجا ناشي ميشود؟
صالحيت چيزي نيست كه انسان از شكم مادر با خودش سوغات آورده باشد .صالحيت
از شركت در عمل توأم با جمعبندي نتيجة تجربيات بهدست ميآيد» .و در جاي ديگري
به ياران خود توصيه ميكرد« :در بازديد از روستاها تنها بهشناخت روابط توليدي روستا
اكتفا نشود ،بلكه برادران توجه داشته باشند كه درك روابط اجتماعي روستا از نظر
شناخت روستاييان كه از نظر كار آيندة ما در روستا ضروري است ،نيز الزم ميباشد».
بهراستي كه او لحظهيي غافل و فارغ از زمينههاي عملي مبارزه نبود .اين هوشياري در
جديت او در برخورد با مسائل مختلف و بيزاري او از مسامحه و اهمال خود را نشان
ميداد .جدي بودن محمد همواره با نظم همراه بود و همين نظم در كارها بهوي اجازه
ميداد كه از وقتش بيشترين استفاده را بنمايد .كارها برايش درجهبندي داشت ،براي
هركدام بهنسبت درجة اهميتشان وقت و انرژي ميگذاشت .اگر عملي را ميپذيرفت
بهبهترين نحو انجام ميداد .همين امر سبب ميشد با اين كه بيماري سينوزيت آزارش
ميداد و بهشدت ضعيفش ساخته بود ،معذالك بههمة كارهايش بهخوبي برسد .در كنار
كارهاي تئوريك و تدوين ايدئولوژي سازمان او از كارهاي عملي و ورزشي غافل نبود .در
پايگاههاي مخفي خود در كارهاي طبخ و نظافت هميشه پيشتاز بود و كوهنوردي
برايش آنچنان جدي بود كه ديگر كارها .او با تمام گرفتاريهاي سازماني ،هفتهيي يكبار
19
بهكوه ميرفت و ميگفت« :آغوش كوهستان هميشه براي آنان كه عليه كاخنشينان
قيام ميكنند ،باز است» .ضربة اول شهريور 1350كه طي آن بيش از 95درصد اعضا و
كادرهاي سازمان دستگير شدند فرازي بود كه يقين استوار او بهمبارزه و پيروزي را
نشان داد .برخورد حنيف در برابر اين ضربه كه ميتوانست تمامي هستي و موجوديت
سازمان را ازبين ببرد بهراستي آموزنده بود .اين ضربه براي سازمان جواني كه در آغاز
كار خود بود و خود را براي دست زدن بهعمليات بزرگ در آيندة خيلي نزديك آماده
ميكرد ،بهشدت ناگوار بود .كساني كه خود در چنين شرايطي قرار گرفتهاند ميتوانند
حالتي را كه به افراد آن سازمان دست ميدهد احساس كنند .در آنزمان كه آنهمه
مأموران ساواك دربهدر بهدنبال حنيفنژاد و ديگر افراد سازمان ميگشتند و شكنجههاي
وحشيانه روي مجاهدين ادامه داشت ،حنيفنژاد براي رفقايش چنين نوشت« :اگر از
شكستي كه پيش آمده درست درس بگيريم ميتوانيم آن را تبديل بهپيروزي كنيم.
آنچه كه بهما ضربه ميزند اشتباه ماست ،نه هوشياري و قدرت دشمن .حوادثي كه
پيش آمد بر ما ثابت كرد كه دشمن نهتنها از نظر استراتژي ،بلكه در تاكتيك هم ضعيف
است» .انسان در برابر چنين موضعگيري در مقابل ضربات وارده بهياد اين جملة چهگوارا
ميافتد كه «انقالبي كسي است كه وقتي پيروزي همچون چراغي كمنور در نقطهيي
دوردست كورسو ميزند ،آن را مانند خورشيد پيش چشم خود روشن ببيند» .محمد
حنيفنژاد در تهيه و تدوين مباحث ايدئولوژيك سازمان خود نقش اساسي داشت .او از
قدرت جمعبندي عميقي برخوردار بود و از جريانات ،قانونهاي عام مبارزه را بيرون
ميكشيد .قبل از حنيفنژاد ،آنها كه نيروهاي در صحنه بودند ،با رنگ اسالمي يا ملي،
قبل از هرچيز تابع تعادل قواي بينالمللي يا تعادل جناحهاي دروني حاكميت بودند .اما
در همين شرايط كانون و هستة مركزي مجاهدين در سال 44با زدن مهر بطالن
ايدئولوژيكي ،سياسي و تشكيالتي به اسالم استثماري و زدن مهر بطالن به مبارزة
غيرانقالبي ،تشكيل شد و با همة آنها مرزبندي كرد؛ از لحاظ ايدئولوژيك ،با مرزبندي
صوري بيخدا و باخدا ،از لحاظ سياسي با مبارزة رفرميستي و قانوني و از لحاظ
تشكيالتي با مبارزة تفنني ،و بدين ترتيب مبارزة انقالبي حرفهيي و مخفي را با اتكا به
ايدئولوژي ضداستثماري توحيدي پيشه كرد .رژيم شاه كه ب ه خوبي به اهميت كار
سترگ محمد حنيفنژاد آگاه بود ،بعد از اسارتش ،پس از شكنجههاي وحشيانه از او
20
ميخواست كه براي نجات از اعدام يكي از سهشرط زير را بپذيرد :يا در جهت
تفرقهاندازيهاي مطلوب ارتجاعي و استعماري ،بر تضاد اسالم و ماركسيسم تأكيد كند يا
با مبارزة مسلحانه اعالم مخالفت كند يا بگويد مجاهدين بهعراق وابستهاند .دژخيمان
شاه بهمحمد حنيف ميگفتند كه اگر يكي از اين سهشرط را قبول كند از اعدام او
صرفنظر خواهند كرد .ولي بنيانگذار مجاهدين هيچكدام از سهشرط رژيم شاه را
نپذيرفت و با اقتدا به سرور آزادگان سيدالشهدا ،شهادت را برگزيد .محمد حنيفنژاد و
4تن از يارانش در سحرگاه 4خرداد 1351تيرباران شدند .برادر مجاهد مهدي ابريشمچي
دربارة تيرباران بنيانگذاران سازمان ميگويد« :شايد چند هفته از شهادت بنيانگذاران
سازمان گذشته بود كه ما را با اتوبوس از زندان جابهجا ميكردند .در كنار ه ر زنداني
يكسرباز گذاشته بودند كه مراقبت كند .سربازي كه مراقب من بود بهحرف آمد و گفت:
ميخواهم از سربازي فرار كنم ،چون ميترسم مرا در جوخة آتش بگذارند .دوستي دارم
كه فرار كرده و گفته است كه شاهد صحنة اعدام چندزنداني سياسي بوده و چيزهايي
برايم تعريف كرده كه مرا تكان داده است .اين سرباز جزئياتي را كه دوستش نقل كرده
بود ،بازگو كرد و ترديدي برايم باقي نگذاشت كه آن ماجرا صحنة اعدام محمد حنيفنژاد
بوده است .ازجمله اين كه گفت :مرد چارشانهيي بوده است كه صحنة خيلي عجيبي
ايجاد كرده بود ،وقتي ميخواستند اعدامشان كنند ،با صداي بلند دعا ميخوانده و
حرفهاي عجيبي زده بود كه صحنة اعدام را بههم ريخته بود .البته آن مقداري كه اين
سرباز ميفهميده و بهعنوان دعا ياد ميكرد ،همان شعارهاي اهللاكبر و آيات قرآن بوده
كه محمدآقا در صحنة اعدام سرداده بود» .او در شام تيرة آن روزگار «مشعل»ها را
برافروخت و «غبار از رخ دين زدود» و از «توحيد و از نوك پيكان رزم»« ،ره انقالبي
نوين را گشود» و شجرة طيبة مجاهدين را با آرمان سترگ جامعة بيطبقة توحيدي
بنيان گذاشت و با خون خود بذر آنرا آبياري نمود .حنيفنژاد بهراستي يكانقالبي
بزرگ و خالق بود .زندگي او نمونهيي است از زندگي انقالبيون بزرگي كه بهاسارت و
بندگي تن درنميدهند و بهرغم فشارها و شكنجهها ،با قدمهاي استوار براي تحقق
بخشيدن به يكزندگي انساني بهپيش ميروند .او در زمرة كساني بود كه بهگفتة قرآن،
هرگز كساني كه در راه خدا كشته ميشوند ،مرده مپندار ،آنان زندهاند و از نعمتهاي
پروردگارشان بهرهمند هستند.
21
وصيتنامه محمد حنيف نژاد
22
متن وصيتنامه
23
بهخاطر حفظ نواميس و ارزش غايي كلمات…
بخشي از آخرين پيـام محمد حنيف
انتظار دارم قبل از آنكه به بيان تنها عامل پيروزي خود كه تنها ضامن پيروزي آرمانهاي
ملي است ،بپردازم ،از همةرفقا و برادراني كه در جنبش مسلحانة ما سهيمند ،تقاضا كنم
كه بهخاطر حفظ نواميس و ارزش غايي كلمات و از آنجا كه پيوسته در معرض تمايالت
و جمالت نغزي بودهاند كه سطور حاضر در قياس با آنها چيزي شمرده نميشود ،به
تشريح اين نكته بپردازم كه سوابق درخشان انقالبي گروه مجاهدين خلق ،دستاوردهاي
انقالبي فراواني را فراهم آورده كه با برخورداري از آنها و درك روح مفاهيم در پس كلمات
ميتوان بهخوبي در مسير آرمانهاي انقالبي گام برداشت و آنها را با پروسة خالق و دائمي
تئوري و عمل ،روزبهروز غنيتر و غنيتر ساخت .بههرحال ،رمز پيروزي ما در حفظ
وحدت دائمي سياسي و تشكيالتي گروه است،كه در مساعي زير متجلي ميگردد:
1ـ وحدت تشكيالتي 2ـ وحدت استراتژيك 3ـ وحدت ايدئولوژيك به اين ترتيب تنها
ضامن پيروزي حفظ دقيق اصول ،راجع است به وحدت كه تنها و تنها از طريق اصول:
1ـ انتقاد و انتقاد از خود2 .ـ اصل ادامةبقاي پيشـتاز حفظ ميشود.
مـح
24
صورتجلسه ملبـوس غيرارتشي،
محمد حنيفنژاد فرزنـد حمداهلل ،متهم
در ساعت 4روز 51/3/4كه حكم اعدام غيرارتشي محمد حنيفنژاد فرزند حمداهلل كه
به استناد امريه شماره 51/3/3-401-66-3536-8اداره دارسي ارتش و امريه شماره
401-66-164به تاريخ 51/3/3شعبه قوانين دژبان در ميدان تير به مرحله اجرا گذارده
شد؛ به شرح زير ملبوس وي كه در تن داشته با جنازه به پزشكي قانوني حمل گرديده
است.
25
«هر چه داريد در كفة جنگ تودهيي مسلحانه
بگذاريد… دل قوي داريد كه باز هم خدا با ماست.
همان نيروي عظيمي كه ما را به اين حد رسانده ،قادر
است ما را حفظ كند و در كنف حمايت خود گيرد ،از
هيچ فيضي ما را محروم ندارد و به اذن خودش باز هم
باالتر از اينها برساند…»
26
مطمئن هستم كه… فاتح اصلي ما هستيم
مجاهد بنيانگذار سعيد محسن
27
سعيد محسن
بنيانگذار بنبست شكن و راهگشا
بنيانگذار بنبستشكن و راهگشا مجاهد شهيد سعيد محسن در سال 1318در يك
خانواده از قشر متوسط در زنجان بهدنيا آمد .تحصيالت ابتدايي و متوسطة خود را در
همانجا گذراند و سپس براي ادامة تحصيل بهتهران آمد و در سال 1342از دانشكدة
فني در رشتة مهندسي تأسيسات فارغالتحصيل شد .دوران دانشجويي سعيد مصادف
با سالهاي 1339تا 1342و فعاليتهاي جبهة ملي و نهضت آزادي ايران بود .سعيد
قبلاز بنيانگذاري سازمان ،بهدليل فعاليتهاي سياسيش دوبار بهزندان افتاده بود ،باردوم
هنگامي بود كه عضو كميتة دانشجويان نهضت آزادي بود .هنگامي كه سعيد همراه
با تعدادي از جوانان مبارز آن روزگار ،همزمان با رفراندوم قالبي شاه خائن ،در بهمن
سال 41دستگير شد ،از همانجا رابطهاش با محمد حنيفنژاد هرچه نزديكتر گرديد .از
خصوصيات برجستة سعيد محسن ،پندآموزي وي از وقايع و قدرت جمعبندي بود .روي
حوادث مختلف فكر ميكرد ،آنها را كنار هم قرار ميداد و غالبًا از آنها تفسير درستي
بهدست ميآورد .ذهني جستجوگر و وقاد داشت و هرگز از آموختن غافل نميشد .سعي
ميكرد از همهچيز سردربياورد .نهتنها بهكارهاي فني رشتهاش عالقة فراوان داشت ،بلكه
از وظيفة اجتماعي و فكري خود نيز غافل نبود .ميگفت اگر جامعه بر پايهيي صحيح و
عادالنه نچرخد ،يك مهندس خوب هم جز در خدمت سرمايهداران كاري انجام نخواهد
داد .سعيد در آن سالهاي پرتالطم ،بطالن روشهاي كهنه را در عمل مبارزاتي تجربه
كرد و ناكارآيي و شكست آنها را به چشم ديد و از همانجا بود كه بهجانب حنيفنژاد
28
شتافت ،تا او را در بنيانگذاري سازمان ياري كند .سعيد پيشاز آشنايي با محمد ،با اصغر
بديعزادگان آشنا شده بود .آشنايي آنها به جاريشدن سيل در جوادية تهران در سال39
و خراب شدن انبوهي از خانههاي مردم محروم جنوب شهر ،برميگردد؛ سيل جواديه از
حوادثي بود كه دانشجويان و روشنفكران متعهد آن دوره را براي كمك به مردم برانگيخته
بود .سعيد در رأس فعاليتهاي دانشجوياني بود كه براي كمك به مردم جواديه اكيپهاي
تعميراتي تشكيل داده بودند .او تقريبًا همة دانشجويان دانشكده فني تهران را ،كه دستي
در مبارزه و سياست و فعاليت اجتماعي داشتند ،بهكار گرفته و سازماندهي كرده بود.
در سال 41هم كه زلزلة بوئينزهراي قزوين ويرانيهاي زيادي بهبار آورد ،سعيد محسن
و اصغر بديعزادگان در رأس گروههاي دانشجويي بودند كه با هم بهميان مردم رفتند
و چندماه شبانهروز بهكار درميان آنها پرداختند .سعيد محسن پس از پايان تحصيالت
بهخدمت نظاموظيفه رفت .در آنجا با ارتش شاه و نقاط ضعف و قوت آن و همچنين
تعليمات نظامي آشنا شد .او به كارهاي نظامي عالقة زيادي داشت و برخالف ديگران
هرتمرين را چندبار انجام ميداد و معتقد بود كه اينها براي يك انقالبي بسيار الزم
است .از تمرينهاي تيراندازي ،پرتاب نارنجك و نگهباني گرفته تا سينهخيز رفتن از زير
سيمخاردار و راهپيماييهاي طوالني خسته نميشد و اين كارها را با نشاط و عالقة فراوان
انجام ميداد .سعيد بهعلت سوابق سياسي و اسارتش براي خدمت به جهرم فرستاده شد،
جايي كه بيش از پيش با تودههاي رنجكشيدة مردم ايران آشنا شد .پس از پايان خدمت
نظاموظيفه ،سعيد بهتهران آمد و در كارخانة ارج و سپس كارخانة سپنتا بهكار مشغول شد.
او همزمان به فعاليتهاي سياسي خود ادامه داد .مطالعات عميق و زندگي با محرومترين
اقشار جامعه از سعيد محسن عنصري ساخته بود كه ديگر فعاليتهاي رفرميستي جبهة
ملي و نهضت آزادي وي را ارضا نميكرد .در اين ايام او شبانهروز در فكر يافتن چارهيي
براي خروج از بنبست مبارزه بود .سرانجام در مالقات با محمد حنيفنژاد به ضرورت
تأسيس يك سازمان انقالبي و حرفهيي براي گشودن بنبست مبارزاتي پيبرد و بههمراه
او واصغر بديعزادگان در زمرة بنيانگذاران سازمان مجاهدين خلق ايران درآمد .سعيد
محسن پس از تأسيس سازمان ،بهطور خستگيناپذير كار ميكرد و هفتهيي 16جلسه و
قرار اجرا مينمود .او در مقالهيي در همان ابتداي تأسيس سازمان نوشت «شرايط سخت
و دشوار عامل مرزبندي دقيق بين جنبش و ضدجنبش است .پيدايش مرزبندي ميان
29
جنبش و ضدجنبش و انقالب و ضدانقالب ،خود دليل بر تكامل مبارزه است .تنها در
چنين صورتي است كه براي فرصتطلبان و سازشكاران محلي باقي نخواهد ماند… در
اين شرايط تنها عناصر مصمم هستند كه بارسنگين نبرد را بهدوش ميكشند و داراي
قدرت ادامة نبرد و آگاهكردن و بسيج تودهها ،در شرايط سخت ميباشند .سعيد محسن
در جريان ضربة شهريور سال 1350توسط ساواك شاه خائن دستگير شد و بهزندان افتاد.
برادر مجاهد محمد سيديكاشاني در خاطرهيي از دستگيري و دوران زندان شهيد سعيد
محسن نوشته است« :در ارديبهشت 51كه بيدادگاههاي شاه خائن ،بنيانگذاران ،اعضاي
مركزيت و كادرهاي سازمان را محاكمه ميكردند ،با او و دو نفر ديگر همسلول بودم.
سلول كوچك يكنفرهيي بود .سعيد شعلة سلول بود و به آن گرما ،نور و نشاط ميبخشيد
و وضع روحيش هيچ تفاوتي با شرايط قبل از دستگيري و خارج از زندان نداشت.
همانطور شوخ و بانشاط .برايمان شعر ميخواند ،شوخي ميكرد ،افسرهاي زندان را كه
براي بازديد سلولها ميآمدند دست ميانداخت .در عين حال بههيچوجه از وظايفش غافل
نبود .ارتباطات مخفيانهاش با بقية سلولها و با “محمدآقا” برقرار بود .پيامها را ميفرستاد
و ميگرفت و در مورد مسائل مختلف مشورت ميكرد .اطالعية مشتركش با “محمدآقا”
در همين شرايط ،صادر گرديده و به بيرون از زندان فرستاده شد .دفاعية تكاندهنده و
مفصلي را كه در بيدادگاه نظامي خواند طي 5ـ6ساعت در همين روزها نوشت .در اين
دفاعيه رژيم پهلوي را از ابتدا تا آنزمان و از صدر تا ذيل سكة يك پول كرد».
برادر مجاهد مهدي ابريشمچي دربارة او ميگويد« :سعيد محسن سمبل بسيار برجستهيي
از تواضع و فروتني انقالبي بود .اگر كسي سعيد را نميشناخت و درجريان كارها و
مسئوليتهاي او در سازمان نبود ،از خالل رفتارش كمترين اشعهيي نميگرفت كه او در
مقام و موضع رهبريكننده و باالترين مدارج سازمان است .نشاط و سرزندگي و تالش
براي ارتقاي اين روحيه و گسترش آن از كاركردهاي دائمي سعيد بود .شادابي و سرزندگي
او بسيار برجسته بود .سرشار از انگيزة انقالبي بود و واقعًا هيچ لحظهيي در زندگيش را هدر
نميداد .تا آخرين ساعات روز قبل از شهادتش ،كه او را ديده بودم ،بسيار مسلط بود و
تمام كارهايش را انجام ميداد ،همان كالسها و بحثهاي آموزشي را در زندان ادامه ميداد.
ال در چهره و رفتارش ذرهيي از اين كه گويا فردا تيرباران ميشود و نگراني و دغدغهيي اص ً
در او نميديديم .هنگامي كه در زندان خبر شهادت احمد رضايي را بهما دادند ،من برق
30
شگفتي در چشمان سعيد ديدم و خودش توضيح داد كه :شهادت احمد ،بهخصوص با
اين قهرماني و پاكبازي ،يك پيروزي بزرگ ايدئولوژيك بود و ما از يكمرحله گذشتيم و
آنچه را كه ميخواستيم بهدست آورديم و احمد كار را براي همه ساده كرد .يعني سعيد
لحظهشماري ميكرد كه اين تضاد در مسير رشد سازمان حل بشود .آن برق شعفي را كه
من آن روز در چشمان سعيد ديدم ،امروز بهصورت احساس غرور و سربلندي هر مجاهد
خلق در ابعاد صدهاهزار تكثير شده است .اما سعيد از پيش آن را ديده بود».
برادر مجاهد عباس داوري دربارة آخرين روزهاي زندگي مجاهد شهيد سعيد محسن
ميگويد« :شايد چند هفته بعداز 30فروردين 51ـتيرباران اولين دسته از اعضاي مركزيت
سازمانـ بود كه ما ازطريق مالقات باخبر شديم كه 4تا از بچهها را اعدام كردهاند .يعني
علي ميهندوست ،ناصر صادق ،محمد بازرگاني و علي باكري .وقتي اين خبر را به سعيد
داديم ،من حالتي از خوشحالي در او ديدم كه در لحظة اول برايم نامفهوم بود .بعد خودش
گفت «پس مسعود ماند» يا «چه خوب شد كه مسعود را اعدام نكردند» .آن خوشحالي
سعيد را من طي اين ساليان هرروز بيشتر فهميدهام و در آن خوشحالي او كه در آن لحظه
نميفهميدم هرروز بيشتر سهيم شدهام .در هفتههاي قبلاز 4خرداد ،من دائم در كنارش
بودم .موقعي كه اعدام خودش و حنيفنژاد و اصغر برايش قطعي شده بود ،بهمن گفت
كه ما را قطعًا اعدام خواهند كرد و بهزودي تو را هم از اينجا ميبرند ،من پيامي دارم كه
بايد به مسعود برساني .سعيد گفت« :سالم مرا به مسعود برسان .به او بگو كه مسئوليتهاي
تو خيلي سنگين شده و تنها فردي هستي كه از كميتة مركزي باقي ماندهاي ،تمامي
تجربيات سازماني در وجود تو متبلور است ،بار امانتي است كه در اين مرحله بهتو سپرده
شده ،كوران حوادث زيادي را خواهي ديد ،به فتنههاي زيادي خواهي افتاد ،تمام تمجيدها
نثار ما خواهد شد ،چون ما شهيد ميشويم و تمام تهمتها نثار تو خواهد شد ،چون ميدانم
به مبارزة خودت ادامه خواهي داد و وارد مراحلي ميشوي كه خيلي خيلي باالتر از ماها
قرار خواهي گرفت ،زيرا تو هرروز و هرساعت شهيد خواهي شد ،يك شهيد مجسم» .سعيد
محسن پس از تحمل ماهها شكنجه در 4خرداد ،1351بههمراه ساير بنيانگذاران و اعضاي
مركزيت سازمان بهجوخة اعدام سپرده شد تا خون پاكش فدية رهايي خلق و ماندگاري و
آيندهداري سازمان مجاهدين خلق ايران شود.
31
قسمتهايي از مقالة چشمانداز پرشـور
سعيد محسن
سؤالي كه امروز براي اغلب افراد بهويژه آنان كه استنباط سازماني قوي ندارند و كساني
كه داراي قدرت درك شرايط و امكانات موجود نيستند وجود دارد ،اين است كه« :آيا
در چنين شرايط سهمناكي مبارزة پيروز امكانپذير است؟» اين پرسشي است كه امروز
پرسندهاش زياد و پاسخگويش كم است.
32
مختلف تظاهر ميكند .عدهيي به بهانة اينكه داراي سرماية كافي براي ورود در بازار
نبرد نيستند ،ميترسند .عدهيي به منفيبافي روي ميآورند زيرا از اعتراف به ترس خود
شرمسارند .گروهي به لفاظي و سياستبازي ميپردازند زيرا از درهمريختن شخصيت
مجازي خود هراس دارند و نميخواهند مشت خالي خود را باز كنند .عدهيي در زير بار
نارسايي انديشه منكوب ميشوند و عدهيي هم كه خود را پيشكسوت ميانگارند به پند
و موعظه ميپردازند و توجيه ميكنند كه شتر رميده را به حال خود واگذاريد.
در چنين شرايطي همهچيز سهمگين جلوه ميكند .هر عمل رژيم دليل بر قدرت
شكستناپذير او جلوه ميكند .دشمن با دامنزدن به اين شرايط چنين مينماياند كه
تفوق مطلق از آن اوست و سيهروزي و شكست از آن حريف.
بيهوده نيست كه براي بسياري نحوة فشار دستگاههاي جاسوسي دشمن سخت هراسآور
است و زندان و وقايعش موجب وحشت.
تحتشكنجهبودن ،تيربارانشدن ،در زير سرنيزة جالدان جاندادن ،سالها در سلول زندان
بهسربردن چيزهايي هستند كه حتي تصور آنها موي بر اندام آدمي راست ميكند.
متواريبودن ،گرسنگي ،فقر ،خانهبهدوشي و در عين جواني و شادابي لباس ساده پوشيدن
و به اندك ساختن ،خانه و كاشانه را ترك گفتن ،ترك زن و فرزند و عزيزان در راه
هدفهاي عالي انساني ،كارهايي هستند كه در نظر آنان تنها از عهدة افراد نادرالوجود و
خارقالعاده برميآيد .آنان كه دچار چنين اضطراب دروني ميگردند ،در زمينة سياست
دچار ماليخوليا خواهند شد.
ولي با تمام اينها سدهاي راه تكامل شكستپذيرند و اين امر ناشي از ماهيت آنهاست و
ما نهتنها چنين رويدادها را دليل سرخوردگي و يأس نميگيريم بلكه معتقديم كه آنها
خوبند و بسيار هم خوبند زيرا تنها شدايد و شرايط مشكلند كه يك عصيانگر انقالبي
را آبديده ميكنند .اينكه زمانه و شرايطش ما را در جهت پذيرش ايدئولوژي «شهادت
انقالبي» رهنمون شدهاند ،بسيار خجسته است و خجستگي بيشتر آنگاه كه ما چنين
سير شورانگيزي را پذيرا شويم.
33
مرز بين جنبش و ضدجنبش انقالب خود دليل بر تكامل مبارزه است زيرا تنها در چنين
صورتي است كه براي فرصتطلبي و سازشكاري محلي باقي نخواهد ماند.
فرصتطلبان و سازشكاران و آنها كه بهاصطالح يكي به نعل ميزنند و يكي به ميخ،
مواضع خود را از دست خواهند داد و در اين شرايط تنها مردان مصمم هستند كه بار
سنگين نبرد را بهدوش ميكشند و داراي قدرت ادامة نبرد و بسيج آگاهنمودن تودهها در
هرگونه شرايط سخت ميباشند.
آيا درك اين مسأله براي همه ميسر است؟ مسلمًا نه .تنها كساني قدرت اين كيفيت را
دارند كه به انديشة علمي و اراده مجهزند .شرايط را دقيقًا ميشناسند و مطابق با شرايط
در خود آمادگي ايجاد ميكنند .بر ماست كه بكوشيم تا در شمار چنين افرادي درآييم.
سازمان دربرگيرندة اين عناصر نيز سازماني است كه خود ثمرة شرايط خاص و دشوار
محيط است« .بين ريشههاي وجودي چنين سازماني و شرايط محيط رابطة مستقيمي
وجود دارد»…
از آنچه گفته شد ميتوان چنين نتيجه گرفت كه شرايط دشوار كنوني براي ما نهتنها بد
نيست بلكه از آنجا كه دشواريها تعيينكنندة مرز دقيق بين جنبش و ضدجنبش ،انقالب
و ضدانقالبند ،انتخاب طبيعي ،پايه و اساس پيدايش عناصر ارزنده و در نتيجه رهبري
خواهد شد و حكومت عادات و سنن كه منجر به پيدايش يك رهبري مصنوعي ميشد،
نابود ميگردد و تنها در اينصورت است كه رهبري و زعامت را كساني بهعهده خواهند
گرفت كه صالحيت و شايستگي خود را براي احراز اين مقام نشان دادهاند.
34
اسلحه براي ما وسيلة دفاع از شرف انسان است
بخشهايي از دفاعيات سعيد محسن
در بيدادگاه نظامي شاه
«…ملت ايران ملزم نيست از يك فكر ارتجاعي تبعيت نمايد .اين قوانين اصوالً معلول
دوران ديكتاتوري است و براي ملت مورد قبول نميباشد .نفس تكامل ايجاب ميكند كه
هرچه پوسيده است دور انداخته شود .اگر سيستم شما سيستم مترقي است چه ترسي
از توطئه و تحريك مردم به قيام مسلحانه داريد؟ در محيطي كه حقوق مردم بهحق
پرداخته شود مگر مردم ديوانهاند كه اسلحه به دست گيرند .اسلحه براي ما وسيلة دفاع
از شرف انسان است .كارگر وقتي اسلحه به دست ميگيرد كه به شرافت وي كه كار او و
حيات اوست تجاوز شود .ما نيز براي دفاع از جان و مال و ناموس مردم اسلحه به دست
گرفتهايم .يك عده تحصيلكردة روشنفكر نه ساديسم دارند و نه دزد سرگردنهاند كه
اسلحه به دست گيرند .مگر برادران سياهكل ،بهترين و پاكترين جوانان جامعه نبودند.
شما با تمام تالشتان نتوانستيد در بين 170نفر گروه ما (مجاهدين) فردي كه از نظر
اخالقي و انساني داراي عاليترين مزاياي اخالقي نباشد پيدا كنيد .ما بدينجهت سالح
به دست گرفتهايم كه شرافت انساني جامعة خودمان را در خطر تهديد دزدان سر گردنه
ديدهايم…»
«اسلحه شرافت ماست .ما آن را بههرنحو يا از طريق قاچاق يا مصادره از دست شما فاسدها
خواهيم گرفت و تا زماني كه ملت ما از قيد شما و همپيمانان شما نرسته است ما سالح
خود را زمين نخواهيم گذاشت و از خود دور نخواهيم كرد ،و تا زماني كه سيستم پوسيدة
سلطنتي حاكم است و استثمار طبقهيي از طبقة ديگر وجود دارد ما راهي جز توسل به
35
مسلسل نداريم .اين وظيفة ماست كه خون ناچيزمان را براي باروري اين نهال پاك تقديم
نماييم .و نيز بيهوده نيست كه ملت ما انقالبيونش را با آغوش باز ميپذيرد .زيرا مناديان
استقالل خود را شناختهاند و تبلور شرف خود را در خون اين جوانان ميبينند .اين ايمان
ماست كه گروه پيشرو امروز مرگ را به سادگي يك خواب راحت ميپذيرد».
«…شخصيت علي در تاريخ بشري نادر است ولي فكر علي و سيستم علي يعني قيام
عليه ظلم و امحاي آن و ايجاد وحدت و برابري براي بشر امروز نهتنها بيگانه نيست بلكه
نهايت آمال و آرزوي اوست .جهان امروز در اقصي نقاطش تحقق افكار بلند علي را نويد
ميدهد».
«…ما بر قلة تاريخ ،انديشةعلي را محقق ميبينيم .آري ،ما براي نيل به چنين هدفي
قيام كردهايم .قيام كردهايم تا جهاني بسازيم تا هرگونه بهرهكشي انسان از انسان را نابود
سازد».
«… هر زمان و هر نقطهيي كه خون ما به زمين بريزد آمال و آرزوهايمان بارور شده
است .ما نبردي سهمگين در پيش رو داريم .نبردي درازمدت و افتخار ميكنيم كه با
نثار جان بيارزشمان سربازي ساده باشيم كه سهمي بس كوچك از اين وظيفةمهم را به
عهده گرفتهايم و با خون ناچيزمان جوانة انقالب را بارور ساختهايم .موفقيت و پيروزي
از آن ماست».
36
دنيايي كه ميخواهم...
از نامة سعيد محسن خطاب به خواهرش
فروردين1342
خواهرم ،گفتي باز چيزي بنويسم و بر دفتر تو كه از تراوشات پاك احساساتت و از قطعات
زيباي دوستانت مرشح است ،سطري بنگارم .قلمي به دستم دادي و خواستي كه بر
لوحهيي نقشي مصور كنم .ولي نميدانم كه با تو از چه سخن گويم .از دنياي دلدادگان،
از فراق و جدايي ،از نگاه معصوم دخترك زيباي دهاتي برلباس زرين آن پسرك هوسران
شهري ،يا از طبيعت زيبا و زيباييهاي آن ،ولي با تو من سخن از آن دنيايي ميگويم
كه شايد در آن از همهجا سخن گفته باشم .از دنيايي كه انسانها بهخاطر سكههاي زر
و نقره شكم نميدرند و بهخاطر خودكامي و خودخواهي ،انسانها را به قيد بندگي مقيد
نميسازند .دنيايي كه هوسها ب ر انسانها حكومت نميكند ،عشقها به هوسها آلوده نميشود
و زيبايي طبيعت را مصنوعات بشري محو نميكند .كاخ ستمگران و ثروتمندان سنگدل،
دل يتيمان گرسنه را آزرده نميسازد ،انسانها در نهاد واقعي متجلي ميشوند ،نه گرگي
در لباس ميش .ميداني ،آزادي و مساوات و برابري تمام مزاياي جاهليت را محكوم
ميكند .ميداني ،براي انسان سياه ارزش انسانيت قائل است ،دنيايي كه شيفتگان تمدن
مسخرهآميز قرن بيستم را محكوم مينمايد…
دنيايي كه انسانها به همديگر به چشم انسانيت مينگرند ،نه چپاولگري و غارتگري
چنگيزي را در لباس تمدن جلوه ميدهند .مرزهاي اقتصادي مشخص ميكنند و در
استعمار جديد خون ملتها را ميمكند .آري از چنين تمدني كه نرون خونخوار شهر
37
روم را روسپيد كرده است ،از اين تمدني كه مكبثها و چنگيزها در چپاولگري به گردش
نميرسند ،بيزارم .دلم ميخواهد دنيايي بهوجود آيد كه احساسات پاك و لطيف بشري
جلوه نمايد و انسانيت تجلي كند و بشر همديگر را به چشم برادري و برابري بنگرد .ارزش
انسانها به فضيلت و كار آنها باشد.
38
ارزش هر كس در مبارزه
به اندازة مايهيي است كه در اين راه ميگذارد
مجاهد بنيانگذار اصغر بديعزادگان
39
اصغر بديعزادگان
الگو و آموزگار بزرگ مقاومت در زير شكنجه
40
و چندتن ديگر از دوستانش نزديكتر شد و هستة اوليه سازمان را تشكيل دادند .اصغر طي
سالهاي 44تا 50بهواسطة حرفهاش در دانشكدة فني دانشگاه تهران ،كه امكان برقراري
تماس با دانشجويان و استفاده از امكانات دانشگاه را بهاو ميداد ،در رشد سازمان چه از
نظر نيروي انساني و عضوگيري و چه از جهت تأمين امكانات ،خدمات ارزندهيي انجام
داد .او در سال 1349بهعنوان مسئول گروهي از مجاهدين كه براي آموزشهاي نظامي
در پايگاههاي الفتح بهفلسطين اعزام شدند ،از كشور خارج شد و در بازگشت عالوهبر
تسليحاتي كه با خودش آورد ،گنجينهيي از تجربيات نظامي را بهسازمان منتقل كرد .در
سال 50مرحلة عمل در سازمان مجاهدين فرارسيده بود و اصغر با استفاده از تخصص و
تجربهاش كمك شاياني بهسازمان كرد.اصغر بديعزادگان در شهريور سال 1350توسط
ساواك شاه در خانة يكي از بستگانش دستگير شد و بالفاصله بهزير شكنجه رفت .ساواك،
كه پس از طرح ربودن شهرام پهلوي بهشدت آشفته شده بود ،هرچه در توان داشت روي
شكنجة بديعزادگان گذاشت تا بتواند سرنخي بهدست آورد.
يكي از برادران مجاهد در اينباره ميگويد« :وقتي ساواك بديعزادگان را دستگير كرد،
موقعيت او را در سازمان ميدانست و بهطور خاص از اقدامات عملي او باخبر بود و مشخصًا
هم حنيفنژاد را از او ميخواستند و او بهصراحت يكجواب را تكرار كرد« :نميگويم».
چون خيلي چيزها براي ساواك مشخص شده بود ،اصغر هيچ امكان ديگري جز مقاومت
سرسختانه و رويارويي گوشت و استخوان با شالق و اجاق و اتوي برقي نداشت .امكان
استفاده از هيچ تاكتيكي را هم در بازجويي نداشت» .متجاوز از يك ماه او را بهشدت
شكنجه كردند .نخست او را روي اجاق نشاندند و سپس بهپشت خواباندند .يكبار براي
4ساعت مداوم او را سوزاندند بهطوري كه سوختگي از پوست و گوشت گذشت و بهنخاع
رسيد .اصغر در آستانة شهادت قرار گرفت اما همچنان لب از لب نگشود و اسرار خلق
را در سينة سوختهاش حفظ كرد .اصغر را باهمان سوختگيها در سلول انداختند و در را
بستند .زخمهاي سوخته چرك كرده و چركها متعفن شد و فضاي سلول را پركرده بود،
اما اصغر هيچچيز نگفت و با آرامش و مظلوميت درد و سوختگي را تحمل ميكرد .او كه
تقريبًا نيمه فلج شده بود ديگر نميتوانست راه برود .دونفر زير بغلش را ميگرفتند و او را
كشانكشان بهاتاق شكنجه ميبردند .بااين حال او تنها بهانقالب و رهايي خلق و يارانش
ميانديشيد.
41
خواهر مجاهد شهين بديعزادگان ،خواهر اصغر ،دربارة اين روزها نوشته است« :مالقات
كوتاهي در زندان قزلقلعه به من و مادرم دادند .او را بعد از شكنجههاي وحشيانه از اوين
به قزلقلعه آوردند تا ما او را ببينيم .اين زماني بود كه شايعة شهادت او زير شكنجه
همهجا پيچيده بود .روز 9آذر 50بود .دژخيمان ساواك در اتاق و در اطراف او بودند و من
و مادرم بهتزده از وضعيت اصغر ،فقط او را نگاه ميكرديم .در اثر تحمل شكنجههاي
وحشتناك موهايش تمامًا سفيد شده و به اندازة 10سال پير شده بود .جالدان ميگفتند
«مادر برايش ميوه و شيريني و موز و… بياوريد» .و او با وقار و متانت زياد رو به مادرم
كرد و گفت« :چيزي نياز ندارم و نميخواهد چيزي بياوريد» .سرانجام پس از 3بار عمل
جراحي ،هنگامي كه ديگر امكان بهبودي نداشت ،اصغر قهرمان را در سحرگاه خونين
4خرداد ،1351بههمراه حنيـــف و سعـــيد بهجوخة تيرباران سپردند .او آموزگار بزرگ
مقاومت و پايهگذار اين سنت مجاهدي است كه هيچ حد و مرزي براي مقاومت وجود
ندارد و هيچ توجيهي را براي تسليم نبايد بهرسميت شناخت .اصغر ،مصداق بارز اين
جملة نغز است كه خودش گفته است« :چگونه ميتوان كسي را كه چيزي از دست نداده
است ،مبارز خواند».
42
فصل دوم
بنيانگذاران
مجاهدين
از نگاه
مسعود
و مريم
زيارت سرداب غيبت امام زمان در سامرا و تقديم آرم مجاهدين
به خاكپاي وارث زمين و صاحب زمان ،پرچمدار رهايي و يگانگي ،فاتح جامعة بيطبقة
توحيدي ،امام دوازدهم مهدي .از سوي شهيد بنيانگذار مجاهدين محمد حنيف و يارانش
و همة جاودانه فروغهايي كه به درگاه حضرتش سرساييدند.
نوروز 1368ـ مريم و مسعود رجوي
45
پرهيز از فرماليسم ،سنت بنيانگذاران صديق ما
از پيام مريم رجوي ـ 30خرداد 1368
بنيانگذاران كبير مجاهدين محمد حنيف و يارانش سعيد محسن و علي اصغر بديعزادگان
در بحبوحه خفقان آريامهري و در شرايطي كه فقدان صالحيت و درماندگي تاريخي
رهبران سنتي و جريانهاي اصالحطلب روز بارز و آشكار بود ،با اتخاذ مشي مبارزه مسلحانه
انقالبي بنبست مبارزاتي دوران خود را درهم شكستند .همچنان كه با تأكيد برمرزبندي
ميان استثمار شونده و استثماركننده به عنوان مرزبندي تعيينكننده اقتصادي ـ اجتماعي
بنبست همه اسالمپناهيهاي سرمايهداري و مادون سرمايهداري را به قاطعانهترين صورت
درهم كوبيدند و پرتو ايدئولوژي انقالبي اسالم را با چشمانداز جامعهيي آزاد و عاري از
طبقات عيان ساختند .آنان ضرورت تاريخي قهر سازمانيافته خلق را براي رويارويي با قهر
سازمانيافته قواي ضدخلقي عميقًا دريافته و تمام انرژي و هستي خود را وقف بنيانگذاري
سازمان پيشتاز و رهبري كنندهيي نمودند كه صالحيت پيشبرد اين مبارزه انقالبي را در
راستاي رهايي خلق و ميهن داشته باشد .از اين رو محمد حنيف ميگفت« :يك عمل
سازمانيافته بهتر از صد عمل سازماننيافته است» و تأكيد ميكرد كه« :براي درك قوانين
مبارزه بايد در آن شركت كرد .براي رهبري مبارزه نميشود در حاشيه دستور داد…
صالحيت از شركت در عمل توأم با جمعبندي نتيجه تجربيات به دست ميآيد» .او عمل
مبارزاتي و پايداري در مسير انقالب را مالك و معيار تشخيص «صالحيت» ميدانست و
بر آن بودكه « :وقتي مشكالت مبارزه از حد معيني تجاوز كرد و مبارزهكردن كاري سخت
و جانفرسا شد و شديدًا احتياج به تالش پيگير فكري و عملي داشت آن وقت است كه
46
مرز انقالب و ضدانقالب ،تكامل و ضدتكامل روشنتر گشته و فقط كساني كه حقيقتًا و
طبيعتًا قادر به انجام اين رسالت هستند در صف مبارزاتي باقي ميمانند».
اين سخنان را كسي مي گفت كه با تمام وجود در مبارزه حل شده بود و درباره خصوصيات
انقالبياش از جمله چنين نوشتهاند« :قلبش جز در راه انقالب و مبارزه نميتپيد و جز
به مبارزه و سازمان انقالبياش ،به چيز ديگري نميانديشيد .او چيزي نميديد جز
آزادي ملت محروم و اسيرش از چنگال آدمكشان ،گامي برنميداشت مگر آن كه بداند و
مطمئن باشد كه در راه مبارزه است .دستهايش به عملي مبادرت نميورزيد مگر اين كه
حاصل آن عمل در جهت مبارزه باشد .غم و شاديش رنگ شخصي نداشت و به همين
دليل گفتار او بر روي همه افراد تأثير داشت .خلوص او بر همه آشكار بود .بودند افرادي
از آشناهاي دور يا نزديكش كه به دليل سستي در پذيرفتن مسئوليت مبارزه ،به شدت
مورد گله و انتقاد او قرار مي گرفتند ،با اين كه انتقاد محمد براي آنها ناگوار بود ،اما در
برابر منطق و خلوص او جواب نداشتند .محمد غمش براي مبارزه و شاديش نيز براي
پيشرفت آن بود .همه وجودش براي مبارزه و اوجگيري مبارزه بود .شب با اين انديشه
به خواب ميرفت و روز به اين اميد برميخاست .هيچ چيز قادر نبود او را از مسئوليت
سنگيش جدا سازد و يا غافل گرداند .او در امر نبرد عليه دشمنان خلق ،حل شده بود .او
به اين سخن حسينبن علي (ع) خوب ايمان داشت كه زندگي جز داشتن عقيده و پيكار
در راه تحقق آن نيست.
بنيانگذار كبير ما محمد حنيف سرانجام خون پاكش را در مسير همين آرمان حسيني و
در راه نجات خلق نثار كرد و در آخرين لحظات زندگي طي پيامي «به خاطر حفظ نواميس
و ارزش غائي كلمات» درباره سازماني كه بنيان نهاده بود چنين نوشت« :سوابق درخشان
گروه مجاهدين خلق دستاوردهاي انقالبي فراواني را فراهم آورده كه با برخورداري از آنها
و درك روح مفاهيم در پس قوالب و كلمات ميتوان به خوبي در مسير آرمانهاي انقالبي
گام برداشت و آنها را با پروسه خالق و دائمي تئوري و عمل روز به روز غنيتر و غنيتر
ساخت».
به اين ترتيب در شرايطي كه مدعيان ريايي زعامت و رهبري يا مثل خميني از «حضور
مبارك اعليحضرت همايوني» خواستار لغو حق رأي زنان در انتخابات مربوطه بودند و يا
همچون تاجران امروزي «آزادي» و «ملي»گرايي به كسب و كار خود اشتغال داشتند،
47
محمد حنيف و يارانش به گفته پدر طالقاني «راه جهاد را گشودند» و با خرد انقالبي و
پيشتاز خود مبارزين رهائيبخش مردم ايران را به دوران تكاملي نويني جهش دادند .آنان
با جمعبندي تجارب مبارزات پيشين و با درك عميق مفهوم صالحيت در رهبري مبارزه
انقالبي و با نفي صورتپردازيهاي بي محتوا راه را آغاز نمودند .به همين خاطر بود كه
بنيانگذاران مجاهدين هرگز در بند ظواهر و اسم و رسم گروهي نبودند و به جاي آن با
تمام قوا براي «كسب صالحيت» مجاهدت ميكردند .به نحوي كه فيالمثل نام و آرمان
سازمان مجاهدين خلق ايران ـ كه بزرگترين و پربارترين سازمان مبارزه آن دوران بود،
6سال پس از بنيانگذاري آن ،در زندان تعيين و ترسيم گرديد .اين نقطه عزيمت عميقًا
صادقانه و انقالبي در مقايسه با خرد جريانهايي كه هنوز ايجاد نشده و قبل از دستيابي به
پايداري و بلوغ سياسي و مبارزاتي به اشكال و ظواهر ميپردازند و عنوانهاي پرطمطراق و
ارگانهاي پوشالي حزبي و سازماني به خود ميبندند ،بسيار پر معني و انگيزاننده است.
بدون شك يكي از رموز اساسي پيشرفت و بالندگي مجاهدين همين پرهيز اكيد از
فرماليسم و صورتپردازي است كه از بنيانگذاران صديق ما به مثابه يك سنت ايدئولوژيك
و تشكيالتي برجا مانده و در اسلوب كار جمعي و سازماني ما جاري شده است .به همين
دليل در درون مجاهدين «صالحيت» و «اصل وحدت فرد و مسئوليت» كه پيوسته در
كوره گدازان عمل انقالبي و حركت جمعي محك ميخورد پايه و معيار اصلي كار جمعي
و تشكيالتي ما بوده و در عمل كاملترين طراز رهبري جمعي و دموكراتيكترين مناسبات
درون تشكيالتي را برايمان تضمين و تأمين كرده است .رشد ايدئولوژيكي و ارتقاي
كيفيت سياسي كادرها و نيروهاي سازمان و باال رفتن مستمر سطح مسئوليتپذيري
تشكيالتي آنان نيز مرهون همين سنتها البته زير چتر يك رهبري ذيصالح عقيدتي و
سياسي بوده و ميباشد.
شكوفايي استعدادات انقالبي و ارتقاي شگفت تشكيالتي خواهران مجاهد ـ كه از هرگونه
صبغه فرماليستي مبرا است ـ از مظاهر بارز همين سنن و مناسبات پاكيزه انقالبي است
كه مسلمًا بدون عجين بودن با منتهاي دموكراتيسم انقالبي ،هرگز دستيافتني نميبود.
مناسباتي كه عاري از هرگونه صورتپردازي و ظاهرسازي بوده و به جاي آن در عمل
و در محتوا ،بهترين شرايط را براي تحقق رهبري جمعي به معني واقعي (و نه صوري)
كلمه و براي محكخوردن صالحيتها در جريان عمل انقالبي و براي شكوفايي استعدادات
48
تضمين كرده است.
به راستي صورتپردازي و ظاهرسازي در ساختار و كاركرد تشكيالتي هرگز نميتواند يك
دموكراتيسم واقعي را كه شرط پيشرفت هرجنبش انقالبي در سختترين شرايط است
تأمين نمايد .نمونههاي فراوان به وضوح ثابت كرده است كه اين گونه چسبيدن به فرمها
و اصالت دادن به آنها و انواع و اقسام آئيننامهپردازيهاي ناشي از اين سبك كار ،اغلب
عاري از مضمون و محتواي انقالبي است كه از تمايالت سياسيكارانه غيرانقالبي خبر
ميدهد و به جاي تكيه بر «توده پائيني» و استفاده از نيرو و خالقيت آنان از «باال» به
اهرمهاي بوروكراتيك حزبي و تشكيالتي متوسل ميشود .در چنين وضعيتي كه محتواي
انقالبي و مردمي حزب و تشكيالت مربوطه پيوسته رقيقتر و رقيقتر ميشود و مضمون
ترقيخواهانه آن در مصاف با ارتجاع به سمت «صفر» ميل ميكند ،جناحهاي مختلف
سر برميدارند و زمان انشعاب و تجزيه و متالشيشدن فراميرسد… به وضعيت اضداد
مقاومت انقالبي و احزاب و جريانها و خرده جريانهايي كه در مصاف انقالب با ارتجاع
خميني به همدستان و متحدان بالفعل ارتجاع عليه مقاومت انقالبي تبديل شدند نظري
بيندازيم .اكنون به وضوح پيداست كه ظاهرسازيها و صورتپردازيهاي تشكيالتي آنها
حاكي از دورشدن مستمرشان از جبهه انقالب و مقاومت بوده و در عين حال يك سركوب
درون تشكيالتي حاد را پردهپوشي ميكرده است .براساس انبوهي از نمونهها و فاكتهاي
منتشر شده اكنون به اثبات رسيده است كه نشستها و اجتماعاتي هم كه در اين گونه
جريانات تحت عنوان پلنوم و كنگره و…به عنوان باالترين معيار مناسبات دموكراتيك
علم مي شده ،از كمترين روح دموكراتيك برخوردار نبوده و اغلب با شركت افراد محدود و
در زمانهاي كوتاهي برگزار ميشده و هيچ مسألهيي فيالواقع در آن به درستي و به اندازه
كافي مورد بحث و بررسي قرار نميگرفته است .در عمل نيز اين فرمها و صورتپردازيها
هرگز به هدفي كه در ظاهر به خاطر آن وانمود مي شده ـ يعني به تحقق رهبري جمعي
و انتخاب رهبري ذيصالحي كه در عين حال مورد قبول عموم افراد يا حتي اكثريت افراد
و مسئوالن جريان مربوطه باشد ـ راه نبرده است…
49
ي وفزاينـدگي
صب رزيبا وپيامماندگار
مسعود رجوي
مراسم بزرگداشت 4خرداد ـ 1373
…كاري كه بازرگان بهلحاظ تئوريك كرده بود ،اين بود كه سعي كرده بود نشان بدهد
كه تضادي بين علم و اسالم وجود ندارد .اما هنر بنيانگذاران سازمان و محمد حنيف،
اين بود كه مبارزة انقالبي و ضدبهرهكشانه پيشه كردند ،يعني مبارزهيي با مشي مسلحانة
حرفهيي و تمامعيار .قبل از آنها در فرهنگ رايج چنين چيزي وجود نداشت .يعني هر
كس در حاشية كار و زندگيش ،دست بهكار سياسي هم ميزد و در حقيقت مبارزة
جدي در كار نبود .عالوه بر اين ،آنها به پيداكردن عناصر انقالبي و تربيتكردن آنها در
حد همان روزگار ،همت گماشتند .در آن زمان جو غالب در بهترين صورت اين بود كه
درس و دانشگاه و بعد هم شغل و تشكيل خانواده ،جوانان را به خود مشغول ميكرد و در
غير آنهم ،فسادهاي رايج زمان شاه ،آنها را با خود ميبرد .درخشش نام حنيف اما از
همة اينها مهمتر ،اين بود كه آنها يك دگم تاريخي را شكستند و پردة ارتجاع را از روي
آرمان اسالم و توحيد برداشتند .در سرود 4خرداد ،ميخوانيم« :مجاهد غبار از رخ دين
زدود» واقعًا اين سرود با تكتك كلمات و با تكتك حروفش درست و عاري از مبالغه
است .در آن روزگار جو غالب اين بود كه انقالبيبودن ،يعني مخالف خدا و ضدمذهب
بودن! و ضمنًا اعتقاد به اسالم داشتن ،يعني مدافع استثمار و مدافع طبقات بودن! حاال
اگر نه فئوداليسم؛ بورژوازي يا خردهبورژوازي! اين فرمول را كه از قول بنيانگذارمان
ميشنويم «در زمينههاي اقتصادي اجتماعي مرزبندي اصلي ،نه بين باخدا و بيخدا ،بلكه
بين استثمارشونده و استثماركننده است» ،بهظاهر حرف سادهيي است .اما همة حرف
50
در همينفرمول بود .درخشش و شكوه تاريخي ،كه در اسم حنيف متجلي است و بذر
مجاهدين را كاشت ،از همينجاست .يعني كه گروهي اندك ،منهاي هرگونه امكانات،
يكچنين قدم تاريخي بزرگي برداشتند…
در مورد محدوديت امكانات بايد يادآوري كنم كه در سازمان آن روز ،تنها كسي كه
شغلي نداشت ،محمدحنيف بود ،حتي سعيد و اصغر تا به آخر كار ميكردند و حقوق
ميگرفتند تا امور سازمان بچرخد .خانة محمدآقا خانة شمارة 444خيابان بولوار (اليزابت)
بود .در سال 48مدتي مرا هم به آنجا بردند ،دو تا اتاق بود در طبقة باالي يك آپارتمان،
كه همهچيز سازمان همانجا بود .چون نزديك دانشگاه بود ،اجارهاش اگر درست يادم
مانده باشد ،ماهانه 170تومان بود .قبل از من خيلي از برادران به آنجا رفته بودند و حاال
نوبت همخانگي من و بعد هم موسي با محمدآقا بود كه از آن در پوست نميگنجيدم.
در آن روزگار همهچيز با خودكار نوشته ميشد .شبها مينشستيم نوشتهها ،مقاالت و
تحليلها را در نسخههاي دستنويس كپي و تكثير ميكرديم .اولين روزي كه صاحب يك
دستگاه تكثير الكلي شديم ،برايش همانقدر بها قائل بوديم كه شما امروز براي تي72
بها قائليد! در سال 48بود كه جزوههاي دستنويس كتاب شناخت بهشيوة پليكپي تكثير
شد و صحافش هم خود محمدآقا بود ،وقتي كار ميكرد و خسته ميشد ،ميآمد سراغ
صحافي اين كتابها و جزوات… اگر آن جزوهها را حاال ببينيد ،شايد بگوييد قابل خواندن
نيست ،ولي در آن زمان ما ميگفتيم سازمان چقدر رشد كرده كه چنين جزوههايي
درست كرده است! اينها پيشرويهاي كيفي آن زمان در زمينة امكاناتمان بود! هرچه كه
جلو ميرفتيم ،ميبايد مسائل تئوريك بيشتري حل ميشد ،فرهنگ و ايدئولوژي جاذب
و مسلط ،ماركسيسم بود كه زير برق انقالبهاي ويتنام ،كوبا ،چين و شوروي همهجا را فرا
گرفته بود .حاال انقالبيون مسلمان چطور ميتوانستند هم منطق ارسطويي را رها كنند و
سراغ منطق ديالكتيك بيايند و هم وارد بحث تكامل بشوند .آخر ،رسم بر اين بود كه يك
فرد مذهبي نبايد تكامل بخواند ،نبايد ضداستثمار باشد ،نبايد وارد ديالكتيك بشود! تا
اينكه سرانجام محمدآقا گروه ايدئولوژي را در سازمان تأسيس كرد و سري كتابهايي كه
خودش در اين زمينه نوشت ،اعم از شناخت ،راه انبيا ،تكامل و اليآخر… بيرون آمد…
در همين اثنا بحث استراتژي حول مبارزة مسلحانه و چگونگي آن درگرفت كه در فاصلة
سالهاي 47و 48و 49جريان داشت.
51
در سال 49هم جريان دوبي پيش آمد ،تعدادي از اعضاي سازمان كه قرار بود براي
كسب آموزشهاي نظامي به پايگاههاي فلسطين اعزام شوند ،در تابستان سال 49در دوبي
دستگير شدند و دوبي ميخواست آنها را تحويل رژيم بدهد .قضية خيلي بغرنجي بود،
چون اگر اين تحويل صورت ميگرفت ،ممكن بود همهچيز لو برود .اما بعد از چندماه
سرانجام به ترتيبي كه ميدانيد هواپيماي اختصاصي رژيم را كه براي تحويلگرفتن
آنها به دوبي رفته بود ،نرسيده به بندرعباس تصرف كردند و به عراق آوردند و سازمان
مجاهدين لو نرفت.
52
دستگيري بنيانگذار سازمان
تا رسيديم به روزي كه من هيچوقت آن را فراموش نميكنم .دوم ماه رمضان و اواخر
مهرماه بود كه صبح زود كه در سلول اوين نشسته بوديم ،خيلي شلوغ شد .راهرو و داخل
بند شلوغ شد .زندان اوين آنموقع 8سلول انفرادي داشت در يكطرف و 4تا هم در طرف
مقابل كه اتاق مسئول بند در وسط ،آنها را از هم جدا ميكرد .من در سلول شمارة 2بودم.
يكدفعه ديديم رفتوآمدها خيلي زياد شد .اما مثل روزهاي معمول اين تحركات با شالق
و شكنجه همراه نبود .ساواكيها خيلي خوشحال بودند .در اين فكر بوديم كه چه اتفاقي
افتاده؟ دقايقي بعد مركزيت دستگيرشدة مجاهدين را از سلولهاي مختلف بيرون كشيدند
و گفتند لباس بپوشيد و زود باشيد .بعد رفتيم با چشمهاي بسته به قسمت بازجويي و
در آنجا براي هر كدام از ما يك نگهبان گذاشته بودند تا كسي سرش را بلند نكند .من
يواشكي نگاه كردم ديدم يك آمبوالنس ايستاد و پشت آنهم يك ماشين ديگر و چند
نفر را كه طنابپيچ كردهبودند ،بهصورت افقي از آن خارج كردند و به اتاق ديگري بردند.
ساواكيها خيلي بدوبدو ميكردند و پشتسرهم ميگفتند :گرفتيم! گرفتيم! گرفتيم!
توشلوارهايي كه در اوين به محمدآقا را دستگير كرده بودند .بعد از نيمساعت ما را با ك
ما داده بودند ـچون ما را با لباس خانه دستگير كرده بودندـ بهنزد او بردند .گويي جلسة
مركزيت سازمان بود و تمام اعضاي مركزيت كه در تهران بودند ،در آن جلسه بودند؛
بهاستثناي اصغر و كساني كه در خارجه بودند و رضا (رضايي) كه فيلم بازي ميكرد و
ميخواست ساواكيها را براي اجراي طرح فرار فريب دهد .محمدآقا را كتبسته نشاندند.
تنها تفاوت اين جلسه با جلسات ديگر مركزيت اين بود كه منوچهري ،سربازجويي كه
مجاهدين را دستگير ميكرد و اسم واقعيش ازغندي بود ،در اين جلسه حضور داشت.
كنار ميز ايستاده و تكيه داده بود و خيلي فاتحانه پا روي پايش انداخته بود و ميگفت:
ديگر تمام شديد! محمدآقا آنطرف نشسته بود ،ما هم دور او نشسته بوديم… ياللعجب!
چه آرزوها داشتيم… ناگهان ديديم كه قطره اشكي از گوشة چشم محمدآقا سرازير شد،
هرچند بالفاصله خودش را كنترل كرد .عجب صحنهيي بود… روزهاي بعد هم از سوراخ
در سلول مي ديديم كه تمام سروصورت محمدآقا ورمكرده و سياه و كبودشده و بينياش
هم شكسته بود .او را شكنجه كرده بودند… داستان مجاهدين تقريبًا به انتها رسيده بود!
و 6سال بعد از تأسيس سازمان ،ديگر چيزي نمانده بود .تمام مركزيت و اصل موضوع
53
كه بنيانگذاران سازمان بودند در اوين بودند .چند تا از مسلسلها را هم ساواك گرفته بود.
بعد هم خبر دادند كه شاه درجة نصيري (رئيس ساواك) را بهخاطر اين دستگيريها از
سپهبد به ارتشبد ارتقا داده است .هيچ چيز لونرفتهيي تقريبًا وجود نداشت! اال تعدادي
از مجاهدين كه بيرون مانده بودند .احمد (رضايي) كه بعد اولين شهيدمان شد ،آنزمان
در مدار 2و 3سازمان بود .بدينترتيب گمان ميرفت كه ريشهكن شديم! آنچه واقع
شده بود آنقدر براي ما سنگين بود كه از شدت ناراحتي بيتاب ميشديم .چون اينها
در فهم آن روزگارمان ،برايمان خيلي سخت بود .يكيدوبار در خواب ديدم كه محمدآقا
را ميخواهند اعدام كنند ،فراوان گريه كردم .آخر ،خيلي پرفشار بود .در آن روزگار تنها
يك كتاب بود كه به خانوادههايمان اجازه ميدادند براي ما بياورند :قرآن كه مخصوصًا
در آن شرايط براي ما همهچيز بود… بعدها كه مالقات دادند ،ديديم خانوادهها خبرهاي
شگفتانگيزي از وضعيت اجتماعي و حمايت مردم و استقبال جوانان نقل ميكنند و گويا
جامعه تكاني خورده و افكار عمومي بينالمللي نيز متوجه شده است.
54
كنيم و بعد هم سرود جمعي خوانديم .كاري كه هر شب در همة سلولها مرسوم بود ،با
شعر و سرود بهخوابرفتن بود .بعد ،مدتي گذشت تا دادگاههايمان شروع شد .در اين
اثنا يكي دو عمليات كوچك هم انجام شده بود .وقتي محمدآقا را ميديديم خبرهايي
را كه ميرسيد به او ميداديم و ميگفتيم «غصه نخور ،بچهها هستند و نسل تو پايدار
خواهد بود» .در دادگاه اول ،همه به اعدام محكوم شديم .اما عمدًا ب ه محمدآقا حبس
ابد دادند .اين از كلكهاي ساواك بود .به او گفته بودند اگر بگويد ما از عراق آمدهايم يا
مبارزة مسلحانه را محكوم كند يا بگويد اسالم ضدماركسيسم است؛ اعدامش نميكنند.
اين فشارها بهخاطر اين بود كه در بيرون از زندان ،آوازة مجاهدين پيچيده بود .در همان
اثنا بود كه در سلولهاي زندان اسم «سازمان مجاهدين خلق ايران» براي سازمان تعيين
شد .اوايل زمستان ناصر (صادق) و علي (ميهندوست) و محمد (بازرگاني) و مرا از سلول
عمومي مجددًا به انفرادي بردند .در اين اثنا 25سلول جديد كوچكتر كه نمور و مرطوب
بود بهمناسبت جشنهاي 2500ساله در قسمت بااليي اوين ساخته بودند .يكروز هم
دستبند زدند و دستهاي هر چهار نفر ما را به يكديگر قالب كردند و بردند .سرانجام
از دادرسي ارتشـ شعبة 1به رياست تيمسار خواجه نوري سردرآورديم و فهميديم كه
دادگاه داريم و بوي اين ميآمد كه علني است .با اصرار از خواجهنوري خواستيم بگويد در
زندان به ما قلم و كاغذ و كتاب قانون دادرسي ارتش را بدهند و او قبول كرد .در 25بهمن
سال 50دادگاهمان شروع شد و چهار روز ادامه داشت .دادگاه علني بود و دلي از عزا
درآورديم! كه بعدها كمي از دفاعياتمان در بيرون از زندان منتشر شد .وكال ،تسخيري و
از بازنشستگان ارتش بودند كه نه سواد حقوقي و سياسي داشتند و نه توان دفاع .بنابراين
كاري كرديم كه حتيالمقدور كمتر حرف بزنند تا ما از وقت بيشتر استفاده كنيم.
55
مقصد رسيدهاند .هر روز كه دادگاه تمام ميشد دوباره به سلول برميگشتم و طبيعي بود
كه مورد غضب حسيني با آن چشمها و گوشهاي گرازگونهاش باشيم .نيمهشب 28بهمن
حسيني آمد و ما را براي خواندن حكم دادگاه كه ديگر علني نبود ولي فيلمبرداري
ميكردند از اوين به دادرسي ارتش بردند و احكام اعدام يكي پس از ديگري را ابالغ كردند
و گفتند امضا كنيد كه كرديم .قرار گذاشته بوديم كه با ابالغ هر اعدام ،مخاطب حكم به
صداي بلند شعاري بدهد ،اعالم آمادگي كند و آيهيي از قرآن بخواند كه همينطور هم
شد .منتها حسيني ديگر تاب نياورد و حين قرائت احكام مشت و لگدهايي بهخصوص به
ناصر شهيد ،نثار كرد .در اسفند هم دادگاه تجديدنظر به رياست سپهبدي برگزار شد كه
زن و بچهاش را هم براي تماشاي دفاعيات ما به دادگاه ميآورد و سرانجام احكام اعدام را
ابقا كرد… بعد كه مسجل شد اعدامي هستيم از سلولهاي باال به سلولهاي وسطي منتقل
شديم و يكي دو هفته هرچهارنفر با هم بوديم و باز مجددًا سلولهاي انفرادي باال تا شب
30فروردين سال .51در اين فاصله يكروز ما را بردند و گفتند كتبًا تقاضاي فرجام كنيد تا
براي اعليحضرت بفرستيم .گفتيم فرجام نميخواهيم! گفتند اين نميشود ،قانون است ،و
بايد بنويسيد .بعد باز جدايمان كردند .هر كدام از ما چيزي نوشته بود كه براي آنها گزنده
بود .من نوشته بودم :براي شهادت انقالبي آمادهام و فرجام نميخواهم… راستي يادم
آمد كه يك روز تيمسار خواجهنوري در اتاق خودش در دادرسي ارتش ،به آفتاب كه از
پنجره ديده ميشد اشاره كرد و گفت :اين آفتاب و زندگي را دوست نداريد؟ از شما چه
پنهان بعد از مدتها نديدن آفتاب ،اشعة خورشيد جلوة بهخصوصي داشت .انگار كه آدمي
تازه قدر آفتاب را بفهمد و تازه جاذبة خورشيد را حس كرده باشد ،ضربان قلبم باال رفت.
بعد زود به او گفتم البته كه خيلي دوستداشتني است ولي چيزهاي دوستداشتنيتري
هم هست… سرانجام بعد از 40-50روز ،شب 30فروردين حسيني آمد و گفت وسايلتان
را جمع كنيد .دوباره هر چهار نفر را به يك سلول وسطي برد كه معلوم بود آمادگي براي
منتقلكردن به ميدان تير چيتگر است .يكي دو ساعت بعد دوباره آمد و به من گفت تو
وسايلت را جمع كن .ابتدا به سلول ديگري در همان رديف و بعد هم بهتنهايي به يك
سلول بااليي منتقل شدم و تا چند روز بعد از جايي خبر نداشتم تا اينكه يكروز يكي
از نگهبانان گفت همان شب رفقايت را بردند و تيرباران كردند… انگار دنيا را بر سرم
خراب كرده بودند .راستي كه چه بهشتي نصيب آنها شده و از من دريغ شده بود… بعدها
56
در قزلقلعه همة قضايا را فهميدم و از همانجا اطالعيهيي صادر كرده و توسط يكي از
خانوادهها به بيرون فرستادم كه بعد از انتشار خيلي اسباب دردسر شد… قزلقلعة آن
روزگار در مقايسه با اوين به ميهمانخانه شبيه بود .مالقاتهاي مفصل و خوراكي مبسوط و
كتابهاي خواندني و كالسهاي درس سازماني و تشكيالتي كه برادرانمان براي تازهواردين
بهراه انداخته بودند .آخر عمومًا در اينجا كسي زير بازجويي نبود .تا اينكه يك هفته بعد
بهخاطر فرستادن نامة ريزنويسي براي سعيد شهيد از طريق برادراني كه او را در دادرسي
ارتش ميديدند ،دوباره به اوين بازگردانده شدم .بعد هم تحويل شهرباني شديم و يك
شب را در زندان فلكه بوديم و فردايش به زندان قصر شمارة 3رفتيم .يكي دو هفته بعد،
در بعدازظه ر پنجشنبه 4خرداد ،روزنامهيي آمد كه با شهادت محمدآقا دلمان را از بنياد
لرزاند .همراه با او سعيد و اصغر و رسول (مشكينفام) و محمود (عسكريزاده) را هم اعدام
كرده بودند… دوباره دنيا تيره و تار شد .اما برخالف زمان دستگيري محمدآقا ،اينبار
نميدانم چطور شده بود كه روشن مينمود كه سازمان ريشهكن نشده است .انگار بذري
كه حنيف كاشته بود ،روييده و رشد ميكرد…
شرح آخرين ديدار با بنيانگذاران در اوين و آخرين تماس با محمدآقا از طريق مورس در
ال برايتان گفتهام و اينكه او مأموريت و مسئوليت خود من و همگيزندان شهرباني را قب ً
ما را خاطرنشان كرد…
57
بچهها گفته بود ناراحت نباشيد از زندان برايمان تانك (ازاصطالحات آن روزگار) رسيد!
اپورتونيستها او را در جريان كودتاي خائنانه بهشهادت رساندند .ديگر تنها دلبستگي و
اميد ما به فرهاد صفا بود كه از نزد خودمان از زندان رفت ،اما او هم مدتي بعد خبر
شهادتش رسيد و ديگر هيچ كورسويي وجود نداشت .با ضربة اپورتونيستها در زندان
ساواكيها رودار شده بودند و هيبت و حرمت مجاهدين ريخت .يادم هست ،وقتي مرا در
سال 53براي بازجويي مجدد به كميته بردند ،ساواكيها در عين وحشيگري و درندهخويي،
از مجاهدين حساب ميبردند و حواسشان بود .اما يكسال بعد وقتي دوباره براي بازجويي
به كميته احضار شديم ،ديگر مجاهدين از سكه افتاده بودند و برخي از افراد اپورتونيستها
را ميآوردند كه بچهها را تحقير كنند و بگويند مبارزة مسلحانه آخر و عاقبت ندارد…
راستي كه از پشت به ما خنجر زده بودند و بدتر از خودشان ،آخوندهاي ارتجاعي بودند.
تا آنموقع ،آنها مثل ديوي كه در شيشه مهار شده باشد ،زير هژموني مجاهدين بودند.
همين رفسنجاني ،همين رباني ،همين خامنهاي و… آنقدر بهمحمدآقا عرض ارادت
ميكردند كه نگو و نپرس .آنموقع از نظر سياسي نميفهميديم ،كه اينهايي كه خيلي
قربانصدقة ما ميرفتند ،اينها بيخودي عاشق سينهچاك مجاهدين نشدهاند ،بلكه روي
موج محبوبيت مجاهدين سوار ميشدند و از مردم پول ميگرفتند .حاال بعد از ضربة
اپورتونيستها همين آخوندها هم برسر ما ريختند و فتواي حرام بودن مبارزة مسلحانه و
فتواي نجس بودن ماركسيستها را دادند كه هيچ مجاهدي حتي نتواند با آنها سال موعليك
كند و ما گفتيم كه اين فتواها ،فتواي ننگ و تسليم است و عسگراوالدي و الجوردي و
سپاسگويان آن زمان اين را عينًا با آخوندهاي همپالكيشان به مسئوالن اوين گزارش
كردند .برخي برادران يادشان هست كه تا روز آخر هم هر چه اين الجوردي ميخواست
بهظاهر هم كه شده با ما سال موعليكي بكند ،و پلي داشته باشد ،من جواب نميدادم و
ميگفتم كه مثل ابنملجم است .يكروز هم در اتاق مالقات ،رفسنجاني با زبانبازي گرم
و نرم به سراغم آمد كه پشت كردم .در هر حال ،ما بايد مجددًا از صفر و ايبسا از زيرصفر
شروع ميكرديم.اگر ميراث حنيف پايدار و ماندني بود ،بايد احيا ميشد .آنمقدار كه
توانستيم ،بعد از بحثها و جزوهنويسيها و كار سنگين پاسخگويي به سؤالها و ابهامها آن
جزوة معروف 28سؤال و آن بيانيه اعالم مواضع مجاهدين دربرابر جريان اپورتونيستي
چپنما را همراه با 10-12نشريه و كتاب ديگر در اوين آن روزگار ،شبانه تحرير و تدوين
58
كرديم و با انواع جاسازيها به بيرون فرستاديم .البته تا مدتها قلم و خودكار هم آزاد نبود.
از وقتي كه قلم و خودكار آزاد شد ،يعني از زمان رويكارآمدن كارتر به بعد ،اين كارها
با سرعت بيشتري پيش رفت و سرانجام مجاهدين احيا و بازسازي شدند… بله ،بعد از
دستگيري و بهخصوص شهادت محمدآقا همهچيز پايانيافته بهنظر ميرسيد .اما چنين
نشد .بعد ما مرگ قطعي و مسلم سازمان را با ضربة اپورتونيستي بهچشم ديديم؛ باز هم
اينطور نشد .نميدانم چه مشيتي است ،شايد كه اثر قدم صدق و فداي مجاهدين است
كه قضايا طور ديگري چرخيد و در اثر ضربة اپورتونيستي مجاهدين بهطورايدئولوژيك
براي مقابلة تاريخي با خميني و جريان مهيب راست ارتجاعي آماده شدند .اما روز 4خرداد
براي مجاهدين روز بسيار سخت و سنگيني بود« .هذا يوم تبركت ب ه بنواميه» بنيشاه و
بنيخميني ،خاندانهاي ستمگر شاهي و شيخي… اما ،با اينحال ،آن بذري كه حنيف
كاشته بود باقي ماند… اين شهريور كه بيايد (شهريور سال )73سازمان مجاهدين وارد
30سالگيش ميشود .سهدهه گذشته ،انگار كه همين ديروز بود ،اگرچه خيلي حوادث و
وقايع گذشته است.
59
اين چيزها فهم و درك شود.
امروز نسل ما اين موهبت را دارد كه بعد از 30سال و بعد از صدهزار شهيد ،ارزشي مثل
«مريم» را فهم بكند… در مثل ـو نه در قياسـ اگر امامحسين و عاشورايي نبود ،خيلي
ارزشها مكتوم ميماند و كسي نميفهميد كه حسين كيست .چيزي نبود! حتي براي
اينكه خودش فهم بشود ،بايد خودش نثار ميشد .اين خيلي سنگين است ،ولي اص ً
ال
امام حسين يعني همين ديگر! شكستن بنبست يعني همين! از تيرگي و جهل و لجن
درآمدن ،يعني همين! و خون حنيف سنگينترين بهايي بود كه مجاهدين پرداختند…
در 28سال گذشته ،در مقاطع و وقايع و لحظات مختلف ،بارها و بارها به اين فكر افتادم كه
راستي اگر بنيانگذار كبيرمان نبود ،من خودم در كجا بودم؟ جواب هم برايم روشن است
كه در هيچ كجا .يعني كه هرگز راهيافته و هدايتشده نميبودم .اينجاست كه با تمام
وجود به روان پرفتوح او درود ميفرستم و از خدا ميخواهم كه بر شأن و مراتبش بيفزايد.
عين همين لحظات را هم از سال 64به بعد دربارة سرنوشت همگيمان و سرنوشت همة
مجاهدين در رابطه با مريم داشتهام و فكر ميكنم كه در اين لحظات همگي ما شريك
و سهيم هستيم .از قدم اول پيوسته بايد مجاهدين قيمت ميدادند ،آنهم سنگينترين
قيمتها را .بهاينترتيب ،رژيم شاه نسل اول و نسل بنيانگذار ما را سر بريد و چنين بود
كه خميني برنده شد .شاه و ساواكش نقش خودشان را البته انجام دادند،اما خيانتكاران
اپورتونيست هم خيلي برايش راه باز كردند و ما ميبايد تقاص و تاوان اپورتونيستها را هم
پس ميداديم و در زمان خميني پس داديم .در حقيقت تمام خلق اين تاوان را پس داد.
چون اگر مجاهدينآنطور از بين نرفته بودند ،شايد قدري تعادل قوا فرق ميكرد ،شايد
كه نه ،قطعًا فرق ميكرد .يعني شايد كه ميشد عنصر انقالبي در حاكميت بعد از انقالب
به خميني تحميل شود ،تا خميني اينطور تمام حاكميت را يكپارچه نبلعد و آلوده و
سياه و ارتجاعي و ننگين نكند… اين مرحلة اول و قدم اول تاريخچة مجاهدين است!
در آن روزگار كسي نميدانست كه بعدها خميني ميآيد ،يك دوران مبارزة سياسي
افشاگرانه در پيش است… بعدًا 30خردادي فراميرسد ،آلترناتيوي شكل ميگيرد،
مجاهدين در منطقة مرزي ايران به عراق اردو ميزنند و ارتش آزاديبخش تأسيس
ميكنند .در انقالب مريم اوج ميگيرند و از چندماه پيش با انتخاب مريم بهعنوان
رئيسجمهور دوران انتقال ،روزگار نوي آغاز ميشود… اينها هيچكدام قابل تصور هم
60
نبود ،همچنانكه ما االن نميدانيم ،دهة آينده چه ميشود .مگر ميدانيم؟ ولي يك چيز
را حداقل ميشود گمانه زد .در تاريخ ارتجاع و جاهليت ،چيزي شكسته و برگي ورق
خورده است .انقالب مريم 10سال پيش ،در ابتداي سال 64يادتان هست؟ يكبار گفتم
بگذاريد 10سال از انقالب ايدئولوژيك مجاهدين بگذرد ،تا قابلفهم بشود .آنروز ارتجاع
و استعمار و ريزهخواران آنها ميگفتند ببين چه كارها ميكنند و بعد هم ميگويند
شما نميفهميد و 10سال ديگر خواهيد فهميد! ولي ديديد كه تدريجًا يك چيزهايي
قابلفهم و مثل روز روشن شد .در آن روزگار ،كه بنيانگذاران ما اين راه را آغاز كردند ،بذر
نخستين كاشته شد .اصل موضوع هم كاشتن بذر است .امروز شما ميگوييد يكصدهزار
شهيد داريد .در باالي همة اينها ،البته انقالب مريم است .اكنون شما بعد از سه دهه،
يعني 30سال ،در چارچوب يك آلترناتيو دموكراتيك و مردمساالر قرار گرفتهايد… بله،
نفس صدق است .اگر غير از اين بود ،حتمًا در البهالي اينهمه آنچه كه ميماند ،قدم و ِ
كشاكش و حوادث ،هيچ اثري از مجاهدين باقي نميماند .ولي شما در اين سهدهه،
همواره قيمت آن را دادهايد ،اين نسلي است كه بيدريغ بايد قيمت بدهد .آن 19بهمن و
اشرف و موسي و بقية بچهها ،آن عمليات فروغ جاويدان و تكتك جاودانهفروغها… هر
روز ،هر روز! تا نوبت به فصل بهار برسد .يعني به مريم .بعدًا يك چيزهايي ميچرخد…
ميبايد نسل حنيف آزمايشهاي زيادي را بگذراند .يكي از ديگري خطيرتر و در بعضي
مواقع هولناكتر؛ هم از نظر سياسي ،هم نظامي؛ از بحران منطقه و جنگ كويت ،تا سالهاي
مبارزه در خارج از خاك خودي با همة داستانهايش .هر چه جلوتر رفتيم ،مبارزهمان
پيچيدهتر شده؛ در آن روزگار فديههاي عظيمي ميطلبيد ،كه داديم .يعني بنيانگذاران
سازمان دادند! اما بعدها ديگر مسأله فقط خون نبود ،ميبايد طاق و سقف ايدئولوژيكي
عوض ميشد ،كاري كه انقالب مريم با شما كرد… در اين مسير خطير و پرخطر ،در هر
نقطهاش اگر ناتوان ميشديد ،اگر اعالم عجز ميكرديد و اگر قيمت را نميداديد ،طبعًا كه
كار تمام بود ،ولي حاال بعد از سهدهه بهنظر ميرسد كه بهخاطر همان نفس و قدم صدق
اوليه ،مجاهدين را پشتوانهيي كه به امام حسين و موال اميرالمؤمنين حيدر راه ميبرد،
بيمه كرده است .و خدا كند كه شايستگي آن را داشته باشيم و هر روز كسب كنيم و
آن را از دست ندهيم .بعد از اينهم ممكن است كه شرايط خطير زياد باشد ولي اگر
مجاهدين را در مثل به بط تشبيه كنيم ،بط را كه ديگر از توفان نميترسانند .اين نسل
61
بسياري توفانها را از سر گذرانده است.به اين ترتيب است كه تاريخ يك خلق و يك ملت
ميچرخد ،تا دنيا بوده ،از مجاهدين صدر اسالم بگيريد تا امام حسين تا همة انقالبات دنيا
و تا زمان حاضر و تاريخ معاصر ميهن خودمان ،هميشه يك عده آدمهاي پاك و پاكيزه،
يا بالنسبه پاك و پاكيزهتر بودهاند كه برجو جبري جامعه و بر جو غريزي ،برشوريده و
عصيان كردهاند و نظم كهن را درهمنورديدهاند .فلك را سقف بشكافتهاند و طرحي نو
درانداختهاند… من كه بهچشم ديدهام ،اغلب شما هم چندينبار در اين سهدهه ديدهايد
كه سرنوشت مجاهدين گاه بهيك مويي بند بوده ،اما حق ّ
جلوعال ،اعراض نكرده و دعا و
طلب مجاهدين را اجابت كرده است .به مصداق :يا مالئكتي قد استحييت من عبدي و
ليس له غيري…
گنه بنده كرده است و او شرمسار كرم بيــن و لطف خداوندگـار
بله پيام 4خرداد ،پيام ماندگاري و فزايندگي و در حقيقت پيام رستگاري است.
صبر زيبا
راستي كه خيلي راه آمدهايم ،اينطور نيست؟ جالب اين است كه اين راه را آنچنان كه
هر كدامتان بهچشم ديده يا شنيده و چشيدهايد ،ساعت بهساعت و سانتيمتر بهسانتيمتر
با پرداخت بها آمدهايم ،نه با مفتخوري ،نه با حقهبازي سياسي و با شارالتانگري .و
هميشه نهفقط از جلو ،دشمن سينههايمان را دريده ،بلكه از پشت هم فراوان به ما خنجر
زدهاند .با همة اينها ،يك مرزهايي را بايد حفظ ميكرديم .كار خدا را ببينيد كه اگرچه
خميني در راه است ،اما پيشاپيش حنيفنژادي را ميفرستد و نسل او را ،و مريمي را
تا اين كه مجاهدين با آلابيسفيان و آل شمر و حرمله ،كه آلخميني باشد ،مقابله
كنند و آنها را دفع كنند .البد كه يك فلسفه و حكمت و مشيتي در كار است… بله،
در اين سهدهه بهوضوح ميتوان خواند كه« :انّا اعطيناكالكوثر» يعني كه ماندگاري و
فزايندگي! چند نسل كه بگذرد ،بعد تاريخچة مجاهدين را كه بنويسند و اينكه غير از
شاه و خميني ،مث ً
ال اپورتونيستها با آنها چه كردند ،اضداد كنونيشان ،متحدان ارتجاع،
بورژوازي ضدانقالبي ،مليگرايان ريايي و پوشالي و چپنمايان ارتجاعي و… با آنها چه
كردند؟ خيلي داستان پرمحتوا و نغزي خواهد بود ،كه البته با مركب سرخ ،با مركب
خون نوشته شده ،و براي اعضا و كادرهاي خودمان ،بسا فراتر از خون ،با حل تضادهاي
62
جانفرسا و طاقتفرساي ايدئولوژيكي ـ همان راه طيشده در انقالبـ همراه بوده است…
صبر البته چيز تلخي است! ولي بعد از سه دهه ،ميوهاش شيرين است .در اينصورت،
بهقول قرآن بايد گفت «صبرجميل» :صبر زيباست .زيبايي در اين صبر نهفته است .كاش
بنيانگذارانمان ميبودند و اين ايام را ميديدند و شايد ايام درخشانتري را در آينده! البته
آنها هستند و حي و حاضرند« :بل احياء عند ربهم يرزقون» .زندهاند و نزد پروردگارشان
روزي داده ميشوند… وقتي كه مجاهدين آن كاري را كه بايد ،ميكنند ،آن فديهيي را
كه بايد ،ميدهند و آن چيزي را كه بايد ،قرباني ميكنند؛ در نتيجه ،خدا در وقت خودش
بهاضعاف تالفي و جبران ميكند .اين منطق و مشي تكامل است…
63
ذكرش بهخير ساقي مسكيننواز من
مسعود رجوي
9شهريور1376
…جاي محمد حنيف و ديگر بنيانگذاران شهيد سازمان مجاهدين خلق ايران ،جاي
سعيد و اصغر ،خالي .بهويژه جاي حنيف بزرگ ،نخستين راهبر و راهگشا و مسئول اول
من و همة مجاهدين :باالبلند دلبر گلگونعذار من… شيرآهن كوهمرد ،برجستهترين
رجل انقالبي تاريخ معاصر ايران ،مربي و مرشد همة مجاهدان ،كجاست كه شكوفايي
بذري را كه كاشته و بالندگي كشت و زرعي را كه پيافكنده ببيند و غرق شگفتي شود.
در همان لحظات كه سهمسئول اول شما كنار هم ايستاده بودند ،يكي فارس ،يكي ترك
و ديگري هم خواهر نسرينُ ،كرد ،با خودم ميگفتم كه خدايا اين چه مشيت و چه
نشانهيي است؟ نشانة وحدت و همبستگي براي تمام ملت ايران ،مريم سمبل اعالي آن
است .يادش بهخير «محمدآقا» كه هميشه جمالتي از امام حسين را زمزمه ميكرد و
عاقبت هم در 33سالگي سر برپاي مواليش حسينابن علي ساييد و در آستان او فرود
آمد .سالماهلل عليه.
64
شنيديم .دقايقي بعد همة اعضاي مركزيت سازمان را به قسمت شكنجه فراخواندند.
سردژخيم منوچهري نامي بود ـاسم واقعيش ازغندي است كه شنيدهام اين روزها در
آمريكا براي مجاهدين او هم لغز دموكراتيك ميخواندـ از زير چشمبندها ميديديم
كه آمبوالنسي آمد و يك نفر را كتبسته و طنابپيچ از آن خارج كردند و بازجوها با
سروصدا و جستوخيزهاي ميموني ميگفتند كه گرفتيم و تمام شد! در ظاهر چنين
بهنظر ميرسيد كه دفتر مجاهدين براي هميشه بسته شده است… شش هفت ماه
بعد ،در شب 30فروردين ،كه فرداي آن روز قرار بود اعدام شويم و آن را نميدانستيم،
از سلولهاي باالي اوين ناصر صادق و محمد بازرگاني و علي ميهندوست و من را كه در
سلولهاي جداگانه بوديم ،ب ه سلولهاي مياني آوردند .نصفهشب دوباره مرا برگرداندند،
نميدانستم چهخبر است .نميدانستم كه فردا قرار اعدام آنهاست و فيض بهشت از خود
من دريغ ميشود .حسيني ،دژخيم اوين ،كه ميخواست متوجه علت اين بردن و آوردن
نشوم و با توجه به خرابي وضع جسميم از هرگونه واكنشي هم ميترسيد ،احوالپرسي
ميكرد و من تعجب كرده بودم كه چرا دژخيم احوالپرسي ميكند .بعد هم كه ديد
حساس شدهام وخيلي بههمريخته هستم ،ميخواست كه روي قضيه را بپوشاند و مث ً
ال
امتيازي داده باشد .لذا گفت چيزي نميخواهي؟ نميدانستم كه فردا چه اتفاقي خواهد
افتاد ،بهعنوان آخرين خواستة قبلاز اعدام و پايان عمرم گفتم كه ميخواهم محمدآقا و
سعيد و همچنين اصغر و بهروز را ببينم .گفت بهروز نميشود ،بقيه را ميآورم .نگو كه
شب شهادتش است .اما آن سهبزرگوار ديگر را آوردند .در اثناي روبوسي ،كاغذهايي را
كه از قبل ،براي استفاده در چنين مواقعي بهاندازة نصف سيگار لوله و آماده كرده بوديم،
رد و بدل شد .ميخواستم در جريان آخرين خبرها و اطالعات باشند .محمدآقا گفت كه
در دادگاه اول بهمن حبس ابد دادهاند و گفتهاند كه اگر يكي از سهشرط را بهجاآوري،
اعدام نخواهي شد :بگويي كه ما مخالف مبارزة مسلحانه هستيم ،يا بگويي كه اسالم
ضدماركسيسم است ـ براي دعواهاي حيدرينعمتي كه معموالً شاه و شيخ نياز دارندـ و
شرط سوم هم اينكه بگويي كه ما را عراق فرستاده! آنموقع شاه هم ،مثل شيخ ،با عراق
دعوا داشت (آخر عراق از پيمان سنتو ،كه بعداز 28مرداد به ايران تحميل شد ،بيرون
آمده بود) و اگر يادتان باشد ،در زمستان سال ،50روزي كه مقام امنيتي به تلويزيون آمد
و مصاحبه كرد ،مجاهدين را به عراق چسباند .خوب ،سنت اليتغير شاه و شيخ است.
65
بعد ،ما را به قزلقلعه و مجددًا به اوين و سرانجام به زندان فلكة شهرباني بردند .من يك
شب در زندان فلكه بودم ،با برخي از برادراني كه همينجا هستند ،همدادگاه بوديم مثل
محمود احمدي ،مهدي فيروزيان و محمد طريقت .فردا عصر ـ درحاليكه اسمها را براي
جمعكردن وسايل و انتقال به زندان قصر خوانده بودندـ بچهها از ديوار صدايي شنيدند و
مرا صدا كردند و گفتند محمدآقا ميگويد بگو فالني زود بيايد .معلوم شد كه صدا مورس
بوده ولي نه مورس معمولي كه مث ً
ال با انگشت بهديوار ميزديم .فلزي بود كه بهديوار
ميخورد و بعد صدا گفته بود كه من محمد حنيف هستم .پرسيديم كه شما اينجا چه
ميكنيد؟ گفت دست و پايم بسته است ،آوردهاند باالي سر مهدي رضايي ولي گفتم كه
او را نميشناسم .بعد در همانجا به من و همة مجاهدين ابالغ مسئوليت كرد و از ما تعهد
گرفت و البته حسرت ديدارش ديگر بردلمان ماند چون چند هفتة بعد ،خبر شهادتشان
را شنيديم( .)1اما حاال بعد از 25سال ،از ارديبهشتماه سال 51تا امروز ،يعني بعد از
ربع قرن ،اگر كه باغبان و برزگر نخستين ميبود ،به شگفتي ميآمد :يعجب الزراع…
همچنانكه آخوندهاي مرتجع حقستيز بهخشم ميآيند :ليغيظ بهم الكفار…
1ـ يكي از برادران مجاهد ميگويد« :اوايل سال 51يك روز در زندان فلكة شهرباني ،توي يكي
از اتاقها به ديوار تكيه داده بودم كه ديدم صداي مورس از آنطرف ديوار ميآيد .به طور اتفاقي
اين ديوار ،مشترك بود بين زنداني كه ما بوديم با زندان و شكنجهگاهي كه به آن زندان كميته
ميگفتند .گفتم كه تو كي هستي؟ گفت «محمد» هستم .بعد از رد و بدل كردن عالئمي كه
فهميدم خود «محمدآقا»ست ،به او گفتم كه مسعود اينجاست .مسعود را هم آن موقع بهطور
اتفاقي در بين از اين زندان به آن زندان بردنها براي يك شب جهت انتقال از اوين به قصر به
زندان فلكه (شهرباني) آورده بودند« .محمدآقا» گفت بگو مسعود زود بيايد .مسعود را خبر كردم.
«محمدآقا» به او گفت «ساواك گفته كه اگر من تأييد كنم كه وابسته به عراق بودهايم ،مبارزة
مسلحانه را هم محكوم بكنم و بگوييم اسالم و مسلماني برضد ماركسيستهاست ،اينها از اعدام
من و شايد ساير بچهها صرفنظر بكنند» كه «محمدآقا» به آنها جواب داده بود كه «ما اهل اين
حرفها نيستيم» .بعد از اين مكالمه كه با مورس انجام شد مسعود گفت تو پيامي براي ما نداري؟
«محمدآقا» گفت« :يادتان باشد كه ما هرچه داريم ،از ايدئولوژيمان داريم ،مبادا به آموزشهاي
ايدئولوژيك كم بها بدهيد!» بعد اضافه كرد« :در تكتك اين اتفاقاتي كه براي ما افتاده ،درسها
و تجارب بسيار بزرگي هست ،بايستي هر چه زودتر آنها را جمع ببنديم و در كار آيندهمان از
آنها استفاده بكنيم» .اين صحنه براي من يك صحنة تاريخي و عجيبي بود كه هرگز فراموش
66
نميكنم .اين دوتا ،يكي مسعود ،يكي« محمدآقا» يكي توي اين زندان در اين طرف ديوار و
ديگري در آن زندان آنطرف ديوار ،اما باز در آخرين لحظات و آخرين وداع با اتفاق عجيبي به
هم رسيده بودند و از طرفين ديوار با مورس با هم حرف ميزدند .مسعود يك حالتي داشت،
دستهايش را تكان ميداد و در آخرين دقايق وداع اين پيام را به برادر مجاهدمان محمود احمدي
ديكته كرد و او هم بهحنيف مخابره كرد .برايش مورس ميزد و ميگفت« :تو معلم بزرگ ما و
نسل ما بودي ،تاريخ ما هرگز كاري را كه تو كردي و راهي كه تو رفتي فراموش نخواهد كرد.
مطمئن باش ما راهت را ادامه ميدهيم .من سعي ميكنم شاگرد خوبي براي تو و راه تو باشم و
با تو پيمان ميبندم…»
67
فصل سوم
فصل سوم:
راهگشايان
جهاد و انقالب
(خاطرات و
مقاالت)
پيشوايان آزادي و راهگشايان جهاد و انقالب
پيام شوراي رهبري سازمان مجاهدين خلق ايران
3خرداد1377
هموطنان عزيز،
مردم مجاهدپرور ايران،
مجاهدين خلق ايران،
4خرداد ،سالروز شهادت بنيانگذاران سازمان مجاهدين خلق ايران ،محمد حنيفنژاد،
سعيد محسن و اصغر بديعزادگان و همچنين دوتن از اعضاي مركزيت سازمان ،محمود
عسكريزاده و عبدالرسول مشكينفام ،را گرامي ميداريم و به روانهاي پرفتوح آنان درود
ميفرستيم.
بهراستي كه آنان پيشوايان آزادي و راهگشايان جهاد و انقالب بودند كه در ظلمت يأس
و ترس و در اوج سيطرة ديكتاتوري بهپاخاستند .آنان در شرايطي كه مدعيان سنتي و
عافيتجوي رهبري تن به سازش و تسليم داده بودند ،بنبست مبارزاتي آن دوران را
درهم شكستند .بنيانگذاران مجاهدين با جمعبندي عميق و علمي مبارزات رهاييبخش
مردم ايران ،سازماني انقالبي را براساس ايدئولوژي رهاييبخش اسالم و آرمان جامعة
بيطبقه توحيدي پايهريزي كردند و در شرايطي كه عمر تاريخي رفرميسم به پايان
رسيده بود ،مشي مبارزة مسلحانة انقالبي را برگزيدند .آنان با رد همة برداشتهاي ارتجاعي
و استثماري از اسالم ،اعالم كردند كه برخالف مرزبندي مجازي «باخدا و بيخدا»،
مرزبندي اصلي بين استثماركننده و استثمارشونده است .واال ،شيخ و شاه هر دو از خدا
70
«حرف» ميزنند .به اين ترتيب بذر شجرة طيبة مجاهدين به دست آنان در ايرانزمين
پاشيده شد و با خون پاكشان در سحرگاه 4خرداد 1351آبياري گرديد… با نگاهي به
اين ايلغار ارتجاعي ،كه يك قلم آن اعدام يكصد و بيست هزار تن از رشيدترين فرزندان
ايران و اختراع وحشيانهترين اشكال شكنجه است ،بهتر ميتوان فهميد كه بنيانگذاران
مجاهدين مصدر چه خدمت تاريخي مهمي به ايران و ايراني بودهاند .چرا كه آنان با
تأسيس سازمان مجاهدين خلق ايران يك سد سديد مبارزاتي را در برابر نيروي مهيب
ارتجاع پايهريزي كردند .سازماني كه در نبرد سرنوشتساز ملت ما در برابر ارتجاع و
استبداد مذهبي ،به نيروي اصلي و سراسري مقاومت و محور يگانه جايگزين دموكراتيك
و مردمساالر تبديل شد و اكنون يك گنجينة ميهني و وديعة آزادي و استقالل ايران
است .حنيف كبير در پيامي كه در آخرين روزهاي زندگي از زندان اوين فرستاد ،پيروزي
مجاهدين را «تنها ضامن پيروزي آرمانهاي ملي» توصيف كرد و نوشت« :سوابق انقالبي
گروه مجاهدين خلق دستاوردهاي انقالبي فراواني را فراهم آورده كه با برخورداري از
آنها و درك روح مفاهيم در پس قوالب و كلمات ،ميتوان بهخوبي در مسير آرمانهاي
انقالبي گام برداشت و آنها را با پروسة خالق و دائمي تئوري و عمل روزبهروز غنيتر و
غنيتر ساخت» .از آن پيشتر ،بنيانگداران مجاهدين بيدادگاه نظامي شاه را به صحنة
محاكمة رژيم منفور او تبديل كرده بودند .بنيانگذار شهيد ،سعيد محسن ،در آخرين
دفاع خود فرياد زد…« :شما ما را به جرم شرارت محاكمه ميكنيد… همه ستمگران
و غارتگران و تجاوزگران ،همواره نيروي خلق را به شرارت متهم كردهاند… از قيام نوح
تا اسپارتاكوس تا قيام حسينابن علي و جنبشهاي مترقي امروز ،قيامها هميشه مورد
تهمت ستمگران بودهاند… اين شما هستيد كه مردم را به گلوله ميبنديد يا ما؟ اين
شما هستيد كه نيمهشب بهسان راهزنان مسلح به خانة مردم ميريزيد و جوانان آنها را
ميرباييد و اموالشان را ضبط مينماييد يا ما؟ …مسلح بودن افتخار ماست… اسلحه
شرافت ماست… تا زماني كه ملت ما از قيد شما و همپيمانان شما نرسته است ،ما
سالح را زمين نخواهيم گذاشت و از خود دور نخواهيم كرد… شما اشراريد نه ما ،و اين
ماييم كه قيام كردهايم تا شر شما اشرار و غارتگران را از سر ملت كم كنيم و مطمئنيم
كه اگر ما نتوانيم به چنين هدف مقدسي دست يابيم ،برادران كوچكتر ما چنين خواهند
كرد و باالخره شما محكوم به زواليد».
71
هموطنان،
مجاهدان آزاديستان،
اين سخنان در شرايطي بيدادگاههاي رژيم شاه را به لرزه درميآورد كه آخوندهاي ارتجاعي
و خمينيصفت و گردانندگان دارالتجارههاي سوداگر آزادي و مليگرايان پوشالي ياراي
قدم گذاشتن به ميدان مبارزة رهاييبخش را نداشتند و اين بنيانگذاران مجاهدين بودند كه
بهگفتة پدرطالقاني در تاريكي درخشيدند و راه جهاد را با نثار جان گشودند .آنان حقيقت
اسالم و ارزشهاي ميهني و مبارزاتي تاريخ ايران را در ميدان جهاد بهدست آوردند و بهاي
آن را با تمام وجود پرداختند .بنيــانگــذار شهيد ما ،اصغر بديعزادگان ،گفته بود« :ارزش
هركس در مبارزه ،به اندازة مايهيي است كه در اين راه ميگذارد» .پس ،بگذاريد شمهيي از
ارزش و قدر خود او و يارانش را به نقل از كتاب دفاعيات مجاهدين (منتشرشده در بهمنماه
سال )1351يادآوري كنيم ،تا بيشتر روشن شود كه بنيانگداران مجاهدين چگونه و با چه
بهايي مرز بين انقالب و ارتجاع را در نظر و در عمل ترسيم كردهاند .در آن كتاب چنين آمده
است« :چريكي به بند افتاد كه صدها بند از زندگي اسارتبار را گسسته بود :مهندس اصغر
بديعزادگان ،استاديار دانشكدة فني… ريسمان شكنجه بر روي پيكرش از همگسيخت،
ولي رشتة همبستگي او با انقالب ،با خلق ،با آيندة سرشار از رستگاري آدمي ،با جهان
بيطبقه ،استوار و بههمتابيده برجاي ماند و هرگز ،حتي يك نخ آن ،نگسست… دستور
رسيد كه او را به پشت بر روي اجاق بخوابانند4 .ساعت شكنجة اجاق گاز به درازا كشيد.
ديگر پوست و گوشت سوخته بود .استخوانهاي ستون فقرات سخت گزند ديده بودند .اصغر
كمابيش فلج شده بود… اصغر را با پاهاي افليج و كمر سوخته ،بيهوش ،كشانكشان به
سلولش كشاندند و در آن رهاكردند (و گفتند) :آنقدر همينجور نگاهت ميداريم كه كرم
بگذاري .اين بشارتي آريامهري بود و به اصغر داده شد .ولي اصغر را باكي نبود… زخمهاي
سوخته ،آب افتادند .زخمها به چرك نشستند… اصغر خاموش درد ميكشيد .اصغر در
آستانة بيهوشي بود .گام ديگر مرگ بود .اما ضدانقالب ،مردة اصغر را هنوز نميخواست.
ناچار او را به بيمارستان بردند .بهدنبال بيمارستان ،شكنجه نيز دنبال شد و سرانجام ،گرد
پايداري در زير شكنجه جان خود را به انقالب داد .جاودانگي يادش در دل انقالب شكوفان
باد» .در همان كتاب دربارة شكنجة وحشيانة محمد حنيف نيز چنين نوشتهاند« :دست
و بيني محمد حنيفنژاد را شكستند و سپس او را اتو كردند .پارچه خيس بر روي بدنش
72
پهن ميكردند و سپس با اتو بر روي آن ميكشيدند .آب بخار ميشد و پوست تاول ميزد.
سوزش و زخم بههم ميآميخت .زخم آب ميانداخت و ميتركيد و برنامه همچنان از سر
گرفته ميشد .اما محمد پرچم نبرد را برافراشته ميداشت و بدينسان گام به گام تا پگاه
تيرباران ره ميكشيد .آسمان بيرنگ بود و محمد خوني داشت سرخ .پس گلبرگهاي
خونش را بر پهنة آسمان بيرنگ پگاه پاشيد…» دژخيمان شاه در آخرين لحظات زندگي،
به او گفتند كه اگر يكي از سه شرط مورد نظرشان را قبول كند ،از اعدام او صرفنظر
خواهند كرد :يا عليه مبارزة مسلحانه موضعگيري كند يا (براي دعواهاي حيدرينعمتي
مورد نياز شاه و شيخ) بگويد كه اسالم ضدماركسيسم است يا بگويد كه جنبش مسلحانه
و مجاهدين به عراق وابستهاند ،اما بنيانگذار مجاهدين حسرت كمترين ضعف و سستي را
بر دل آنها باقي گذاشت و در آستانة تيرباران ،اين كالم سيدالشهدا ،حسينابن علي(ع) ،را
در وصيتنامهاش نوشت كه «:مرگ بر اوالد آدم الزم گشته است همچنان كه گردنبند براي
نوعروس ،و من براي مالقات اجداد پاكم چنان مشتاقم كه يعقوب براي ديدار يوسف» .بعد
هم اضافه كرد كه« :من وصيتنامة زير را در حال سالمتي و هشياري كافي مينويسم…
فكر ميكنم كه كارهايم بهطور عام و كلي كارهايم در راه خدا بوده است…» چنين بود
كه بنيانگذاران مجاهدين بر سرلوحة مكتب و سازمان مجاهدين ،كلمات «فدا و صداقت»
را نوشتند؛ كلماتي دورانساز كه رمز و راز همة راهگشاييها و بنبستشكنيهاست؛ كلماتي
كه درست در نقطة مقابل استثمارگري و مفتخوري و ميوهچيني خميني و آخوندهاي
خمينيصفت ،قرار دارد و از عمق اعتقاد مجاهدين به يكتاپرستي و آرمان جامعة بيطبقه
توحيدي ميجوشد .بنيانگذاران مجاهدين با الهام از سرچشمههاي اصيل فرهنگ اسالمي،
بر آن بودند كه مفاهيم فدا و صداقت هرگز به يك چارچوب فردي محدود نميشوند ،بلكه
در پهنة اجتماعي و در ميدان مبارزة سياسي جايگاه واقعي خود را پيدا ميكنند و نقش
راهگشا و بنبستشكن دارند .سرنوشت مدعياني كه در سرفصلهاي سرنوشتساز بهصدق و
فدا در راه خلق و بهانجام مسئوليتهاي ميهني و انقالبي پشت كردند و تاريخچة مجاهدين
طي بيش از سه دهه مبارزه دربرابر دو ديكتاتوري ،اين حقيقت را بهروشني ثابت كرده
است .بر اساس همين منطق بود كه حنيف و يارانش بر اسالم آخوندي و بازاري و طبقاتي
شوريدند و زنگارهاي طبقاتي را از سيماي مطهر اسالم زدودند .همچنان كه با فداي
پاكبازانة خود در 4خرداد ،بقا و بالندگي سازمان ما را تضمين كردند…
73
آخرين شب زندگي اصغر از زبان سردار خياباني
شهيد اصغر بديعزادگان از قهرمانان تحمل شكنجه بود كه در آن روزهاي سخت به
ما اميد و قوت قلب ميبخشيد .شبي كه جالدان براي بردن محكومان به اعدام آمده
بودند ،صداي او را شنيدم درحالي كه وضو گرفته و از دستشويي برميگشت ،با صداي
بلند در حين عبور از جلوي سلولها ميخواند«:انا هلل و انا اليه راجعون» آن شب ،تاريخي
و فراموشنشدني است .برادرانمان شجاعانه و قهرمانانه به ميدان تير ميرفتند! شب
از فريادهاي تكبير و شعارهاي آنان به خود ميلرزيد و از فريادهاي آنها جالدان و
دژخيمان ساواك به خود ميپيچيدند .فريادهايي كه طلوع صبح را نويد ميداد .پس
از ضربة شهريور 50و دستگيري بسياري از اعضا و كادرهاي مركزي سازمان ،ساواك
نيروي عظيمي را براي دستگيري محمد حنيفنژاد بسيج كرده بود .آنها به هر طريق
ميخواستند تا حنيفنژاد را دستگير كرده و به اين ترتيب به خيال خود بر غائلة!!
مجاهدين ،مهر پايان!! بزنند .زماني اصغر به ياران مجاهدش گفته بود« :ارزش هر كس در
مبارزه ،به اندازة مايهيي است كه در اين راه ميگذارد» و اين بار خود در جريان آزمايشي
سخت و با مقاومت سرسختانه در برابر دژخيمان و مايه گذاشتن از خود ،عظمت و شكوه
ارادةشكستناپذيرش را به نمايش گذاشته بود .مجاهد شهيداصغر بديعزادگان را 3بار
تحت عمل جراحي قرار دادند تا براي مدتي بيشتر او را زنده نگهداشته و شكنجه كنند.
ولي شدت جراحات به حدي بود كه ديگر امكان ادامة حيات او نيز به زير عالمت سؤال
رفته بود .در همين حال ،روحية مقاوم و رزمندة اصغر و وقار و آرامش خاصش ،تأثيرات
فوقالعادهيي بر روي ديگر زندانيان مبارز و انقالبي داشت.
74
نقش يگانه و تاريخي محمد حنيفنژاد
مهدي ابريشمچي
شايد بهنظر برسد كه وضع كنوني سازمان و افتخاراتي كه كسب كردهايم ـكه بهقول
سردار شهيد خلق موسي خياباني «كمتر جنبشي در تاريخ هست كه چنين مدارجي را
درنورديده باشد»ـ براي فهم آن پاكي و خلوص و صدقي كه در قدم اولية محمد حنيف
بوده ،كافي باشد .اما من تأكيد دارم كه ارزش كار بنيانگذاران و در رأسشان محمد
حنيفنژاد را بايد در همان نقطهيي ديد كه شروع كردند و بعد در انتخابي كه روز 4خرداد
انجام دادند .اگر به صحنة مبارزه آن روز نگاه كنيم كه دربين مدعيان ،هركس چكاره
بود و چه ميكرد ،ميبينيم كه يكطرف خميني بود كه تضادش با شاه اين بود كه چرا
اصالحات ارضي كردي و چرا بهزنان حق رأي دادهاي؟ يعني عقبتر از شاه ،در مادون
سرمايهداري؛ يكطرف حزب توده بود كه ميگفت «انقالب سفيد» شاه يعني يكگام در
«گذار مسالـمتآميز» بهسوي… و حرفهاي چندشآوري كه ازسر وابستگي و براي توجيه
خيانتهايشان توليد ميكردند؛ يكطرف هم جبهة ملي و نهضت آزادي ،كه در فرداي
انقالب سفيد و سركوب 15خرداد ديگر بهطور تاريخي جريانهاي پايان يافتهيي بودند و از
آن بهبعد چنان كه بهخوبي نشان دادهاند ،وجود سياسي و مبارزاتيشان به عواملي در خارج
از خودشان بستگي داشته ،يعني تا وقتي كه شرايط مساعد نبوده و رژيم حاكم بهنهايت
ضعف خودش نرسيده ،آنها از خانهشان بيرون نيامدهاند .چنين جريانهايي نميتوانستند
رسالت و مسئوليت باز كردن يك راه و شكستن يك بنبست در مبارزه را بهعهده بگيرند.
ال خودشان نشانة بنبست بودند و هريك بهصورتي آلوده به ارتجاع بودند .اگر خودمان اص ً
را براي چندساعتي در چنين مختصاتي از تاريخ و مبارزه قرار دهيم ،خواهيم ديد كه كار
75
بنيانگذاران و در رأسشان محمد حنيفنژاد چه قدر و شأني پيدا ميكند .در چنين فضايي
محمد حنيفنژاد اولين مسلـمان انقالبي است كه مرزش با هرنوع اسالم ديگري در همة
زمينهها ،از انديشه و مباني فلسفي گرفته تا روش علـمي در تشكيالت و تا سياست و
مشي مبارزاتي ،روشن و مجزا بوده است .شاخصهاي روشن و بيابهامي كه او در مرزبندي
نشان داده و روي مسائلي كه انگشت گذاشته است ،واقعي بودهاند .اين حرف ساده و
روشن كه« :مرز اصلي ،نه مرز بيخدا و باخدا ،بلكه مرز استثمارشونده و استثماركننده
است»؛ تمام دكانهاي ارتجاعي را تخته كرده و جلو انبوهي سوءاستفادهها را گرفته است.
اگر اين مرزبندي بهعنوان نياز جامعه و شرايط تاريخي ايران نبود و مجاهدين آن را با
تقديم بيشاز 100هــــزار شـــهـــيــد درمـــقــابـل مرزبنديهاي ارتجاعي خميني
قرار نميدادند ،امروزه سرنوشت خيلي چيزها متفاوت بود .همين مرزبندي است كه
مجاهدين را به مبشر دموكراتيسمي تبديل كرده است كه آيندة آزاد صاحبان هرعقيده و
مرام و پيشرفت هرنيروي اجتماعي محروم و زحمتكشي را تضمين ميكند .نقش او يك
نقش يگانة تاريخي و عقيدتي بوده كه در روزگار خودش ناشناخته مانده بود .تنها يكنفر،
يعني «مسعود» اين حقيقت را كشف كرده بود و بهطور زنده و عملي ،اين رابطه را با او
برقرار ميكرد و بهاي آن را در سختترين شرايط ميپرداخت و بهطور صريح و روشن از
او به عنوان «آموزگار ،معلـم و نخستين راهبر عقيدتيم» نام برده است .رهبري عقيدتي
نه يكساختة ذهني ،بلكه واقعيتي در خارج ذهن است كه نمود و تأثير مادي دارد .اين
نقش را ميتوان در همة بروزهاي وجود محمد حنيفنژاد ديد .بسياري هستند كه د ر
موقع خودش به اين حقيقت پي نبرد ه بودند ،يا اگر هم پي برده بودند ،شايد نميتوانستند
بيانش كنند ،ولي نمونهها ،شواهد و تأثيرات آن را نشان ميدهند .هرمجاهدي كه حتي
يكبار با «محمدآقا» روبهرو شده ،تأثيراتي را نشان ميدهد كه از كاريسماي او بهعنوان
يك راهبر عقيدتي كه به نياز ايدئولوژيك و مبارزاتي فرد انقالبي پاسخ ميداده حكايت
ميكند .محمد حنيفنژاد ،نماد و مظهري از تبلور عقيده و ذوب در انديشه و مكتب بود.
ما درخشش و تشعشع آن را از او مـــيديـــديـــم .بههـــيــچوجه پنهانكردني نبود،
دوست و دشمن تشخيص ميداد كه «او» است .صفت برجسته محمد حنيفنژاد آمادگي
براي پرداخت همه چيز و فدا و گذشت از ارزندهترين چيزها بهخاطر اصول و پايههاي
ايدئولوژيك بود .اين خصلت اوست كه در نسل مجاهد خلق تا جاودان خواهد درخشيد
76
و تاكنون ما را در سرپيچها و تندبادهاي تاريخي موفق و پيروز و از همه مهمتر سرفراز
كرده است .هروقت كه رهبري مجاهدين آنها را در مقابل اصول قرار ميدهد ،هر مصلحت
سياسي و نظامي و دستاورد ديگري را بهخاطرش فدا ميكنند و بدون كمترين دغدغهيي
راهشان را در مسير اصولشان به پيش ميگشايند.
77
آنان كه راه را گشودند
گفتگوي تلويزيوني با مهدي ابريشمچي
78
شهادت بنيانگذاران سازمان و از دست دادن آنها که يک سرمايه ملي و ميهني براي
تمام مردم ايران بودند ،بهرغم اينکه براي مقاومت مردم ايران بسيار سنگين بود ،اما
بهدليل آن كه بذر يک مبارزة انقالبي را زير پرچم اسالم انقالبی کاشت ،بسيار گرانقدر
است .اسالمي که مرتجعان آنقدر به آن خيانت کرده و به انحرافش کشيده بودند .اين
بهنظر من يك راهگشايي بسيار بسيار باشكوه در تاريخ مردم ما بود .همانطور كه گفتم
فقط با برگشتن و يادآوري فضاي يأسآلود حاكم و بنبست و ابهامي كه بر مردم ايران
و بهخصوص روشنفكران حاكم بود ،ميتوان اهميت تاريخساز اين بنبست شكني و اين
شهادت و فدا را درك كرد.
كمي از ويژگيهاي محمد آقا و ديگر شهيدان و بنيانگذاران بگوييد .از مشاهدات
يا شنيدههايي كه براي خودتان برجسته و مهم بود.
ـ اجازه بدهيد قبل از اينكه به اين سؤال جواب بدهم ،يادآوري كنم كه امروز ما در
درون مقاومت و بهطور مشخص در داخل سازمان مجاهدين خلق ايران ،بهخصوص برای
نسل جديد و جواناني كه به اين راه ميپيوندند با تضادهاي حلشدهيي روبهرو هستيم،
ال هر كس كه وارد اين مسير ميشود از بيرون ارزشهايي که امروز جزء اين مبارزه است .اص ً
سازمان فهميده و پذيرفته كه اين ارزشها بر سازمان حاكم است و آن ارزشها را انتخاب
ال شهادت ،پرداخت بها ،صداقت…اينها ارزشهايي ميكند و وارد سازمان ميشود ،مث ً
است كه اين روزها از مجاهدين شناخته شده ،ولي اگر ما از ويژگيهاي بنيانگذاران سازمان
مجاهدين خلق صحبت ميكنيم ،در واقع آنها پابهپاي بنيانگذاري سازمان ،ارزشهايي را
در تشكيالت ما و در مقاومت و مبارزه مردم ايران ،پايهگذاري كردهاند .من به روشني
ميتوانم بگويم كه اگر هريک از ارزشها كه امروز در سراسر اين مقاومت موج ميزند ،را
پي بگيريم ،غالبًا ميتوانيم يك يا چند نفر از متقدمين اين راه را پيدا كنيم كه آن ارزش
را حمل ميكردند و آن ارزش را خودشان با پرداخت قيمتش متبلور كرده و پايهگذاري
ال محمد حنيفنژاد بهنظر من قبل از هر چيز يك عنصر مسئول و جدي در نمودند .مث ً
مسئوليت بود .من شخصًا از اولين برخوردهايي كه با محمد حنيف داشتم ،از اين ويژگي
او عميقًا تحت تأثير قرار گرفتم .هرگز نشد من محمدآقا را ببينم اال اينكه از ثانيههاي
وقتش در فاصلهيي كه با من بود ،استفاده ميكرد .براي اينكه مسألهيي را حل كند
79
و مسئوليتي را محقق كند ،جزئيات آن را مورد بررسي قرار ميداد و از هيچ نکتهيي
نميگذشت .اين هميشه او بود که از ما درمورد تضادها و مشکالتي که با آن مواجه بوديم
سؤال ميکرد و اين حسي فراگير درمورد همة مسائل پيرامونش بود.
او غالبًا بعد از صحبت کوتاهي با هريک از اطرافيانش امكانات او را ميشناخت و همه
آنها را در راستاي مبارزه بسيج ميكرد .من فکر ميکنم اينها همان عناصر اساسي بود
كه محمد حنيفنژاد را در موضع بنيانگذاري سازمان ما و رهبري اين سازمان قرار داد.
من بعدها معناي آن خصوصيت و ويژگي مثبت و انقالبي را بيشتر فهميدم .يادم است
يك روز برادرمان مسعود در توضيح «عنصر رهبريكننده» ميگفت «در سادهترين بيان
كسي در موضع رهبري كار ميكند كه خودش را در مقابل همهچيز مسئول بداند» .و
من آنروز خيلي خوب فهميدم كه محمد حنيفنژاد چطور توانسته اين راه را آغاز كند
و البته خيلي بيشتر خود مسعود را شناختم.
خوب است به يکي ديگر از خصوصيتهاي انقالبي محمدآقا يعني «سفيد و سياه» نکردن
کار اشاره کنم .او آموزگار اين ويژگي انقالبي در ميان همة مجاهدين است .ياد برادر
شهيدمان اصغر منتظرحقيقي بهخير .يادم ميآيد اوايل كه وارد سازمان شده بودم وقتي
براي اولينبار يك خانه براي زندگي جمعي اجاره كرديم ،روز اول به جابهجايي وسايل
و…گذشت .فردا صبح من از آنجا به دانشكده رفتم و اصغر منتظر حقيقي در خانه بود.
من وقتي از دانشکده به خانه برگشتم ديدم خانه مثل دستهگل تميز شده ،از اصغر تشكر
كردم و گفتم خيلي زحمت كشيدي که در فاصله رفتن من به دانشکده اينقدر خانه را
تميز کردهاي .او گفت ديگر ادامه نده که من از خجالت دارم ميميرم .من متعجب از او
پرسيدم چي شده؟ گفت بيا تا چيزي را به تو نشان دهم .بعد مرا به دستشويي و توالت
خانه برد و گفت ديروز که به اينجا آمديم که يادت هست اينجا چطوري بود؟ صبح
محمد آقا که براي کالس گذاشتن و آموزش ما به اينجا آمده بود وقتي ديد ما هنوز
نظافت خانه را کامل نکردهايم ،قبل از هرکار ديگر آستينهايش را باال زد و مشغول شستن
دستشويي و توالت خانه شد و گفت تا قبل از اين كه اين مسائل اوليه را حل نکردهايم چه
کالسي بگذارم .بهنظر من اگر امروز در خواهران و برادران مجاهدمان عميقًا تحتتأثير
روحية آنها در مقابل مسئوليت و سياه و سفيد نكردن كار قرار ميگيريم اين نشأت گرفته
از ارزشي است که از باالترين نقطه در سازمان ما جاري شده است.
80
محمدآقا ،همچنين فردي بهغايت مردمي بود .او که از ميان مردم برخاسته بود زبان و
فرهنگ و منطق آنها را خوب فهم ميكرد ،من واقعًا نديده بودم كسي با محمد آشنا
بشود و يك جلسه با او بنشيند و واقعًا عاشق اخالق و عنصر مردمي و خلقي او نشود.
چرا که هرکس در نشست و برخاست با محمدآقا اين را خوب ميفهميد که او در زيستن
هدفي جز بهروزي و بهزيستي مردم ندارد و همه بهچشم ميديدند که او چگونه درپي
ال مطلوب محقق کردن خواستهاي مردم است و بههمين دليل هم بود که محمدآقا متقاب ً
و محبوب مردم بود.
خوب است يادي هم از سعيد محسن شهيد بکنم .انقالبي بزرگي که شاخص تواضع
انقالبي و فروتني بود .من فكرميكنم هيچكس نميتوانست سعيد محسن را در جمع
برادران مجاهد بشناسد .مگر زماني که او شروع به حرف زدن ميکرد و با شناخت
محتواي واالي انقالبي و فهم و انديشه عميق سياسي او ميشد قدر و جايگاهش را
شناخت و هيچگاه از رفتار ساده و فروتنانه اوكسي متوجه نميشد آن که درمقابل آنها
سخن ميگويد ،کيست .خوشرويي و نشاط از ديگر ويژگيهاي سعيد محسن بود .در
سختترين شرايط يك لحظه خنده از لبانش محو نميشد .در زندان اوين ،از روزي كه
او را ديدم تا روزيكه ديگر مشخص بود براي اعدام ميبردندش چيزي جز روحية باال و
نشاط انقالبي در او نديدم .يادم ميآيد حتي وقتي خبر شهادت احمد رضايي قهرمان
را شنيديم هركس واکنشي داشت .من در چشمهاي سعيد محسن برق خوشحالي را
ديدم .البته من ابتدا معناي اين شور و شوق او را نفهميدم ولي وقتي اهميت راهگشايی و
بنبستشکني اين شهادت را درک کردم ،واکنش اين انقالبي برجسته براي من آموزش
بزرگي دربر داشت.
همچنانکه دربارة شهيد اصغر بديعزادگان بسيار ميتوان گفت .سختكوشي و تحمل
و بردباري از ويژگيهاي برجستة اصغر بود .من فكر ميكنم ارزش تحمل شدايد و
شكنجههاي سهمگين را اصغر بديعزادگان در سازمان ما پايهگذاري كرد .وقتيكه من به
دانشكده فني ميرفتم او استاد ما در آزمايشگاه بود .همان موقع اولين شناختي كه از
او داشتم اين بود كه كوهنورديش ترك نميشد .صبح زود سنگينترين كوهنورديها را
ميكرد و در زمينههاي ديگر نيز بسيار پرکار و سختکوش بود .اين خصوصيت او در زندان
در تحمل شكنجههاي وحشيانه كميته بارز شد .آن كوهنورديها و آن روحية سرسخت و
81
پوالدين در شرايطي كه شكنجه شده بود و پشتش را تمامًا سوزانده بودند و حتي قدرت
نشستن و درازكشيدن از پشت را هم نداشت ،در حالي كه دمر ميخوابيد و روي زانوها
ميايستاد ،در چنين شرايطي با تکان دادن مفاصل انگشتان و دستانش ورزش ميکرد.
يعني در حالي كه با آن وضعيت جسمي در معرض اعدام بود پرشور و بانشاط براي حفظ
سالمت جسمي خود تالش ميکرد.
در اين زمينه حرف بسيار دارم .اما در يک کالم ميخواهم بگويم اين ارزشها در سازمان
ما توسط كساني پايهگذاري شد و بعد مانند يك درخت البته رشد كرد و امروز اين
خصوصيات البته در سطوح و شاخسارهاي بسيار باالبلندتر حضور و وجود دارند .البته
طبيعي است که رهروان اين مسير همواره سپاسگزار و مديون کساني هستند که بنبست
را شكستند و راه را براي ما باز کردند.
82
کبير موج ميزد آشنا بودم .چون من افتخار اين را داشتم كه محمدآقا زمانهايي در
کارهايي که داشت اين لطف را کرده بود که مرا هم در کار وارد کرده بود .ميديدم كه با
ل و با چه عمقي به فكر اين سازمان است و چطور از سازمان مواظبت ميكند چه پتانسي
و حواسش ب ه همهچيز هست .بنابراين درواقع بيش از هرچيز اين خبري بود که مرا براي
اين که مجاهدتر باشم ،برانگيخت .ميتوانم بگويم در سالهاي بعد در ابتالهايي كه براي
سازمان پيش آمد ،بهخصوص حوادث مربوط به كودتاي 54براي من كه هنوز با تجارب
سهمگين مبارزه آشنايي چنداني نداشتم ،اين خاطرهها و اين آشناييها بسيار راهگشا و
اميدبخش وحفظكننده بود.
لطفًا کمي هم درمورد بازتاب اين خبر دربين ساير مجاهدين بگوييد.
ـ فكرميكنم از آنچه در مورد خودم گفتم بهسادگي ميشود پاسخ اين سؤال را هم
فهميد .واقعيت هم همين بود و ارادة همه مجاهدين براي مبارزه و مجاهدت بيشتر
صيقل خورد .ما در زندان اين سنت را داشتيم که براي شهيدان مراسم برگزار ميکرديم.
در مراسم شهادت بنيانگذاران سرود قسم را خوانديم .من فكر ميكنم مجاهديني كه
درآنجا سرود قسم را ميخواندند قسمهايشان عميق بود و خوب ميفهميدند به چه
چيزي قسم ميخورند .ساواك رژيم شاه فكر ميكرد با اعدام بنيانگذاران ،بنياد سازمان
را به باد ميدهد ،اما خيلي زود معلوم شد که چقدر اشتباه ميکرده است و با اين جنايت
نهتنها بنياد سازمان کنده نشد بلکه بنيادش متينتر و مستحکمتر شد.
از آن به دير مغانم عزيز ميدارند
كه آتشي كه نميرد هميشه در دل ماست
آري ،جايگاه محمد حنيفنژاد ،شهيدان بنيانگذار و تمامي شهيدان ،قبل از هر چيز
بهخاطر آتشي است که در دلهاي ما افروختهاند .اين واقعيت تاريخچة سازمان است ،هر
ستارهيي كه به زمين كشيده ميشود بدون ترديد مابهازاي آن ستارههاي بسيار در فلك
خلقمان به درخشش درميآيد .دليلش هم روشن است چون راه و حرف حق است،
چون نيت حق است.
همانطور که گفتم شهيد بنيانگذار سعيد محسن خيلي خوب معناي اولين شهيد
سازمان احمد رضايي را فهميد ،بهخصوص که سالح و نارنجکش قطعه قطعه شد .يعني
83
مجاهدين هيچ راهي به پشت ندارند .مجاهد فقط و به فقط بهجلو فكر ميكند .حتي
ن
وقتي محاصره ميشود .محكوم نيست كه بهچنگ دشمن بيفتد ،ميتواند از وسط آ
پرواز بكند و راه باز کند .يعني از همانروز اين درس را آموختيم که مجاهد زنده به دست
دشمن نميافتد .اين درس شهادت احمد بود .اما اگر بههر دليل دستگير بشود اين
وظيفه را در شكنجهگاه به انجام خواهد رساند.
اين تأثير صداقت و ايدئولوژي انقالبي و شهادت اين قهرمانان است .يعني بقاي ما در گرو
شهادتهاي آنها بوده است .همين که قرآن ميگويد و التحسبن الذين قتلو فيسبيلاهلل
امواتًا بل احياء عند ربهم يرزقون.
ضمن اين كه اين شهيدان نزد خداي خودشان زنده هستند و اين حق است ،ولي واقعيت
اين است كه اينها منشأ زندگي براي سايرين هستند ،ديگران را احيا ميکنند و زندگي
ميبخشند.
يا ايها الذين آمنوا استجيبوهلل اذا دعاكم لما يحييكم.
اينها به دعوت خدا براي گام زدن در راهش پاسخ دادند و بهايش يعني شهادت را
پرداختند پس از آن زنده شدند و زندگي از آنها تراوش ميكند.
يعني همانطور که مسعود هميشه در پايان پيامهايش مينويسد «رودخروشان خون
شهدا ضامن پيروزي محتوم ما است» مفهومش اين است كه پيروزي ما و بقاي ما
تضميني متينتر و محکمتر از خون شهدايمان ندارد و بر كاكل و در رأس آنها خون
بنيانگذارمان است.
از بازتاب شهادت بنيانگذاران روي مجاهدين گفتيد ،آيا ميتوانيد کمي هم از
بازتاب سياسي اجتماعي آن بگوييد؟
ظهور اجتماعي و معرفي شدن سازمان ما در شهريور 50صورت گرفت که ساواک در
يک قدرتنمايي ضربة بزرگي به ما زد و بخش مهمي از مرکزيت سازمان را دستگير کرد.
ساواک هياهو راه انداخته بود که گرفتيم و برديم و كشتيم و شكنجه كرديم و… اما
شگفت اين كه خبر دستگيريها و شهادتهاي پس از آن بهلحاظ اجتماعي و سياسي چنان
ديناميزمي در جامعة ما بهوجود آورد كه براي ما قابل پيشبيني نبود .اين صرفًا بهدليل
ظهور يک سازمان انقالبي با فرهنگ اسالمي در پهنة مبارزه با رژيم استبدادي بود .اين
84
رمزي بود که در نام مجاهد خلق نهفته بود .ظهور اين سازمان و نام مجاهد خلق در
آسمان تيرة استبداد سلطنتي روح اميد را در مردم دميد و آنها سرازپا نشناخته بهسمت
مجاهدين روي آوردند .آنچه در سالهاي 50-51رخ داد يکي از شگفتيهاي تاريخچة
مجاهدين است .آن حمايتهاي بيدريغ که در تمام زمينهها نثار سازمان ميشد بهواقع
شگفتيآفرين بود .تا قبل از خيانت اپورنيستهاي چپنما سازمان مجاهدين به سرعت به
يك سازمان بسيار بزرگ انقالبي كه در شرايط مخفي از باالترين امكانات ممكن برخوردار
بود تبديل شده بود ،همة درها به رويش باز شد و مردم كوهي از امكانات ،وسيلة تكثير
و امکان توزيع ،سالح و همهچيز و مهمتر از همه اينها ،نفر ،كادر ،عضو تقديم سازمان
كردند .علت اين بود که دشمن همه كار ميتواند بكند ولي حقيقت را كه نميتواند براي
هميشه مخفي نگهدارد .محمد حنيفنژاد ،سعيد محسن ،محمود عسگريزاده ،ناصر
صادق ،علي باكري و همه و همة اعضاي مركزيت سازمان ،هركدام در محل خودشان،
هركدام در شهر خودشان بهترينها بودند ،دوستداشتنيترينها ،مهربانترينها،پاكترينها،
صادقترينها و فداکارترينها و بهترين يار و ياورها تودههاي زحمتكش… د ر نتيجه وقتي
چنين سازماني حتي ضربه خورد ،مردم اميدوار شدند .عجيب بود که شاه نتوانست از
اين قدرتنمايي پوشالي خود ضعف و يأس در مردم بهوجود آورد .مردم با انتشار خبر
دستگيري مرکزيت سازمان فهميدند که پشتيبان دارند و کساني هستند که براي آنها
مبارزه ميکنند .پس از آن بود که دستهايشان را براي کمک کردن بهسوي ما دراز
کردند.
همان مردمي که قبل از شناخت سازمان بهقول قرآن اليستطيعون حيله و اليهتدون
سبي ً
ال بودند ،چارهيي نداشتند و راه به جايي نميبردند .همانها که از خداوند ميخواستند
برايشان راهبري و کمککاري ارزاني دارد و ميگفتند … :واجعل لنا من لدنک وليًا
واجعل لنا من لدنک نصيرًا.
حال اين زنان و مردان احساس كردند خداوند دعاي آنان را براي قرار دادن يک يار و
ياوري براي آنها ،مستجاب کرده و در نتيجه اميدوار و برانگيخته به صحنههاي نبرد و به
كمك مجاهدين شتافتند.
يادم هست محمد حنيفنژاد پس از دستگيري و در همان زندان سربازاني را كه براي
نگهبانيش گذاشته بودند ،سربازهاي ساده كه مأمور ساواك نبودند و دوران سربازي خود
85
را آنجا ميگذراندند ،جذب خود کرده بود .آنها رابط بين سلول و بند عمومي بودند و
پيغام ردوبدل ميكردند .بسياري از جمعبنديهاي سازمان را که در کاغذ سيگار نوشته
شده بود توسط آنها ردوبدل ميشد .آنها عاشق محمدآقا شده بودند .اين براي خودم
وقتي بيشتر ملموس شد كه يکروز که مرا بهدادگاه ميبردند ،سربازي که در اتوبوس کنار
دستم نشسته بود شروع كرد به تعريف كردن از خاطراتش .اول پرسيد تو كي و چي
هستي .وقتي متوجه شد از مجاهدين هستم ،گفت من ميخواهم از سربازي فرار كنم.
وقتي علت را پرسيدم از شهادت محمد حنيفنژاد برايم گفت .او گفت دوست سربازم
تعريف کرد که مرا بردند در اعدام كساني شركت بكنم كه از اعدام نميترسيدند ،قرآن
ميخواندند ،شعار ميدادند .آنها آنقدر با شهامت و شجاع بودند كه هيچ كس حاضر
نبود به آنها شليك كند .يعني جوخة تيرباران با سربازان آنچنانياش هم تحتتاثير قرار
گرفته بودند.
بيچاره شبپرستان ،اين شاه و دارودستهاش بودند كه گور تاريخي خودشان را ميكندند.
به اين ترتيب شاه نتوانست ونميتوانست از اين اعدامها طرفي ببندد ،درنتيجة آن جنايتها،
مردم بيشتربه ماهيت آن حکومت پي بردند .فهميدند كه موضوع چيست و شاه تا كجا
دستش به خون بهترينها آلوده است.
86
كرده بود .بهنظر من نميتوانست بيرون زندان بدون مجاهدين بماند .ترجيح داد صداي
حق را بلند بكند و بپذيرد آنچيزي را كه پيش آمد .يادم ميآيد من در مهرماه 57آزاد
شدم .مسعود از زندان به من پيغام داده بود که بروم آقاي طالقاني را ببينم .وقتي به
ديدن او رفتم اولين سؤالي که از من کرد حال مسعود و موسي بود .خيلي خيلي حساس
بود و ريز به ريز از سالمتي آنها ميپرسيد .آخرين ماههاي حکومت شاه بود و روزهايي
بحراني .شايد تعجب كنيد اولين سؤالي كه كرد اين بود که سالح داريد؟ وقتيكه گفتم
داريم ،نفسي بهراحتي کشيد و گفت خيلي خوب است .چون خيلي به سالحي كه در
دست مجاهدين بود ،اميد داشت .همچنانكه بعدها ،وقتي در روزهاي سياه حکومت
خميني ،فاالنژها آن ظلم و جورها را روا ميداشتند ،وقتي مرتجعين صحبت از خلع سالح
مجاهدين نزد پدر طالقاني کرده بودند وي گفته بود وقتي سالح دست اين بچهها هست،
شما اين كارها را با مردم ميكنيد ،واي به روزي كه سالح دست اين بچهها نباشد .بچهها
اصطالحي بود كه پدر طالقاني براي مجاهدين بهكار ميبرد .او ميدانست كه سالح در
دست مجاهدين چه معنا و مفهومي دارد.
بههرحال اينروزها در سيو دومين سال شهادت بنيانگذاران بهوضوح ميتوان چشمهسار
روشن ،طيب و طاهر و عطرآگين خون حنيفنژاد و ياران شهيدش را که در رگ و پي
اين تشكيالت ساري و جاري است ،ديد .سرماية عظيمي که اين سازمان را حفظ ميکند
و تضمين بقاي آن است .در اين روزها که يکي از صعبترين سرفصلهاي حيات سازمان
است ،من ترديد ندارم آن كس كه با نگراني و البته با عشق و عالقه نظارهگر پيروزيهاي
شگرف مجاهدين است سرسلسلة اين شجرة طيبه يعني محمد حنيف نژاد است.
و من به روشني ميتوانم بفهمم که او قبل از هر چيز به زادگان ايدئولوژيکي خود مسعود
و مريم ،بهخاطر حفظ حرمت كلمة طيبه اسالم انقالبي و بارور كردن اين درخت و
بهخصوص به بار نشستن اين درخت در انقالب ايدئولوژيك ،دست مريزاد ميگويد .و
براي محمد حنيف که شهيد است ،يعني شاهد و ناظر است ،چقدر خوشحالکننده است
که امروز ميبيند کاري را که آن روز در آغاز ،در ابعاد محدود ،در سطح چند جزوه و
كتاب در سال 44براي معرفي كردن اسالم انقالبي و تفسير توحيد آغاز کرد ،اکنون در
چه مدار بااليي ادامه يافته است.
و اکنون چقدر با شكوه است و موجب انبساط و تشويق و تمجيد و تبريك انقالبي و
87
توحيدي به رهبري سازمان و مقاومت ما ميباشد که ميبينيم آن ستيز عميق با ارتجاع
و شرك مجسم و همان کالم كه مدنظر محمد حنيفنژاد بود ،در اين روزها در صحنة
بزرگ بينالمللي بين اسالم دموكراتيك ،اسالم ضد ستم و ظلم با ديكتاتوري و اختناقي
که با پوشش اسالم وجود دارد ،در جريان است.
بدين ترتيب اين خميني دجال و تمامي آخوندهاي خميني صفت هستند که در قبر
بايد به خود بلرزند .آنها که فكر ميكردند ميتوانند راه حنيف و مسعود و مريم را ببندند
و اين راه را با دجاليت خودشان ولي نتوانستند و نميتوانند كور كنند.
«يريدون ان يطفؤا نوراهلل بافواهم» و با دجاليت خودشان «واهلل يتم نور ه ولو كره
المشركون».
88
با سعيد در سلول
عباس داوري
بهمنماه ،1350ساواك تصميم گرفت تركيب افراد سلولها را عوض كند .يعني قرار شد
افرادي را كه با هم در يك دادگاه محاكمه ميشوند توي يك سلول نگهدارد .شهيد سعيد
محسن ،شهيد موسي خياباني ،من و يكي ديگر در يك سلول قرار گرفتيم .در اين ميان
شهيد سعيد واقعًا مسئوليت سنگيني داشت .ازيك طرف ميبايست به امور روزانه ،مانند
جمعبندي تجارب ،گرفتن اخبار و اطالعات و مهمتر از همة آنها شركت فعال در انتقال
اين تجارب به سلولهاي ديگر و در نهايت به بيرون زندان ميپرداخت و از طرف ديگر به
عنوان يكي از بنيانگذاران سازمان ميبايست پاسخگوي ساواك و خود رژيم شاه باشد.
در زمينة اول يك كار مبادلة سازمانيافته تجارب و اطالعات واخبار بين سلولهاي مختلف
«اوين» برقرار بود كه باالخره همة اين تالشها راه به بيرون باز ميكرد و سازمان را از اين
بابت غني مينمود .يعني يك سيكل كامل از مبادلة بين سلولهاي زندان با سازمان بيرون
به طور كامل و مخفيانه برقرار بود .در محوطة سلولها ،چند دستشويي وجود داشت كه
براي استفاده از آنها نگهبانان ساواك در سلولها را به نوبت و در فواصل معين شده باز
ميكردند .سعيد قسمتي (حدود 3سانتيمتر) از «بندكشي» كاشيهاي يك دستشويي را
درآورده بود .بين كاشيها و ديوار حدود يك سانت فاصله بود .اين محفظة كوچك محلي
براي تبادل اخبار و تجارب بود .براي اين كه كندهشدن «بندكشي» كاشيها جلب توجه
نكند ،سعيد از خمير نان و با استفاده از رنگ خاكستر سيگار چيزي شبيه به «بند»
كاشي كه از نظر اندازه و رنگ با بند كشي كاشيها همخواني داشت درست كرده بود و
افراد مشخص ميتوانستند با سنجاق «بند» را درآورده و بستة متعلق به خود را بردارند.
89
منظور از بسته ،تعدادي برگ سيگار بود كه پس از خاليكردن توتون آنها بهصورت ورق
براي نوشتن استفاده ميشد .روي هر بسته نام استفادهكنندة آن نيز نوشته شده بود .اما
در زمينة دوم :سعيد ميبايست خود را براي دفاع از آرمان جنبش مسلحانه و سازمان
آماده ميكرد اما كارهاي روزمره و نشستهاي ضروري كه براي ما ميگذاشت عم ً
ال براي
او فرصتي باقي نميماند .روزهاي دادگاه نزديك ميشد .چند بار از او سؤال كرديم كه
دفاعيهات را كي ميخواهي بنويسي؟ او ميگفت خيلي مهم نيست مينويسم ،فقط چند
ساعت وقت الزم دارم… در همينجا اشاره كنم كه سعيد حافظة فوقالعاده قوييي
داشت به طوري كه متنهاي كتابهاي مختلف تئوريك و مشكل و نيز آيات و خطبهها و
فرازهاي زيادي از نهجالبالغه را توي سلول از حفظ براي ما ميخواند .تاريخ معاصر را
حفظ بود .سه چهار روز مانده به دادگاه اول ،به او گفتيم چرا دفاعيه نمينويسي؟ گفت
ال آماده كرده بود،دارم فكر ميكنم… يكي دو ساعت بعد كاغذ و خودكاري را كه قب ً
درآورد و گفت :بچهها دفاعيه را شروع ميكنم… قطعًا اغلب اعضا و هواداران سازمان
دفاعية شهيد سعيد محسن را خواندهاند .همه ميدانند كه اين دفاعيه يكي از اسناد مهم
انقالب ايران عليه رژيم شاه بوده و هست .يك تحليل جامع از استراتژي مبارزة مسلحانه
و ضرورت آن عليه ديكتاتوري رژيم شاه ،عالوه بر آن ،اين دفاعيه ماالمال از ايمان به
آيندهيي بس تابناك است كه در حتميت رسيدن آن هيچ خللي نيست! سعيد نوشتن
دفاعيه را در عرض چند ساعت تمام كرد .هنوز هم برايم غيرقابل باور است كه سعيد
چگونه بدون كوچكترين توقفي از ابتدا تا انتهاي آن دفاعية بسيار باارزش را يكضرب
نوشت .بعد به ما گفت بچهها هر صفحهيي را كه من تمام ميكنم شما روي كاغذ سيگار
ريز بنويسيد .و بدينترتيب در مدت چند ساعت دفاعيه و ريزنويسي آن همراه با جاسازي
براي انتقال به بيرون آماده شد .فهمي كه امروز ما از قضاياي آن روزگار داريم ،محصول
بنبستشكني بنيانگذاران سازمان است ،وگرنه در آن روزگار سياه ناشي از انقالب سفيد!
خيليها حتي در اصل و ضرورت مبارزه شك داشتند و بهضد آن ،يعني رهاكردن مبارزه
ميرسيدند .چون كه ديگر در چارچوب احزاب و جريانهاي سياسي موجود ،امكاني براي
ادامة مبارزه وجود نداشت .شايد چند هفته بعداز 30فروردين 1351ـتيرباران اولين
دسته از اعضاي مركزيت سازمانـ بود كه ما ازطريق مالقات باخبر شديم كه 4تا از بچهها
را اعدام كردهاند .يعني علي ميهندوست ،ناصر صادق ،محمد بازرگاني و علي باكري .وقتي
90
اين خبر را به سعيد داديم ،من حالتي از خوشحالي در او ديدم كه در لحظة اول برايم
نامفهوم بود .بعد خودش گفت «پس مسعود ماند» يا تكرار كرد كه «خوب شد كه مسعود
را اعدام نكردند» .آن خوشحالي سعيد را من طي اين ساليان هرروز بيشتر فهميدهام و در
آن خوشحالي او كه در آن لحظه نميفهميدم ،هرروز بيشتر سهيم شدهام .در هفتههاي
قبلاز 4خرداد ،من دائم در كنارش بودم .موقعي كه اعدام خودش و حنيفنژاد و اصغر
برايش قطعي شده بود ،بهمن گفت كه ما را قطعًا اعدام خواهند كرد و بهزودي تو را هم
از اينجا ميبرند ،من پيامي دارم كه بايد به مسعود برساني .واقعيت اين است كه آنروز
من متوجه نشدم كه مخاطب اين پيام شخص مسعود نيست .چون مسعود با وظايف
و تكاليف خودش آشنا بود و چون آنها را انجام ميداد چنين اعتماد و احترامي را در
سعيد برانگيخته بود .بنابراين مخاطب سعيد ،ما بوديم .ميخواست به آن دسته از اعضاي
سازمان ،بهخصوص آنهايي كه در مركزيت سازمان نبودند ،و درجريان كارها و نقش
حقيقي مسعود نبودند و مسعود را نميشناختند ،انتقال اين رسالت و مسئوليت هدايت
ف در گروه سازمان را يادآوري كند .مسعود بهطور مداوم با حنيف و سعيد ،بهويژه با حني
ايدئولوژي سازمان بود .بهطور قطع و يقين ،سعيد و محمد بارها دربارة او صحبت كرده
بودند .امروزه ما در درون سازمان راجع به ارزشي صحبت ميكنيم بهنام «كار بينام و
نشان» .اين ارزش مجاهدي از كجا جوشيده و چگونه جاري شده است؟ از روز اول عمده
و اساس تعليمات ايدئولوژيكي سازمان كه زير نظر محمدآقا بوده توسط مسعود تنظيم و
تدوين شده ،ولي حتي يكجزوهاش و يكسطرش بهنام خودش نيست .مسألة تداوم اين
راه و پرچمداري اسالم انقالبي ،بين آنهايي كه بنيانش گذاشتند و آنكسي كه راهشان را
ادامه داد و بهشايستگي تمام به اين اوج و قلة رفيع رساند ،روشن و حلوفصل شده بود.
بنيانگذاران سازمان كارشان را به اتّموجه انجام دادند و براي بعداز شهادتشان هم حجت
را بر ما تمام كردند ،چون مشخص بود كه مسئوليت را به مسعود سپرده بودند و سازمان
را بيصاحب رها نكردند.
91
نقطـة كمـال
عباس داوري
92
شد كه ما چهارنفر باهم در يك دادگاه خواهيم بود .هيچ دليل منطقي براي تركيب
افراد دادگاهها ـهمة دادگاههاـ وجود نداشت .روز قبل ـيا چند روز قبل ،درست يادم
نميآيدـ سعيد دربارة آمريكايالتين و برخي انقالبيون آن قاره حرف ميزد .وقتي بهاسم
«چهگوارا»رسيد ،برافروخته شد .با تمجيد فوقالعادهيي از يك انسان واال گفت «چقدر
اين مرد براي رسيدن به هدفش شوق شهادت داشت» و ادامه داد «اشتياق او آدم را به
ياد اصحاب امام حسين مياندازد» چطور انسان ميتواند به اين قله از فدا برسد؟ خم به
ابرو نياورد و سپس آيه «…و منهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر…» را خواند .گويي
دارد به لحظة «ديدار رفيق اعلي» ميانديشد .كالم حضرت علي (ع) را زمزمه ميكند
«طوبي لنفس ادت الي ربها فرضها» (خوشا به حال كسي كه وظيفه خود را در مقابل
خدايش بهسرانجام برساند)… اينك در سلول كوچك جديد ،كه چهارنفره بهزحمت در آن
جا گرفتهايم ،مطابق معمول ،نشست گذاشته شد .سعيد گفت «اول بايد سيستم مورس را
راه بيندازيم ببينيم همسايهها كيها هستند…» سپس شروع به مورسزدن ميكند .در
اين زمينه بچهها بسيار كاركشت ه شدهاند .تقريبًا 2ساعت بعد ،موقعيت سلول همة بچهها
مشخص شدهبود .معلوم شد كه «محمدآقا» در قسمت سلولهاي ما نيست .سلولهاي
«اوين قديم» دوقسمت داشت كه توسط يك راهرو و اتاق نگهباني از هم جدا ميشد .اما
يك سيستم نگهباني آن دوقسمت را بهاصطالح كنترل ميكرد .مسألة اصلي سعيد اين
بود كه چگونه با محمدآقا ارتباط برقرار كند؟ بايد يادآوري كنم كه محمدآقا را هيچوقت
از سلولهاي انفرادي به اتاقهاي عمومي اوين نياوردند .تنها راه ممكن و قابل تكيه براي
مبادلة پيام و نوشتهها ،استفاده از حمامهاي قسمتي كه ما در آن بوديم ،بود ،زيرا قسمتي
كه محمدآقا در آن بود ،حمام نداشت .ابتدا سعيد در يكي از «بندكشيهاي» كاشيهاي
ديوار حمام يك «بند» بهطول حدود 7سانتيمتر درآورد (معموالً موقع كاشيكاري پشت
كاشيها خالي ميماند) .سپس با خمير نان و با آغشتهكردن آن با خاكستر سيگار «بندي»
بههمان اندازه و رنگ درست كرد بهنحوي كه وقتي آن «بند»خميري را در همانجا قرار
ميدادي ،كسي متوجه چيزي نميشد و اين «بند» با يك سنجاق تهگرد بهسادگي در
ميآمد و ميشد از «انبارك» پشت كاشي استفاده نمود و نوشتهها را در آنجا قرار داد.
وقتي «جاسازي» آماده شد ،سعيد توانست موضوع را به محمدآقا برساند و از آن روز از
اين امكان استفاده ميكردند .بنابراين بهرغم اين كه در سلولهاي اوين بوديم ولي همة
93
خبرها ،تحليلها و نظرها بهسرعت رد وبدل ميشد .يعني تبادل «مكاتبات» در آن شرايط
بهبهترين وجه انجام ميگرفت… سعيد نگهبان را صدا كرد و گفت چرا به ما سيگار
ندادي؟ او با تعجب ميگويد شما كه سيگاري نبوديد .سعيد ميگويد يعني سيگار ما را
نميدهي؟ نگهبان دستپاچه شد و بهسرعت چندنخ سيگار به او داد .كار باز كردن كاغذ
سيگارها شروع شد ،توتون سيگارها را دور ريختيم و كاغذها را با احتياط صاف كرده و
رويهم گذاشتيم .هرروز چند برگ بر تعداد كاغذ سيگارها اضافه ميشد .اخبار بهطور
مستمر هم از طريق «مورس» و هم از طريق «مكاتبات» به سلول ما ميرسيد .مهمترين
اخبار در مورد تظاهرات مادران در بازار تهران و قم بود .آنها به برخي علماي آن روز
مراجعه ميكردند و در مورد فرزندان خود كه دستگير شده بودند كار توضيحي ميكردند
توسوي و از آنها ميخواستند كه شاه را تحت فشار قرار دهند تا بچهها را آزاد كند .سم
شعارها بهطور خاص در آزادي محمد آقا سمبليزه ميشد .يك خبر ميگفت اگر مجاهدين
در دادگاه كمي كوتاه بيايند ،احتمال دارد كه اعدام و حبس سنگين نگيرند .ميگفتند
مقامهاي رژيم اين را بهنحوي از طريق برخي علما بهخانوادهها رسانده بودند .بهويژه
ميگفتند اگر محمدآقا كمي كوتاه بيايد ،خيلي از چيزها عوض ميشود و خود او را نيز
اعدام نميكنند و به ديگران نيز حبس سنگين نميدهند… سعيد از ما پرسيد نظرتان
راجع به اين خبر چيست؟ چه چيزي بهنفع سازمان و جنبش است؟ ما گفتيم معلوم
است اگر رژيم كوتاه بيايد و محمدآقا و شما را اعدام نكند ،اين يكپيروزي براي سازمان
و مردم است .سعيد پرسيد فكر ميكنيد چه چيزي بهنفع شاه است .گفتيم اعدام شما.
درحاليكه به ديوار خيره بود گفت نظرتان خيلي اشتباه است .شما فكر ميكنيد كه زنده
ماندن ما مخصوصًا محمدآقا در زندان بهنفع جنبش است ؟ گفتيم حتمًا كه بهنفع جنبش
است .مگر شما نميخواهيد در زندان به مقاومت ادامه دهيد؟ مگر اين مردم چه ميزان
بها بايد بپردازند و مثل شماها را بهدست بياورند؟ مگر شما مفت بهدست آمدهايد؟ يا فكر
ميكنيد مال خودتان هستيد؟ شما عصارة مبارزات مردم ما در تاريخ معاصر ايران هستيد.
شما نقطة عطف تاريخ مبارزات معاصر هستيد شما پيشتاز مبارزة مسلحانه هستيد و…
بنابراين حفظ شما و اينكه رژيم را وادار بهعقبنشيني بكنيم ،تا شما را اعدام نكند ،يك
پيروزي براي جنبش بهحساب ميآيد .سعيد گفت حرفتان در اين شرايط فقط تا مدار
بنيانگذاران درست است و همچنانكه ميبينيد ،كار محمد و من نيز در زندان در همين
94
راستاست .بهويژه شما ميدانيد كه ما بر خود واجب كردهايم كه همهچيز را محمد و من
بهعهده بگيريم و كادرهاي سازمان بهويژه مركزيت آنرا حفظ كنيم .با همين نظرگاه
بود كه سعيد محسن خيلي روي نجات برادرمان مسعود از اعدام حساس بود و هنگامي
كه براثر تالشهاي دكتر كاظم رجوي ،حكم اعدام مسعود بهحبس ابد تبديل شد ،سعيد
محسن خيلي خوشحال بود و از طريق من پيامي براي مسعود فرستاد و گفت «سالم
مرا بهمسعود برسان و بهاو بگو كه مسئوليت تو خيلي سنگين شده است و تنها فردي
هستي كه از كميتة مركزي باقي ماندهاي و تمامي تجربيات سازماني در وجود تو متبلور
ميباشد ،بار امانتي است كه در اين مرحله بهتو سپرده شده ،كوران حوادث زيادي را
خواهي ديد و بهفتنههاي زيادي خواهي افتاد .تمامي تمجيدها نثار ما خواهد شد ،چون
ما شهيد ميشويم و تمامي تهمتها نثار تو خواهد شد ،چون ميدانم بهمبارزة خودت ادامه
خواهي داد و وارد مراحلي ميشوي كه خيليخيلي باالتر از ماها قرار خواهي گرفت .زيرا
تو هرروز و هرساعت شهيد خواهي شد .آري يك شهيد مجسم».
سعيد محسن در بحثها ،بهفراري دادن رضا رضايي از زندان هم اشاره ميكرد و ميگفت:
وقتي توانستيم رضا (رضايي شهيد) را با طرح مشخص از دست ساواك آزاد كنيم ،چه
پيروزي بزرگي بود و تا چه حد در سازماندهي جديد بيرون نقش تعيينكننده داشت.
من ميدانم كه تكتك مجاهدين براي جنبش و مردم ما چه ارزشي دارند و ميدانم كه
حضور هر مجاهد در ميدان نبرد تا چهحد مؤثر است .اخبار را كه هر روز پيگيري ميكنيم
ميبينيم كه نفس طرح مسألة سازمان چه انرژي كالني در جامعه آزاد كردهاست .اما در
شرايط فعلي وقتي بحث بنيانگذاران است ،صورت مسأله فرق ميكند .اگر محمد بيرون
بود و دستگير نشده بود من اين بحث را با شما نميكردم .اما وقتي هر سه بنيانگذار
بهويژه محمد دستگير شده بايد بگويم كه اعدامنشدن ما و ماندن در زندان ،حتي اگر
توأم با مقاومت اسطورهيي و همهجانبه باشد ،نهتنها بهنفع سازمان و انقالب نيست ،بلكه
هر روز بايد ضرر آن را انقالب و مردم ايران بپردازند .آنهم ضرر استراتژيك .با شما
صريحتر صحبت ميكنم .من ارزش محمد را خيلي بيشتر از شما ميدانم و ميدانم كه
براي جنبش چه سرماية عظيمي است .اما همين كه اين سرماية بيبديل در اسارت
دشمن باشد ،صورت مسأله فرق ميكند .رژيم هر روز با استفاده از وجود ما در زندان،
توطئهيي عليه سازمان و جنبش بهپيش ميبرد و از ما بهعنوان حربههايي عليه انقالب
95
استفاده ميكند .در هر حال ما در اسارت دشمن هستيم .ممكن است رابطة ما را بهطور
كامل با خارج زندان قطع كند و روزي از قول ما اطالعيهيي جعل كند و بگويد ما مبارزة
مسلحانه را محكوم ميكنيم يا از قول ما بنويسد كه ما اشتباه كردهايم و مبارزة مسلحانه
غلط است و… آيا هيچ فكر ميكنيد كه اينگونه توطئهها چه آثار مخربي در جامعه و
هواداران و حتي اعضاي سازمان ميگذارد؟ هيچ توجه داريد كه اينگونه جعليات براي
حيات اپورتونيسم راست و ضربة سياسي بهسازمان چه فضاي مناسبي ايجاد ميكند؟ آيا
در آنصورت ما چه بخواهيم و چه نخواهيم تبديل به سدي در مقابل جنبش نخواهيم
شد؟ تا ما بياييم اثبات كنيم كه اين حرفها توطئة رژيم است و… دشمن ضربهاش را از
نظر خطي و سياسي فرودآورد ه است .دشمن ما غدار است نبايد آن را در حيله و تاكتيك
دست كم گرفت .بايد راه پيشروي او را بست .اگر شما ميخواهيد از سرماية سازمان و
جنبش معاصر دفاع كنيد و از آن حفاظت نماييد ،بايد قبل از من بدويد و اين نظرية
توحيدي و انقالبي را به همه توضيح دهيد .شهادت در پايان اين مرحله ـيعني بعد از
دستگيريـ نهفقط نقطة كمال شخصي ما بنيانگذاران ،بهويژه شخص محمد است ،بلكه
اين شهادت دروازة ورود سازمان بهيك مرحلة نوين خواهد بود .سعيد ادامه داد براي
توضيح نقطة كمال يك مثال ميزنم .ابن سكيت( ،)1معلم پسر متوكل عباسي بود .روزي
متوكل عباسي متوجه ميشود كه پسرش اسامي ائمه را با احترام ياد ميكند .متوكل
ميفهمد كه پسرش توسط ابنسكيت «منحرف» شدهاست .خليفه ابنسكيت را خواسته
و از او ميپرسد تو اين مزخرفات را به وليعهد گفتهاي؟ اگر حرفت را پسنگيري و آن را
تصحيح نكني زبانت را از پس كلهات درميآورم .ابنسكيت به متوكل گفت «از قضا نقطة
كمال زبانم اين است كه آن را بهخاطر گفتن حقيقت از پس كلهام بيرون بياوري» .بحثها
كه پيش ميرفت نقطهنظرات سعيد روشنتر ميشد .سعيد گفت ما كه نبايد سالح دست
دشمن بدهيم .و سپس پرسيد آيا شما بيشتر محمدآقا را دوست داريد يا من؟ گفتيم
نيازي بهگفتن ندارد كه تو .سعيد گفت با آگاهي و مسئوليت تمام ميگويم هم نقطة
كمال شخصي محمد و هم سكوي پرش سازمان از شهادت محمد ميگذرد .اگر ما اعدام
نشويم مسئوليتمان را به سرانجام نرساندهايم .با تمام قوا بايد بزنيم تا شاه ما را اعدام كند.
آنوقت جنبش ما بر وقايع پيشي ميگيرد سالح شاه از دستش ميافتد و اوست كه بايد
پاسخ بدهد .نبايد گذاشت فرار كند…
96
روزها گذشت و اغلب دادگاههاي اول بچهها تمام شد .به كلية برادران مركزيت و اغلب
افراد زير مركزيت حكم اعدام دادند .اما شاه در دادگاه اول به محمدآقا اعدام نداد و
فقط حبس ابد به او داد .ما بالفاصله خبر را از طريق «مورس» شنيديم .وقتي اين خبر
را شنيدم اولين چيزي كه در ذهنم نقش بست ،صحت حرفها و استداللهاي سعيد
بود .حسيني دژخيم ،كه آنموقع مسئول زندان اوين بود ،با يك طرح و بهاصطالح
براي تأثير گذاشتن روي سعيد ،درب سلول ما را باز كرد و گفت :سعيد شنيدي كه
محمد ابد گرفت؟ او را اعدام نميكنند .سعيد گفت دروغ ميگويي .او گفت بهخدا
راست ميگويم .سعيد گفت شما دشمن ما هستيد معلوم است كه به ما حرف راست
نميگويي .اگر حسينزاده و منوچهري بدانند كه به ما حرف راست ميزني خودت هم
ميداني كه پدرت را درميآورند .حسيني پشتسرهم قسم ميخورد كه حرفش درست
است .سعيد كه نقطة ضعف او را حسابي گير آوردهبود پشتسرهم به وي ميگفت تو
دروغ ميگويي… باالخره حسيني گفت ميروم محمد را ميآورم و آنوقت ميفهمي
كه من دروغ نميگويم .موسي به حسيني گفت چرا بحث ميكني اگر راست ميگويي
برو محمد را بياور .حسيني رفت .سعيد به ما گفت آماده باشيد محمد را ميآورند ما بايد
حرفهايمان را بزنيم .ما گفتيم دليلي ندارد كه محمد را بياورند .او گفت حتمًا ميآورند
حسيني كه كارهيي نيست .پشت اين مسأله خود «ثابتي» بايد باشد .آنها توطئه را شروع
كردهاند .ميخواهند بگويند كه اگر ما كوتاه بياييم ،ما را اعدام نميكنند و اين همان دامي
است كه ساواك و شاه در مقابل ما پهن كرده و بايد پاسخ مناسب آن را بدهيم .چند
دقيقه بعد محمدآقا و شهيد رسول مشكينفام كه هم سلول محمدآقا بود را به سلول ما
آوردند .شهيد موسي ،حسيني دژخيم را سرگرم كردهبود و محمد و سعيد بعد از روبوسي
بهآهستگي با هم حرف ميزدند .شنيدم كه محمدآقا گفت رژيم توطئ ه كردهاست…
سعيد ميگفت اين توطئه را بايد درهم بشكنيم… حسيني خطاب به محمدآقا گفت به
سعيد بگو كه تو اعدام نگرفتي .محمد گفت آري به من حكم اعدام ندادند كه برادرانم
را قتلعام كنند… حسيني زود محمدآقا را برد… روز چهارم خرداد1351در زندان
قزلقلعه خبر شهادت يا بهقول سعيد «رسيدن به نقطة كمال» بنيانگذاران را شنيديم.
و شنيديم كه صداي رعدآساي شعارهاي آنها از بلنديهاي تپههاي اوين در سراسر ايران
طنينافكن شد .در يك لحظه احساس كردم كه همة بچههاي دو روبرم تغيير كردند.
97
خودم وقتي خبر را شنيدم احساس كردم تبديل به مجاهد جديدي شدم .احساس كردم
تواناييم حدي نميشناسد .احساس كردم كه اراده ،ايمان و احساس مسئوليت محمد و
سعيد و اصغر در تمامي وجود بچهها جاري شده است…
اكنون بيش از 27سال از آن روز ميگذرد .در گذرگاهها و گردنههاي سختي كه سازمان
با آن مواجه بود ،حقانيت انتخاب بنيانگذاران و بحث سعيد هر روز تازهتر و پرطراوتتر
ميشود .رمز و راز پيشرفت و شكوفايي روزافزون سازمان مجاهدين خلق ايران ،در
دنياي پرآشوب و دنياي فتنهها روشنتر ميشود .زيرا از همان روز بنيانگذاري سازمان
يك مرز استوار با همة جريانها و حركتهاي سياسي معمول كشيدهشدهاست .مرز «فدا و
صداقت»كه تنها با پرداخت بهاي الزم ميتوان به آن رسيد .بهاي آن را ابتدا بنيانگذاران و
بعد تكتك مجاهدين با همهچيز خود پرداختند و گنجينهيي بينظير در تاريخ ايرانزمين
و تاريخ اسالم بهوجود آوردند .شهيد سعيد محسن در آخرين جمالت دفاع عقيدتي،
تاريخي و سياسي خود در بيدادگاه شاه به اين رمز و راز چنين اشاره ميكند…« :اين
انقالب با خون پاكترين فرزندان انسان آبياري ميشود ،اين است كه ثمرهيي بس نيكو
خواهد داشت .اين وظيفة ماست كه خون ناچيزمان را براي باروري اين نهال پاك تقديم
نماييم و نيز بيهوده نيست كه ملت ما انقالبيونش را با آغوش باز ميپذيرد زيرا مناديان
استقالل خود را شناختهاند و تبلور شرف خود را در خون اين جوانان ميبينند…
برخالف سيستمهاي شما! كه فرماندهانتان ثروتها و دستاوردهاي ملت را به يغما ميبرند
و براي يك شبنشيني و جشن ميلياردها تومان درآمد ملي را مصرف مينمايند …،در
سيستم مورد نظر ما به پيروي از مدلها و نمونههاي تاريخيمان ،علي(ع) را ميبينيم…
فكر علي و سيستم علي ،يعني قيام عليه ظلم و امحايآن و ايجاد وحدت و برابري ،براي
بشر امروز نهتنها بيگانه نيست بلكه نهايت آمال و آرزوي اوست .جهان امروز در اقصي
نقاطش تحقق افكار بلند علي را نويد ميدهد… اگر فداكاري انسان ،حماسة تاريخ قرن
بيستم را مصور ميسازد ،ما بر قلة تاريخ ،انديشه علي را محقق ميبينيم .آري! براي نيل
به چنين هدفي قيام كردهايم .قيام كردهايم تا جهاني بسازيم كه هرگونه بهرهكشي انسان
از انسان را نابود سازد .راهي كه ملت ما پيموده سرآغاز انقالب مسلحانة او است .ما نبردي
سهمگين در پيشرو داريم ،نبردي درازمدت و افتخار ميكنيم كه با نثار جان بيارزشمان
سربازي ساده باشيم كه سهمي بس كوچك از اين وظيفة مهم را بهعهده گرفتهايم و با
98
خون ناچيزمان جوانة انقالب را بارور ساختهايم .موفقيت و پيروزي از آن ماست…»
1ـ يعقوب ابن اسحاق معروف به «ابنسكيت» از برجستهترين دانشمندان لغت و ادبيات عرب
در قرن سوم هجري بود .ابن نديم در كتاب الفهرست خود ،اسم 20كتاب از تأليفات او را ذكر
كردهاست .وقتي متوكل عباسي پايداري ابنسكيت را روي عقايدش ديد او را زير شكنجه
كشت.
99
اولين ديدار
عباس داوري
اواسط آذر ماه سال 1349بود .متأسفانه روز آن بهطور دقيق يادم نيست .نزديك به 15ماه
از عضويت من در سازمان ميگذشت (آن زمان هنوز نامي براي سازمان گذاشته نشده بود
و همة ما آن را سازمان ميناميديم) .ما يك خانه تيمي در انتهاي محلة چرنداب تبريز
نزديكيهاي كارخانة چرمسازي خسروي داشتيم .مدتي بود که شهيد علي ميهندوست
مسئول ما شده بود .علي هر هفته عصر روزهاي پنجشنبه به تبريز ميآمد و عصر روز
جمعه بازميگشت .او باالترين مسئولي بود که تا آن زمان من در سازمان ديده بودم .او
که هر هفته با کولهباري از آموزشها و تجارب و تحليلهاي جديد سازمان پيش ما ميآمد،
بهشدت مورد احترام و عالقة ما بود .او هرهفته حدود 10ساعت آموزشهاي مختلفي را
که در پهنه هاي مختلف سياسي ،تاريخي ،ايدئولوژيك و ...بود ،به ما منتقل ميکرد.
فراگيري اين آموزشها براي ما گام مهمي در فهم و درك موضوعات مختلف بود و افقهاي
نويني را مقابل ما ميگشود.
اواسط آذر ماه علي به ما گفت که شب با يكي از بچهها به خانة ما خواهد آمد .او گفت که
نامش محمد است .علي تأکيد کرد که در صحبت با او دستبستگي نداشته باشيم.
اول شب بود که «او» وارد خانه شد .قد بلند و چارشانه با عينكي در چشم .وقتي با من
دست داد ،به چهرهاش خيره شدم .نميدانم در صورتش چه بود برقي يا نوري يا چيز
ديگري ،نميدانم .هرچه بود تا پيش از آن چنين چيزي را در هيچکس ديگر نديده بودم.
او به من احساسي را القاء ميكرد كه خود به خود اين جمله از ذهنم گذشت كه «چقدر
مسئول است» .احساس كردم خيلي قوي هستيم .آينده داريم و …
100
شايد کساني بدانند اما من نميدانم كلمه «مسئول» از چه زماني وارد سازمان شده است.
اما يقينًا اين كلمه هم بايد از «خلق»هاي محمد آقا باشد .آن وقتها در سلسله مراتب
سازماني ،از كلمه فرمانده يا ...استفاده نميكرديم .زيرا كلمة «مسئول» بسا بسا فراتر
از مفاهيمي مانند فرمانده است .چون مسئول كسي است كه بايد در مورد هر موضوعي
در حيطة كارش پاسخگو باشد .منظور از پاسخگويي ،جنبههاي صوري آن نيست بلكه
پاسخگويي مسئوالنه و پذيرش هرگونه حسابرسي در هر لحظه است .درست به اين
دليل كلمه «مسئول» براي ما بار ايدئولوژيك دارد.
شايد به اين دليل بود كه در اولين ديدار با محمد آقا اولين چيزي که از ذهنم گذشت،
مسئول بودنش بود .الزم است اشاره كنم كه سازمان مجاهدين خلق ايران شايد تنها
سازماني در جهان باشد كه از عبارت دبيركل استفاده نميكند و بهجاي آن از واژههاي
«مسئول اول» استفاده ميكند .تا آنجا که يادم است واژههاي «مسئول اول» را اولين
بار پس از آزادي از زندان ،از مسعود شنيدم...
محمد آقا آن شب قسمتي از يكي از نامههاي حضرت علي (ع) به مالك اشتر از نهجالبالغه
را كه در آن حضرت علي داليل تشويق مردم به مبارزه عليه حاكميت ظلم را توضيح
ميدهد ،براي ما خواند .وقتي محمد آقا عبارات حضرت علي را توضيح ميداد ،گويي
اقيانوسي از يقين به حتميت پيروزي به خروش در آمده است .او آنچنان در درك و
فهم عبارات حضرت علي غوطهور بود كه گويي مانند موال و مقتداي خويش پيروزي را
بهچشم ميبيند .لحظات اولين ديدارم با محمد آقا و طنين صدايش که نهجالبالغه را
براي ما ميخواند و تفسير ميکرد ،هرگز از خاطرم نرفته است .شبي فراموشيناپذير و
توصيفنشدني .چرا که از آن شب چيزي در سراسر وجودم تغيير كرد .پس از آن بود که
به حيطة نويني از فهم مسئوليت و يقين وارد شدم.
محمدآقا برايم سمبل مسئوليت و يقين بود .پس از او دو بار ديگر اين احساس در من
ايجاد شده است…
101
از روزهايي كه با محمد بودم
احمد حنيفنژاد
آغازها و جستجوها
رابطة من با محمد حنيفنژاد ،بنيانگذار كبير سازمان ،مثل هر مجاهد خلق ديگر پيش
از رابطة نسبي و خوني ،يك رابطة ايدئولوژيك است و من اين روزها با درك عميقتري
از ارزش عنصر مجاهد خلق ،جايگاه محمد حنيف را هم بهتر ميفهمم .من البته اين
شانس را داشتم كه محمدآقا برادرم بود .اولين خاطرات كودكي من با تصويرهايي از او،
كه هميشه نقش برادر بزرگتر را برايم داشت ،همراه است .اولين خاطراتم به دوراني
بازميگردد كه 8ـ 7سال بيشتر نداشتم .او كه يك نوجوان 17ـ16ساله بود ،دستم را
ميگرفت و پابهپا به جاهايي ميبرد كه زياد برايم آشنا نبود .گاهي به اطراف شهر
ميرفتيم و گاه از هيأتهاي مذهبي سر درميآورديم .در دوران بعد از كودتاي 28مرداد،
اگر اشتباه نكنم در سالهاي36ـ 35بود كه يكبار شاه براي قدرتنمايي و تثبيت موقعيت
خودش ميخواست به تبريز بيايد .به همين مناسبت شهر را آذينبندي كردهبودند و
نزديك دروازه تهران طاقنصرت بزرگي درست كرده بودند .وقتي نزديك طاقنصرت
رسيديم ،محمد با اشاره به آن گفت« :نگاه كن اينهمه پول خرج كردهاند ،سه چهار روز
بعد همهاش را خراب خواهند كرد» .به طاقنصرت نگاه كردم .محمد ادامه داد«:ميداني
اين پولها را از جيب چه كساني خرج ميكنند و اين كارها را بهخاطر چهكسي
ميكنند؟» جوابي نداشتم و با نگاه مبهوت او را نگاه كردم .محمد گفت«:مردم بدبخت
نان خالي گيرشان نمي آيد بخورند ،اينها طاق نصرت براي اين شاه چپاولگر ميسازند».
بچه بودم .از حرفهايي كه ميزد زياد سر درنميآوردم .بالطبع طرف گفتگويش
102
نميتوانستم باشم .از صحبتهاي او فقط فهميدم شاه آدم بدي است و او با شاه مخالف
است .ولي انگار او دنبال درددلكردن بود .تنها بود و دردمند .در عينحال تالش ميكرد
به من هم چيزي را حالي كند .سالهاي بعد فهميدم از بيهمزباني چهها كشيده است.
اما با اين وجود بهياد ندارم كه حتي يكبار او را تسليم ديده باشم .كالس اولـ دوم
دبيرستان كه بود براي خواندن درس عربي به مدرسة طالبيه تبريز ميرفت .همان سالها
دعا و آيات قرآن را با تخته سهال ميبريد و آن را روي پارچه مخمل ميچسباند و آن را
به شكل تابلو درميآورد و ميفروخت .از همان سالها معموالً هفته يي 3ـ4بار به جلسات
مذهبي كه دعا ميخواندند ،ميرفت .يك محفل كوچك مذهبي هم بود كه وسط هفته
از 10ـ 9شب تا 12الي يك نيمهشب تشكيل ميشد .در آنجا بيشتر به زندگي ائمه،
بهخصوص به امام حسين و واقعة كربال ميپرداختند و اشعار و مرثيه ميخواندند .جديت
او در كارها شگفتانگيز بود .با اينكه دانشآموز بود ،بدون اينكه از درسش بزند ،شركت
او در جلسات مذهبي مختلف ترك نميشد و خيلي پيگير هرهفته هم در جلسات
مذهبي شركت ميكرد و هم نوحه و مرثيه حفظ و تمرين ميكرد .در خانوادة ما نه
پدرم اهل اين نوع مجالس بود و نه كسي مشوق او بود .جالب اين كه وقتي احساس
ميكرد از اين جلسات به جايي نميرسد ،در آن نقطه توقف نميكرد .دنبال ميكرد تا
جاي بهتر و برتري پيدا كند .محمد رفيقي داشت كه شاگرد بازار بود .او هم يك برادر
كوچكتر از خودش داشت كه يكي دو سال از من بزرگتر بود .اغلب اين مجالس را ما
چهار نفر با هم ميرفتيم .تقريبًا همة دوستانش شاگرد بازاري يا كارگر كارگاههاي
كوچك ،مثل جوراببافي و كشبافي… بودند .آنها سال 36دو محفل مذهبي تشكيل
دادند كه مضمون كارشان مطالعه و تفسير قرآن و خواندن دعا بود .هر كدام از اين
محفلها كه حداكثر10ـ15نفر بودند بيشتر از 3ـ4ماه دوام نميآورد .اما او هميشه مثل
آدم تشنه به اين در و آن در ميزد .دنبال چيزي بود كه در آن جلسات بهدستش
نميآورد .وقتي سرش به سنگ ميخورد آن محفل را تعطيل ميكرد ،اما اين بهمعني
فراموش كردن هدف نبود .محمد خستگي نميشناخت و مسير را همچنان ادامه ميداد.
اينطور نبود كه به هر جا يك سركي بكشد و نوكي بزند .جستجوگر و پيگير بود .او در
مطالعه خيلي جدي بود مثل آدمي كه سالها در كاري تأخير داشته باشد ،كتابها را
بهسرعت ميخواند .حتي سر شام و نهار هم كتاب را زمين نميگذاشت .گاهي پدر و
103
مادرم ميگفتند محمد غذايت سرد شد ،چرا نميخوري؟ اما او در دنياي خودش بود و
ال نميشنيد .كتابهاي تاريخ اديان ،تاريخ علوم ،عصر خردگرايي، گويي اص ً
اگزيستانسياليسم ،تاريخ فلسفه (سير حكمت در اروپا) روانكاوي فرويد ،انسان موجود
ناشناخته ،راه و رسم زندگي ،تاريخ كسروي ،تاريخ بيداري ايرانيان ،تاريخ ديپلوماسي،
صوفيگري ،شيعيگري ،و كتابهاي برتراندراسل ،فرويد و بازرگان از جمله كتابهايي بود
كه آنها را مطالعه ميكرد .چيزي كه پس از ساليان هنوز هم برايم شگفتانگيز است،
اين است كه با اينكه بارها و بارها در آزمودن افراد مختلف ،با ادعاهاي بيعمل برخورد
كرده و سرش به سنگ خورده بود ،اما هيچگاه دچار يأس و نااميدي نميشد و همچنان
در پي گمكردة خودش از اين جلسه به آن جلسه و از اين محفل به آن محفل ميرفت
و ساعتها با افراد مختلف به بحث ميپرداخت .بهجرأت ميتوانم بگويم كه در تبريز ديگر
هيچ شخصيت اجتماعي ،مذهبي و سياسي نبود كه سراغش نرفته و با او بحث و فحص
نكرده باشد .در همين برخوردها و بحثها بود كه او به شناخت دقيقي از آخوندها رسيده
و دريافته بود كه دين و مذهب و پيغمبر و امام حسين و ائمه ،براي آخوندها ،نه اعتقاد
و آرمان ،بلكه وسيلة كسب و كار و نان خوردن است .او ميگفت :قرآن راهنماي عمل
است ولي آخوندها آن را مرموز و غيرقابلفهم نشان دادهاند كه گويي فقط خودشان آن
را ميفهمند و سايرين نبايستي به آن نزديك شوند .سال 36براي اين كه بتواند در
كنكور شركت كند ،به دبيرستان فردوسي كه دبيرستان درجه يك تبريز بود ،رفت.
سال 37ديپلم گرفت و در كنكور دانشگاه تبريز قبول شد .اما يك ماه بعد دانشكده را
ترك كرد تا سال ديگر در كنكور دانشگاه تهران شركت كند .براي تأمين هزينة كنكور
سال بعد ،همان سال در دبيرستان خصوصي كمال به تدريس پرداخت .سال 37به
جلسهيي ميرفت كه حدود 50ـ60نفر بودند .بيشترشان فرهنگي و بازاري و اغلب هم
اهل مطالعه بودند .هر هفته پنجشنبهها يا جمعهها جلسه داشتند .در آن قرآن و صحيفه
سجاديه را تفسير ميكردند .محمد در آنجا با عناصر فعال آنها بحث و گفتگو ميكرد.
انتقاد ميكرد .روي اشكاالت كارشان انگشت ميگذاشت .اما مدتي بعد ،باز هم احساس
كرد ديگر آن كارهاي قبلي بهجايي نميرسد .البته باز هم در جلسات تفسير قرآن و
جلسات ديگر ميرفت و با آنها بحث ميكرد و نظراتش را ميگفت و اشكاالت آنها را
گوشزد ميكرد .ولي ديگر اين را خوب فهميده بود كه اين جلسات و آن نوع كارها
104
مشكلي را حل نميكند .او سراغ هر كاري ميرفت آن را خيلي جدي دنبال ميكرد و تا
به نتيجة قطعي نميرسيد ،آن را رها نميكرد .بسيار قاطع بود و با ايمان كامل حرف
ميزد .چون هر حرفش نتيجة يك تجربة مشخص بود .اگر از كار تبليغي و سياسي و…
فارغ ميشد ،به مطالعه روميآورد و هيچ لحظهيي را از دست نميداد .حتي توي ماشين،
در حال راهرفتن يا غذاخوردن هم به مطالعه مشغول بود .ميديدي سر سفره همه
غذايشان را خوردهاند ولي او هنوز شروع نكرده و چشمش روي كتاب است .پس از
چندبار صداكردن متوجه ميشد و پاسخ ميداد .با وجود اينكه 20سال بيشتر از سنش
نميگذشت ولي رابطههايش تأثيرگذار بود .اغلب طرفهاي معاشرتش بزرگتر از خودش
بودند .با اينحال مورد احترام همة آنها بود .يكبار در سال 39براي كار تبليغي به تبريز
آمده بود .با هم به همان جلسة تفسير قرآن و صحيفة سجاديه رفتيم .وقتي وارد جلسه
شديم همة 50ـ60نفري كه آنجا بودند به احترامش بلند شدند .اغلب آنها 10ـ20سال
از محمد بزرگتر بودند .من كه آنموقع يك دانشآموز بودم ،تعجب كردم چون تا
آنموقع چنين صحنهيي را نديده بودم .در همان سالها گروهي از روحانيون تبريز بودند
كه از نظر معلومات ديني و فلسفي شهرت داشتند .محمد به جلسههاي سخنراني و
درس آنها ميرفت .با بعضيها هم خصوصي مالقات ميكرد .همانموقع هم خيلي از آنها
را قبول نداشت ولي ميخواست آموختنيها را ياد بگيرد .اگر ايراد و اشكالي هم ميديد
بدون تعارف و بهطور جدي با آنها طرح ميكرد .سالهاي 37ـ 38قبل از رفتن به تهران،
گرايشهاي ضدارتجاعيش شدت گرفت .در مورد وضعيت آخوندها با پدرم بحث ميكرد.
ميگفت اينها دينفروشند .براي اينكه دكان خودشان تخته نشود ميگويند كسي جز
اوليا و علما قرآن را نميفهمد .مانع آشنايي مردم با قرآن ميشوند .مگر قرآن براي
عملكردن نيامده؟ اينها فقط تشويق ميكنند كه قرآن سر قبرها خوانده شود؛ يا در
خانهها در تاقچه و كمد گذاشته شود .درحاليكه قرآن كتاب عمل است .ميگفت مگر
تبليغ دين و ايمان پول ميخواهد؟ آنها بهطور عام دينفروش هستند .دين را وسيلة
كسب و امرار معاش خود قرار دادهاند .تبليغ دين و اعتقاد و ايمان كه نميتواند شغل
كسي محسوب شود تا در ازايش پول دريافت كنند .ميگفت درحاليكه آخوندها دين و
عقيده را بهعنوان شغل انتخاب كردهاند و مساجد را محل كسب و كار قرار دادهاند،
چگونه ميتوانند وارد محتواي قرآن بشوند؟ اينها در طول قرنها قرآن و كالم پيامبر و
105
ائمة اطهار را از محتوا تهي كردهاند .آنقدر نازل و بيارجش كردهاند كه يا سر قبر براي
مردهها خوانده ميشود يا الي بقچه پيچيده در گوشهيي نگه ميدارند و آنقدر سخت
ميگيرند كه كسي جرأت نكند كه وارد محتوايش شود .سال 38در كنكور دانشگاه
تهران شركت كرد و به دانشكدة كرج رفت .در آنجا با جبهة ملي و نهضت آزادي آشنا
شد .سال 39ـ 40هرازگاهي براي كار تبليغي از طرف جبهة ملي يا نهضت آزادي به
تبريز ميآمد .سراغ دوستان سابق و جلسات مذهبي آنها و همان آخوندها ميرفت .اما با
همة آنها مرز مشخصي داشت .از سالهاي 38به بعد ازموضع تأثيرگذاري و استفاده از
آنها براي پيشرفت مبارزه به سراغشان ميرفت .برخوردهايش هميشه كادر معيني
ال دل خوشي نداشت .ميگفت سطح آگاهي داشت .از رهبران جبهة ملي آن زمان اص ً
سياسي و ماية مبارزاتي اين رهبران آنقدر پايين بود كه وقتي به يكي از سران جبهة
ملي پيشنهاد كرديم كه تاريخ اجتماعي و سياسي چند دهة اخير را كه خودشان شاهد
تحوالت و وقايع آن بودند ،بنويسند .در جواب ما گفت مگر ما مورخ هستيم؟! سال40
در يكي از روزهايي كه براي كار تبليغي و جمعآوري كمكهاي مالي به تبريز آمده بود،
ال روشنفكر كه براي خودش ادعايي داشت چند روزي با يكي از آخوندهاي سرشناس مث ً
صحبت و بحث كرد .صريح و روشن دليل بيعملي او و دوستانش را بدون رودربايستي
برايش اثبات كرد و قاطعانه تركش كرد .در برخورد با محافل مذهبيـ سياسي و محافل
روشنفكري اغلب سر پايبندبودن به محتواي قرآن و عملكردن به آن و بيعملي عناصر
اين محافل اختالف پيدا ميكرد .به آنها ميگفت شما جمل ة زيارت سرور شهيدان امام
حسين(ع) را تكرار ميكنيد «يا ليتني كنت معكم فافوز فوزًا عظيما» ولي جز سينهزني
و گريه و زاري هيچ بهايي براي آن نميپردازيد .همة محافل و عناصر را با اين معيار
ميسنجيد .يك جلسة تفسير قرآن در شهرمان بود كه مؤسسين و ادارهكنندگانش چند
فرهنگي ضدارتجاع بودند و سالها سابقة كار داشتند .در فاصلة سالهاي 38تا 41وقتي
به تبريز ميآمد ،به آنجا سر ميزد و با آنها بحث ميكرد .اما آنها از آنجايي كه در يك
مدار بستة بيعملي به دور و تسلسل افتاده بودند فقط پز روشنفكري و ضدارتجاعي
داشتند .محمد به عاقبت كار بيهودهشان اشاره كرد و گفت شما راه به جايي نميبريد.
در سال 1342جزوهيي دربارة بحث تكامل و قوانين آن نوشته بود كه از آن براي جذب
نيرو و آموزش استفاده ميكرد .سال 42به سربازي رفت .نيمة دوم دوران خدمتش را
106
كه حدود 9ماه ميشد ،در پادگان مرند آذربايجان گذراند .روزهاي پنجشنبه و جمعه از
فرصت استفاده كرده و به تبريز ميآمد و با چند نفر از آشنايان دوران دانشگاهش
نشست ميگذاشت .اواخر دوران سربازيش ،قبل از رفتن به تهران ،ارتباط من و دو نفر
ديگر را وصل كرد .هفتهيي يك نشست با ما ميگذاشت و در كادر كتابهاي سياسي
ساده و كتابهاي بازرگان به ما آموزش ميداد .خالصه در دوران سربازيش هم مشغول
عضوگيري بود .از وقتش حداكثر استفاده را ميكرد .در طول هفته در پادگان كتابهايي
ال علني بود ،و حتي براي عاديسازي خوب بود ،ميخواند .همچنين جنبههاي را كه كام ً
مفيد آموزشهاي ارتش را ميآموخت و در عمل آنها را بهكار ميبست .آخر هفته كه به
تبريز مي آمد تماموقت با چند نفر كالس ميگذاشت و بحث ميكرد يا به مالقات
كساني ميرفت كه حدس ميزد به درد مبارزه ميخورند .سراغ همان بازاريها و
روحانيان هم ميرفت .تا آنجا كه فكر ميكرد احتمال اين هست كه طرف مايهيي براي
مبارزه بگذارد ،ارتباط با آنها را قطع نميكرد .يكي از ويژگيهايش اين بود كه ميگفت
بايد همه را براي مبارزه بهكار بگيريم و به هر كسي به اندازهيي كه ميتواند يا ميخواهد
ال با خيليها بدون اينكه وارد بحثهاي سياسي بشود، امكان مبارزه كردن بدهيم .مث ً
مالقات ميكرد .در واقع رابطههايش را تثبيت ميكرد .يعني در عين حفظ مرزهاي
مشخص ،كسي را طرد نميكرد .به همين دليل ارتباط را با آنها قطع نميكرد .در خانه
هم يا مطالعه ميكرد يا مطلب مينوشت .يك قرآن جيبي داشت كه هميشه همراهش
بود .همان قرآني كه االن در موزة سازمان است.
اواخر دوران سربازيش يك روز با 3يا4نفر از دوستان سابقش جلسهيي ترتيب داد.
توضيحاتي راجع به اوضاع و احوال سياسي روز داد و مقداري راجع به وظيفة انسان آگاه
صحبت كرد .در نهايت خيلي روشن و صريح به آنها گفت شما دنبال آرزوها و زندگي
عادي خود رفتهايد .مگر شما نبوديد كه چند سال پيش قرآن تفسير ميكرديد و دم از
اسالم و آزادي ميزديد؟ پس چه شد؟ چه شد كه وظيفه از گردن شما ساقط شده؟ بعد
چند آيه از قرآن خواند .با وجود اينكه با آنها برخورد بسيار قاطعي كرد ولي هيچكدام
آنها موضع منفي نداشتند و همگي اظهار شرمساري ميكردند.
در عين تكاپو و تالش بيوقفه بسيار هوشيار بود كه چپروي و راستروي نكند .يكبار
يكي از بچهها يك سالح كلت بهدست آورده بود و با كلي اميد و آرزو براي او برد .با اينكه
107
در آنموقع سالح خيلي جاذبه داشت و مورد نياز سازمان هم بود ،ولي محمدآقا اين را
تبديل به يك بحث آموزشي كرد و در يك نشست چپروي و راستروي را به همة ما
آموزش داد .او بيشترين آموزش را در صحنة عمل و روي فاكتهاي مشخص ميداد .محمد
براي رسيدن به حقيقت يك موضوع ،تمام راههاي ممكن را ميرفت ،به همين دليل
وقتي به چيزي ميرسيد ،ديگر به مرحلة ايقان رسيده بود و لذا قاطع برخورد ميكرد.
هميشه سعي ميكرد پس از راهنمايي اوليه و نشان دادن عينيت مسأله ،طرف مقابل را
به فكر وادارد تا خودش پاسخ مشكل را پيدا كند .در بحثها هم شيوهاش اين بود كه طرف
مقابل را در مقابل سؤالهايي قرار دهد و او را با مسائل موجود روبهرو كند ،هيچوقت نظر
خودش را تحميل نميكرد ،ميگذاشت تا فرد خودش به نتيجه برسد.
سال 47رفتم تهران .يك روز مرا از صبح تا ظهر به جامعهگردي برد .ابتدا به مناطق
جنوب شهر و كورهپزخانهها و گودنشينها برد .گفت خوب اينها را نگاه كن .محيط و
آدمهاي فقير و بيكار را نشان ميداد .كارگران كورهپزخانه و بچههاي كم سن و سالي را
كه كار ميكردند ،نشانم داد .سعي ميكرد مرا نسبت به وضعيت آنها عيني كند .سؤال
ميكرد چرا اينها چنين وضعيتي دارند؟ قدمبهقدم در بحث پيش ميآمد تا من خودم
به جواب سؤاالت برسم .سپس مرا به شمال شهر برد و گفت به ماشينهاي آخرين مدل،
به ساختمانهاي بلند ،به ويالها خوب نگاه كن .بعد پرسيد اين اختالف ناشي از چيست؟
آيا بايد همينطور باشد؟ من پاسخش را دادم .بعد او مقداري جنبههاي علمي مسأله را
توضيح داد و گفت فكر كن ببين راهحل اين مشكل چيست؟
محمد موضوعات پيچيده را هم با فعالكردن ذهن طرف مقابل توضيح ميداد .سال49
براي فعال كردن چند نفر از بازاريها به تبريز آمده بود كه به خانة تيمي ما آمد .چون
مسئولمان به تهران رفته بود خود محمد با ما كالس گذاشت .آن روز اولين روزي بود كه
با من نشست رسمي گذاشت .در اين نشست سورة قيامت را تفسير كرد .تمام لحظات
من محو او بودم و او آدم را با خود مي برد .آنچنان حرف ميزد كه انگار مفاهيم را با
حواس خود لمس ميكند .چند ماه بعد وقتي دوباره به تبريز آمده بود ،در يك نشست،
بهمحض ديدن يك بيدقتي از يكي از نفرات ،بالفاصله ب ه او انتقاد كرد .او گفت نبايد
از اشكاالت جزئي گذشت ،چون اين موارد حتمًا دركارهاي ديگرهم بارز ميشود .امروز
يك اشكال كوچك است ولي فردا سالح خود را از دست خواهيد داد .يعني در جريان و
108
پروسه بايد به اشكاالت نگاه بكنيد و بتوانيد درست آن را تعميم بدهيد تا بتوانيد جلوي
ضربات را بگيريد .جلسة دوم وقتي ديد وضعيت خانه ب ه همريخته و بينظم است گفت
اول خانه را مرتب كنيد بعد كالس را شروع كنيم .نيمساعت بهطور دستجمعي كارها را
انجام داديم بعد از نظم و نظام دادن به وضعيت خانه ،نشست را شروع كرد .برخوردهاي
ساده و بيتكلف او چه درمحافل و چه در خانههاي جمعي معروف بود.
چند روز بعد از دستگيري به بهانهيي با من مالقات كرد .در همان لحظة اول ضمن
روبوسي وضعيت بچههاي تبريز را سؤال كرد كه بداند چه كساني دستگير شده و چه
كساني آزادند؟ ميخواست بفهمد وضعيت هر كس چگونه است تا بتوان امكان آزادي
برخي را فراهم كرد .با دستگيري او فضاي زندان بهطور كامل تغيير كرد .با وجود اينكه
او را به سلول عمومي نزد بقية بچهها نياوردند ،ولي هر طور بود ،نظراتش را بهصورتي
جمعبندي كرده به بچهها ميرساند .در عين فعاليتهاي مبارزاتي ،از فعاليت عادي
اجتماعي به دور نبود .در چند رشتة ورزشي فوتبال ،واليبال و شنا كار كرده بود .مث ً
ال نفر
يك تيم فوتبال دبيرستان منصور بود .بهعنوان تفريح به كوهنوردي ميرفت .در زمينة
درسي هم فعال بود .كالس نهم دبيرستان يك پيل درست كرد كه در خانه با آن المپ
روشن ميكرديم .همينطور يك نوع ترازو درست كرده بود كه بهنام خودش در آزمايشگاه
فيزيك دبيرستان ثبت شده بود .هفت ،هشت سال بعد رفقايم ميگفتند در آزمايشگاه
فيزيك از دستگاهي كه برادرت درست كرده استفاده ميكنيم .در تعطيالت تابستان،
براي تفريح يكي دو هفته به روستا ميرفت و به روستاييان كه رابطة فاميلي هم داشتيم،
كمك ميكرد .برخوردش در خانه خيلي متين بود .دورة دبيرستان با وجود سن وسال كم
از استقالل فكر و عمل كامل برخوردار بود .گاهي ساعت 1و 2نصف شب به خانه ميآمد
ولي بهدليل رفتار متين و زندگي سالمي كه داشت هيچوقت مورد اعتراض پدرم نبود و
از اعتماد كامل برخوردار بود .هيچوقت با پدر ،مادر و خواهرانم برخورد تندي نداشت.
با وجود اعتقادات و عرق مذهبي كه داشت ولي هيچوقت برخورد تعصب يا تحكمآميز
نميكرد .در برابر اشتباهاتي كه من مرتكب ميشدم با دعوا و تنبيه برخورد نميكرد.
سعي ميكرد اشكال كار را روشن كند .ميگفت با زور چيزي حل نميشود بايد كاري
كرد كه فرد با انگيزة دروني كار را انجام دهد .بنابراين انتقادهاي سازندة او طوري بود كه
ذهن را فعال ميكرد.
109
شب اعدام
شب قبل از اعدام محمد ،ساواك مرا از زندان به يكي از خانههاي مخفي خودش برد .بعد،
پدر و مادرم را آوردند و بعد هم محمد را .اين آخرين مالقات و ديدار ما بود .محمد ابتدا
خيلي سريع ما را نسبت به اوضاع و احوال توجيه كرد ،اينكه ساواك و رژيم ميخواهند
چه كار كنند .اينكه رژيم تصميم گرفته او و يارانش را اعدام كند و چرا؟ در اثناي
صحبتهاي او ،پدرم از روي عواطف پدري گفت :واقعًا نميتوانيد كاري كنيد كه اعدام
نشويد؟ چه كار ميشود كرد؟ اين كه خيلي بهتر است كه شما اعدام نشويد .محمد در
پاسخ ،از امام حسين و از كلمات امام حسين گفت .گفت پدرجان مگر خودت آن همه
زيارت عاشورا نميخواندي؟ مگر آنهمه زيارت وارث نخواندهاي؟ خب در آن زيارت تو
چه ميگويي ،از خدا چه چيزي ميطلبي؟ چه كسي را لعن و نفرين ميكني؟ از چي
و از كي دفاع ميكني؟ هدف امام حسين چه بود؟ آرمانش چه بود؟ اگر واقعًا براي امام
حسين اين امكان وجود داشت كه با يزيد بيعت و سازش كند ،براي ما هم كه خودمان را
پيرو او ميدانيم ،اين راه و اين امكان وجود دارد… ولي «هيهات م ّناالذلّه!» امكان ندارد
ما با اين رژيم سازش كنيم ،ما پيرو امامانمان هستيم ،ما راه امام حسين راانتخاب كرديم،
پيشواي ما امام حسين است و ما سر در راه او خواهيم داد.
من خودم هم بههيچوجه دلم نميخواست كه محمد اعدام بشود ،چون صرفنظر از رابطة
ال نميخواستم او اعدام شود و جدا از برادري ،بهلحاظ موضعي كه در سازمان داشت ،اص ً
عواطف برادري ،بهلحاظ عواطف ايدئولوژيكي و از آنجا كه نقشش را در سرنوشت سازمان
خيلي مؤثر ميدانستم ،دلم ميخواست كه او اعدام نشود ،آنموقع درك عميقي از قضايا
نداشتم ،ولي وقتي محمد خطبة امام حسين را خواند و اين بحثها را كرد و آخرسر گفت
كه «يا ليتني كنت معكم فأفوز فوزًا عظيمًا» فضاي خودم واقعًا چرخيد ،به پدرم گفتم
خوب راست ميگويد! اگر ما مدعي هستيم پيرو امام حسين هستيم ،خب راه همين
است ،ديگر دنبال چه هستيم؟ محمد در انتها گفت پدرجان سرتان را باال بگيريد ،افتخار
كنيد به اين مصائب .اين افتخاري است كه نصيب هر كس نميشود ،خوشوقت باشيد كه
نصيب ما شده ،و خداحافظي كرد و رفت.
110
شكستها و راهگشاييها
محمدسيديكاشاني
رهبران نهضت آزادي بعد از 15خرداد 42درواقع فكري و راهي بهنظرشان نميرسيد.
درمانده بودند و نميدانستند كه چكار بايد كرد .ولي دانشجوها و جوانان پرشور نهضت
احساس ميكردند كه نميتوانند آرام بنشينند و عالوه بر اين ديگر نميشد با فعاليتهاي
سياسي ،كاري را در شرايط آن روز پيش برد .بايد كار ديگري كرد .اين بود كه فشار
ميآورديم به بقاياي نهضت ،كه بيشتر هم دانشجوها بودند ،كه آقا بياييد بنشينيم يك
كاري بكنيم ،يك فكري بكنيم ،يك سازمان جديدي بهوجود بياوريم .اين فشارها و
پيگيريها و دنبالكردنها ادامه داشت تا اينكه يك روز يكي از اعضاي نهضت آمد و به من
اطالع داد كه آنچه كه ميخواستي بهوجود آمده .من خيلي خوشحال شدم .گفت كه
فردي بهنام «محمدآقا» با تو فردا بعدازظهر ساعت 5ديدار خواهد داشت .تاريخ آن روز
فكر ميكنم حوالي 17 ،16 ،15شهريور 44بود .من رأس ساعت 5رفتم به منزل آن فرد و
آنجا با مردي بلندقد ،چهارشانه ،با قيافهيي باصالبت و حركاتي سنگين و لهجهيي آذري
مواجه شدم .رفتار و حركات و صحبتهاي او از همان لحظة اول من را متحير كرد .حالتي
در من بهوجود آورد كه زبانم از توصيف آن واقعًا عاجز است« .محمدآقا» پس از سالم و
عليك و صحبتهاي اوليه ،از كودتاي 28مرداد ،از فاجعة 15خرداد ،از خيانتها و اختناقي
كه رژيم شاه حاكم كرده بود صحبت كرد .از فقر و بدبختي مردم ،از ثروتهاي در حال
انباشت عدة قليلي كه به همه چيز مسلط شده بودند ،و در انتهاي بحث با لحني سنگين
و گرفته گفت« :چيه اين زندگي؟!» با وجود همة آمادگيهايي كه براي مواجهه با مرگ
و شكنجه و زندان پيدا كرده بودم ،اين جملة سهكلمهيي كوتاه مرا بهشدت تكان داد.
111
پيش خودم گفتم همهچيز تمام شد ،با همهچيز بايد خداحافظي كني .با كار ،با زندگي ،با
تمام عاليقت ،با دوستانت و با آنهايي كه در مسير مبارزه نبودند .خالصه مسير زندگيت
عوض شد و بايد آماده شوي براي مبارزة بيامان و شهادت .در همان ديدار اول گـفت
ببين محمد ،تضاد اصلي حاكم بر اين جامعه ،تضاد بين مذهبي و المذهب نيست .تضاد
اصلي ،تضاد بين استثماركننده و استثمارشونده است و در رأس استثماركنندهها هم رژيم
شاه است .اين تضاد بايد حل بشود تا تودهها رها شوند ،آزاد شوند و شرايط زندگيشان
عوض شود و از اينهمه فقر و بدبختي نجات پيدا كنند .اين تضاد هم حل نميشود مگر
با نابودي رژيم شاه .شاه و رژيمش هم امكان ندارد كه خودشان با پاي خودشان بروند و
حاكميت را به تودهها واگذار كنند .ديدي كه براي سادهترين تظاهرات ،براي يك فرياد
حقطلبانه ،مردم را به رگبار بستند .پس اينها نميروند مگر با قهر ،بايد مبارزة مسلحانه
پيشه كرد ،مبارزة مسلحانه هم امكانپذير نيست مگر اينكه در ابتدا مخفيانه آغاز شود.
پس ما بايد از مبارزة مخفي شروع كنيم و هرچه بيشتر در عمق جامعه فرو برويم.
از مجاهدين شهيد سعيد محسن و اصغر بديعزادگان هم خاطراتي دارم.
سعيد دوران سربازيش را در جهرم گذرانده بود .سال 1342يا ،43مجاهد شهيد نبياهلل
معظمي كه در آن شهر با سعيد آشنا شده و از همان طريق هم به عضويت سازمان
درآمده بود و سرانجام در سال 61به دست پاسداران خميني بهشهادت رسيد ،تعريف
ميكرد و ميگفت سعيد ظرف مدت كوتاهي در دل مردم جهرم جاي گرفت .همه او را
دوست داشتند و از كارهايش و از كمكهايش به محرومين و نيازمندان ،صحبت ميكردند.
يكروز از كوچهيي عبور ميكردم .ديدم سعيد وسط حياط خانة پيرمردي پشت چرخ
چاه ايستاده و به او در تخلية چاه كمك ميكند .رفتم جلو و خداقوتي گفتم و ايستادم به
تماشا .او مهندس بود و براي من در آن زمان اين كار كمي عجيب مينمود .چنددقيقه
بعد پيرمرد صدا زد بكش باال ديگر خسته شدم و سعيد او را بيرون آورد و بدون معطلي
و هيچ حرفي خودش به داخل دلو رفت و گفت بفرست پايين .پيرمرد خجالت كشيد و
قبول نكرد و گفت آقاي مهندس اختيار داريد تا همينجايش هم ما شرمندة شماييم.
ولي سعيد آنقدر بر سر حرفش ايستاد كه پيرمرد ناچار پذيرفت و در ميان حيرت من به
داخل چاه رفت .اين حركت سعيد مرا تكان داد و از همان لحظه تصميم گرفتم به راهي
كه در مقابلم نهاده بود پا بگذارم و دنبالش بروم .هر چه باداباد!
112
شهيد بنيانگذار سعيد محسن ،بسيار مهربان ،نكتهسنج و شوخطبع و در عين حال متهور
و بسيار شجاع بود .در دوران آموزشهاي قبل از اعزام به فلسطين ،هرگاه كه سعيد وارد
پايگاه ميشد فضاي جمع را عوض ميكرد .عالوه ب ر شوخي و مهرباني كارهاي جمعي را
راه ميانداخت .خيلي بارز بود كه هركس در كار و مناسبات و مبارزه بيشتر فدا ميكرد
و از خودش مايه ميگذاشت ،سعيد بيشتر با او شوخي ميكرد .سعيد در هيچ شرايطي
مضطرب و پريشان نميشد و نشاط و سرزندگي هميشگيش را از دست نميداد .يادم
ميآيد در ارديبهشت 51كه بيدادگاههاي شاه خائن ،بنيانگذاران ،اعضاي مركزيت و
كادرهاي سازمان را محاكمه ميكردند ،با او و دو نفر ديگر همسلول بودم .سلول كوچك
يكنفرهيي بود .سعيد شعلة سلول بود و به آن گرما ،نور و نشاط ميبخشيد و وضع
روحيش هيچ تفاوتي با شرايط قبل از دستگيري و خارج از زندان نداشت .همانطور
شوخ و بانشاط .برايمان شعر ميخواند ،شوخي ميكرد ،افسرهاي زندان را كه براي
بازديد سلولها ميآمدند دست ميانداخت .در عين حال بههيچوجه از وظايفش غافل
نبود .ارتباطات مخفيانهاش با بقية سلولها و با«محمدآقا» برقرار بود .پيامها را ميفرستاد
و ميگرفت و در مورد مسائل مختلف مشورت ميكرد .اطالعية مشتركش با «محمدآقا»
در همين شرايط ،صادر گرديده و به بيرون از زندان فرستاده شد .دفاعية تكاندهنده و
مفصلي را كه در بيدادگاه نظامي خواند طي 5ـ6ساعت در همين روزها نوشت .در اين
دفاعيه رژيم پهلوي را از ابتدا تا آن زمان و از صدر تا ذيل سكة يك پول كرد .ايمان و
يقيني كه به راه و هدفش داشت به او آرامشي بخشيده بود كه ميتوانست در بحرانيترين
شرايط ساعتها بهطور متمركز روي يك مسأله فكر كند و تضادها و جوانب كار را بسنجد.
سعيد در تربيت اعضاي مركزيت سازمان در آن زمان ،يعني سالهاي 44تا 50نقش
برجستهيي داشت .از جمله مجاهد كبير رضا رضايي از دستپروردههاي اوست.
من افتخار اين را داشتم كه دوسال تحت مسئوليت مجاهد شهيد اصغر بديعزادگان
باشم .عالوه برآموزشهاي تشكيالتي ،اصغر در آن واحد 7گروه از اعضاي سازمان را تحت
مسئوليت داشت و آموزش ميداد .در عين حال كارش را در دانشكدة فني هم ادامه
ميداد و تضادهاي مبارزة مخفي و زندگي علني را حل ميكرد .مهمترين چيزي كه از
شهيد اصغر بديعزادگان در خاطرم هست ،نكاتي است كه راجع به مسعود ميگفت .يادم
هست كه از قاطعيت و صالبت مسعود تعريف ميكرد و ميگفت «محمدآقا» (حنيفنژاد)
113
در بين تمام اعضاي مركزيت بيشترين توجه را به مسعود دارد و او را از همة بچهها بيشتر
دوست دارد و در آموزش و تربيت وي بهعنوان يك مسئول همهجانبه و تراز مكتب
بيشترين تالش را ميكند .سالها بعد كه مسعود را تا حدي شناختم ،دريافتم كه بنيانگذار
سازمان از همان زمان كه مسعود هنوز خيلي جوان بود ،در ميان اعضاي مركزيت ،حتي
آنها كه قبل از مسعود وارد سازمان شده بودند ،جانشين خود را بهخوبي شناخته بود.
سال 47يك روز شهيد اصغر برايم تعريف كرد كه يك نفر از حزب ملل اسالمي را دستگير
ميكنند و از طريق او تمام افراد ديگر لو ميروند .من كه اصغر را هنوز خوب نميشناختم
از او پرسيدم اگر خداينكرده روزي شما دستگير شدي چه خواهي كرد؟ نگاهي به من
كرد و بعد با لحني آرام ولي محكم و مطمئن جواب داد بهخدا اگر بند از بندم را از هم
جدا كنند يك كلمه به آنها نخواهم گفت .و چنانكه سالها بعد ديديم به آنچه با خداي
خود و حنيف كبير عهد كرده بود ،عمل كرد و جالدان و بازجويان سفاك شاه بهرغم
سوزاندن تمام كمر و باسنش در مقابل عظمتش به زانو درآمدند .ايمان اصغر به تكتك
كلماتش را ،كه برايم فوقالعاده آموزنده و تكاندهنده بود ،يكبار همانجا و از زبان
خودش شنيدم و بعدها در زير شكنجههاي ساواك بهعينه ديدم و تجربه كردم .او اسطورة
مقاومت در زير شكنجه بود ،بعد از آنهمه شالق و سوزاندن پشتش با اجاق برقي ،لب از
لب نگشود .هنگامي كه اصغر را براي معالجه به بيمارستان برده بودند ،همزمان با روزهايي
بود كه مرا هم كه در درگيري مجروح شده بودم ،به آن بيمارستان برده بودند و در آنجا
شاهد آثار شكنجههاي وحشيانة ساواك بودم .اصغر حتي در بيمارستان و هربار هنگام
جراحي و پانسمان ،فريادش را در سينه حبس ميكرد و دم برنميآورد.
اصغر نقش برجستهيي در تدوين برنامة آموزش سياسي و اقتصادي سازمان داشت.
كتابهاي مفصل و قطور آموزشي را خالصه مينمود و بهصورت جزوات فشردهيي
درميآورد .بهطوريكه دورة آموزش تئوريك سازمان از 3سال به 9ماه كاهش يافت.
آخرين خاطرهيي كه از وي به يادم هست ،شبهاي سوم و چهارم خرداد 51بود .از
10روز قبل اصغر و شهيد محمود عسكريزاده و من در يك سلول بوديم .هروقت كه
حسيني ،شكنجهگر معروف اوين ،به سلول عمومي ميآمد محمود او را دست ميانداخت
و مسخرهاش ميكرد .اما حسيني جرأت نميكرد چيزي در جواب محمود بگويد .يكبار
درحاليكه مسئول پانسمان داشت پاي محمود را پانسمان ميكرد ،حسيني هم رسيد و
114
صحبت از خودكشي براي جلوگيري از لو رفتن اطالعات كرد و گفت ،اما مجاهدين اهل
خودكشي نيستند .محمود در جوابش گفت ،نه! بههيچوجه اينطور نيست اگر الزم باشد
مجاهدين هم خودكشي ميكنند ،ولي اطالعات بهدست شما نميدهند.
روز سوم خرداد زندانبان مرا صدا كرد و گفت وسايلت را جمع كن .براي زنداني ،اين
لحظه يكي از سختترين لحظات است .آدم بايد از دوستداشتنيترين يارانش ،ياراني
كه سالها با يكديگر بودهاند ،جدا شود .در حين جمعآوري وسايل از اصغر پرسيدم جريان
چيست؟ او كه موضوع را بهخوبي دريافته بود گفت جريان خاصي نيست .ما (با اشاره به
خودش و محمود) اعدام ميشويم و تو زنده ميماني .اين جملة او زبانم را بند آورد .سراپا
داغ شدم و هيچ چيزي نميتوانستم بگويم .در همين لحظه زندانبان با عجله آمد و گفت:
برويم .اصغر را در آغوش گرفتم و لحظاتي نگاهش كردم .بعد محمود را بغل كردم و با
او وداع كردم…
115
عشق و رابطه عاطفي بين مجاهدين
خاطرهيي از حنيف كبير
محمد سيدي كاشاني
گزارشم را با خاطرهيي از سال 47شروع ميكنم .تا سال ،47هر عضو مجاهدين فقط
مسئولش را ميشناخت تا سازمان از ضربه احتمالي در امان بماند .يك روز جمعه مثل
جمعه هاي ديگر ،با شهيد علي اصغربديع زادگان به كوه رفتيم ،در آبشار دوقلو نشستيم
تا كمي خستگي در كنيم ،با اشاره او رفتيم يك گوشه دنج .آنجا ديدم محمد آقا سنگين
و آرام نزديك ميشود همراه با 2-3نفر ديگر .چند دقيقه بعد شهيد سعيد محسن با
چند نفر ديگر رسيدند .براي اينكه جلب توجه نكنيم ،از روبوسي خودداري كرديم .دورهم
نشستيم ،من هيچ يك از آن برادران را نميشناختم ،به جز سعيد محسن كه از دوران
نهضت دورا دور او را مي شناختم .هركس بساط و غذاي مختصرش را از كولهاش در آورد
و دور هم مشغول صبحانه شديم.
محمد آقا شروع به صحبت كردند و گفتند ما تا امروز تو سازمان يك چيز كم داشتيم.
داشتيم ولي نه آن طور كه بايد .هركس تنها با مسئولش و هر مسئولي فقط با تحت
مسئولينش رابطه تشكيالتي و رابطه عاطفي داشت .ميخواهيم عشق و عاطفه بين بچهها
را سازماني كنيم و در همه جاي سازمان و در همه تار وپودش جاري و ساري كنيم ،چون
اين است كه در شرايط سخت سازمان را حفظ ميكند ،اين است كه در لحظه ضرورت
فرد را فداي برادرش ميكند .و الزمه چنين چيزي مقدمتًا اين است كه بچه تا آنجا
كه امكانش هست با همديگر آشنا بشوند .با هم كوه برند و برنامههايي از اين قبيل .ما از
آشنايى بچهها با همديگر ،ممكن است ريسك امنيتي را باال ببريم؛ اما اين رابطه عاطفي،
116
سودش براي سازمان خيلي بيشتره .چون روي آن ريسك هم ،اثر ميكند ،و آن را خنثي
ميكند .عشق و عاطفه بچهها به همديگر چسب خيلي محكمي است و اين است كه
سازمان را ُصلب ميكند ،يكدست و منسجم و نفوذناپذير ميكند و اگر ضربهاي هم بخورد
با همين سالح ،به سرعت ترميمش ميكند … محمد آقا در همين زمينه صحبتهاي
ديگري هم كردند كه متأسفانه به يادم نمانده است.
به قول سعدي:
117
اصغر ،بنيانگذارياستوار
شهين بديعزادگان
شهريور سال 50كه در جريان دستگيري اصغر قرار گرفتم ،دانشآموز 15سالهيي بودم كه
چيز زيادي از مبارزه نميدانستم .البته خانوادهمان ضدرژيم شاه و سياسي بود كه اينهم
بهخاطر وجود اصغر بود .اصغر خيلي كم به خانه ميآمد؛ معموالً هفتهيي دو ،سه شب و
بعضي روزها .مابقي ايام هفته را بهقول خودش در خانه «رفقا» ميگذراند .مواقعي كه در
خانه بود ،به اتاقي در طبقة دوم كه اصطالحًا به آن كتابخانه ميگفتيم ميرفت و مشغول
مطالعه ميشد .وقتي آنجا بود ،كسي جرأت نميكرد وارد شود ،مادرم تعريف ميكرد
يكبار كه صبح رفتم برايش چاي ببرم ،وارد اتاق شدم و او جا خورد .بعد با نگاه آرام و
مهربانش به من فهماند نبايد سرزده وارد ميشدم و به اوراقي كه رويش كار ميكرد نگاه
كنم .خيلي وقتها عواطف پاكش را به بهترين وجه بارز ميكرد و همين بود كه ما را
مجذوب ميكرد .يادم است يك شب زمستان كه ماه رمضان هم بود ،اصغر تا ساعتها بعد
از اذان مغرب ،در بازار دنبال خريد پتوي برقي براي مادر بيمارمان بود و وقتي آن را آورد
آنقدر خوشحال بود كه در پوست نميگنجيد و اين براي ما باوركردني نبود كه اصغر
كه دقايق وقتش حسابشده بود ،اينهمه وقت روي خريد آن گذاشته باشد .هر وقت
به ميهماني يا مسافرت ميرفتيم ،اگر همراهمان ميآمد ،حتمًا در اواسط كار ما را ترك
ميكرد و ميگفت« ،كار» دارم و ميرفت تا به كارهايش برسد .اصغر در تمامي فاميل
پدري و مادري و در ميان دوستان و آشنايان و همسايگان بهخاطر ويژگيهاي خاصي كه
داشت چهرة محبوبي بود .از يكطرف نجابت و پاكي بياندازهاش او را شاخص كرده بود
و از طرف ديگر پشتكار و تالش مستمرش براي «كار»هايي كه نميدانستيم چيست،
118
او را از بقيه متمايز ميكرد .خانوادة ما بهلحاظ اقتصادي زير متوسط بود .از اينرو اصغر
بعد از اتمام تحصيالت دانشگاهي به كمك برادر بزرگترمان رفت و بار مسئوليت خانواده
و پرداخت هزينههاي سنگين تحصيالت دانشگاهي دو برادر ديگرمان را عهدهدار شد.
در آن سالها ( 42تا )50هر كس در جامعه دنبال پيداكردن پول و تشكيل خانواده بود.
اما اصغر بهرغم اينكه تحصيالت عالي و شغل بسيار مناسب (استاديار دانشگاه تهران)
داشت و بهرغم اصرار مستمر فاميل و… براي تشكيل خانواده مقاومت ميكرد و هميشه
با خنده آنها را از سر باز ميكرد .او تمام فكر و ذكرش دنبال اهدافي بود كه براي ما
نامعلوم بود .فقط ميديديم كه نه خواب دارد و نه آسايش .سر و وضعش بسياربسيار
ساده و البته بهغايت تميز و مرتب بود .يادم است در تمام آن سالها يك دست كت و
شلوار داشت كه بارها آن را ترميم كرده بود .حتي كفشهايش را خودش بارها دوخته بود.
ظهرها كه از مدرسه ميآمدم ،گاه او نيز ميآمد .به مادرم ميگفت« :زود باشيد جنگي
برايم غذا بكشيد بايد زود بروم» .هر چه مادرم التماس ميكرد كه مقداري استراحت كند،
نميپذيرفت .نمازش را هميشه قبل از غذا ،ميخواند .با طمأنينة خاصي وضو ميگرفت
و نماز ميخواند .در ركعت دوم نمازش هميشه سورة «والعصر» را ميخواند .حتي همان
توسو و هدف مشخصي دارد و با نماز موقع هم ميشد فهميد كه نماز و نيايش او سم
بقيه متفاوت است .بعد از اتمام نماز ،سريعًا غذا ميخورد و گاهي اوقات به مادرم ميگفت
10دقيقه ميخوابم ،حتمًا بيدارم كنيد بايد بروم .كلمة «جنگي» اصطالحي بود كه او براي
همة كارهايش به كار ميبرد و ميديدم كه هميشه براي تكتك دقايقش برنامه و حساب
و كتاب دارد .من هميشه اصغر را در حال مطالعه ديده بودم .هميشه كتابي همراهش
بود ،حتي در اتوبوس كتاب ميخواند .گاهي وقتها ديده بودم كه روزي 2تا 3ساعت روي
روزنامههاي عصر كار ميكرد و هرروز به اخبار راديوها گوش ميداد .ديده بودم كه ساعتها
از وقتش را به مطالعه و فكر دربارة قرآن مشغول بود و در جواب مادرم ميگفت« :قرآن
كتاب راهنماي عمل و كار است .چيزي نيست كه الي جلد ترمه و مخمل بپيچيم و در
تاقچه بگذاريم» .هرچه ميگذشت ما او را كمتر ميديديم ولي هميشه پنجشنبهشبها
بهخانه ميآمد تا خودش را براي كوهنوردي روز جمعه آماده كند .يك كولة سربازي،
يك جفت پوتين سربازي ،يقالوي و قمقمه و يك دست لباس معمولي ـ كه حتي در
سردترين روزهاي زمستان كه به قلة توچال ميرفت ،از آن استفاده ميكردـ وسايل او
119
را تشكيل ميدادند .كوهنوردي روز جمعة او هيچ وقت ترك نميشد و بهصورت جدي
آن را دنبال ميكرد و راههاي سخت و صعبالعبور را انتخاب ميكرد .شنيدن اخبار در
ساعات مختلف راديو و دنبال كردن اخبار مربوط به «فلسطين» و جنگ ويتنام از كارهاي
فراموشنشدني روزانة او بود .ورزشهاي سخت روزانه و تمرينات سنگين كه بعدها فهميدم
بهخاطر آمادگي بدن براي زير شكنجه بوده است ،جزء كارهاي روزانهاش بود .قرآن
ترجمهشدهيي داشت كه خيلي از اوقات ميديدم كه روي آن كار ميكند.
آخرين خاطراتم نيز مربوط به مالقات كوتاهي است كه در زندان قزلقلعه به من و مادرم
دادند .او را بعد از شكنجههاي وحشيانه از اوين به قزلقلعه آوردند تا ما او را ببينيم.
اين زماني بود كه شايعة شهادت او زير شكنجه همهجا پيچيده بود .روز 9آذر 50بود.
دژخيمان ساواك در اتاق و در اطراف او بودند و من و مادرم بهتزده از وضعيت اصغر،
فقط او را نگاه ميكرديم .در اثر تحمل شكنجههاي وحشتناك موهايش تمامًا سفيد
شده و به اندازة 10سال پير شده بود .جالدان ميگفتند «مادر برايش ميوه و شيريني و
موز و… بياوريد» .و او با وقار و متانت زياد رو به مادرم كرد و گفت« :چيزي نياز ندارم
و نميخواهد چيزي بياوريد» .آنموقع ،اوايل ارديبهشت سال 51بود كه گفتند آخرين
دادگاه و محاكمة اصغر است .ما بهطور خانوادگي براي شركت در جلسة دادگاه به محل
دادرسي ارتش در چهارراه قصر تهران رفته بوديم ،از حوالي ساعت8صبح ،آنجا متنظر
بوديم تا اتوبوس حامل زندانيان سياسي وارد محوطة دادرسي ارتش شد .اصغر را ديديم
كه از اتوبوس پياده شد و درحاليكه دستهايش را از پشت بسته بودند ،او را بهمحل
دادرسي ارتش ميبردند .ما از راه دور با فرياد او را صدا كرديم و اصغر سرش را برگرداند
و خنديد .ما مدتها منتظر بوديم تا شايد ما را بهجلسة دادگاه راه بدهند .اما ساواك شاه
از ترس برمالشدن جناياتي كه درمورد اصغر مرتكب شده بود ،مانع شركت ما در جلسة
دادگاه شد .تا حوالي ساعت 5بعدازظهر پشت در دادگاه منتظر بوديم و متوجه شديم كه
اصغر را دارند از در ديگر دادگاه خارج ميكنند و بهسمت اتوبوس ميبرند .خودمان را
بهخيابان رسانديم و منتظر رسيدن اتوبوس شديم .وقتي كه اتوبوس به نزديك ما رسيد،
ديدم كه اصغر خودش را به كنار يكي از پنجرهها رساند و درحاليكه دستهايش از پشت
بسته بود ،پردة اتوبوس را با صورتش كنار زد و چندبار كلـمة «اعدام» را تكرار كرد .اين
آخرين تصويري است كه از اصغر در ذهن من نقش بسته است .آنچه از اصغر در ذهن و
120
ضميرم نقش بسته در اين چند جمله ميتوانم خالصه كنم :اصغر مجاهدي بود با تالش
و كوششي بسيار جدي و مستمر و پيگير و با روحيهيي خستگيناپذير و عزمي استوار و
پوالدين براي نيل به اهداف و آرمانهايي بس واال.
121
حنيف ،بنيانگذار و راهگشا
محمد حياتي
روز اولي كه «محمدآقا» را ديدم ،در يك اتاق كوچك اجارهيي در محلة خودمان بود.
ما چند نفر توسط شهيد موسي خياباني عضوگيري شده بوديم .روز اولي بود كه حنيف
ميخواست براي ما صحبت كند .در همان برخورد از يكرنگي او متحير شديم« .محمدآقا»
خيلي بيآاليش ،ساده ،لباسش را درآورد ،نشست .و شروع كرد از جريان تكامل و انسان
خالصهيي را گفت و آياتي از قرآن را خواند .من با اين كه سابقة مذهبي داشتم ولي انگار
او آيات جديدي برايمان ميخواند كه تا آنموقع نشنيده بوديم .اما قبل از اينكه حرفها
و بحثهاي او جلب توجه كند ،قاطعيت و يقين به حرفهايش بود .مثل اينكه حرف از
تمام وجود و سلولهايش بيرون ميآمد .سؤاالتي كه از او ميكرديم ،اگر سؤاالت سطحي
و غيرالزم بود ،خيلي صريح و قاطع ميگفت اين را كنار بگذار ،اگر اهلش هستي بيا و اگر
نيستي بگذار كنار .يك خرده با او بحث را ادامه دادم و از زاوية اين كه مگر در كار من
ترديدي هست ،صحبت كردم .خيلي قاطع گفت« :اگر تو را نميشناختم زير اين سقف
با هم ننشسته بوديم ،پروسهات را هم ميدانم .اگر ميخواستيم اعتماد نكنيم ،اعتماد
نميكرديم» .جوابي بود كه هم اعتماد را جلب ميكرد ،هم آموزش ميداد .حرفزدنش
خيلي صريح و جدي بود و سريعًا همه را جذب ميكرد .چيزي را در وجود او بهرأيالعين
ديدم كه هيچگاه يك تصوير مادي از آن نداشتم .سيماي پرصالبت و باشكوه انساني
كه ساده و صريح و در عينحال بسيار عميق و فصيح است .وقتي صحبت ميكرد،
احساس ميكردم كه وجود او «حقيقت» را منعكس ميكند .ذرهيي جاي وهم و خيال
باقي نميگذاشت ،با هرجملهيي كه ادا ميكرد مسئوليتي درمقابل ما ميگذاشت .سر
122
دستورهاي امنيتي و جلوگيري از ضربهخوردن خيلي حساس بود و بسيار قاطع برخورد
ميكرد .سال 49در جريان دستگيري بچهها در دوبي ،يكسري دستورهاي امنيتي به
ما دادند در مورد خانههاي تيمي .من يك اتاق گرفته بودم روبهروي دانشگاه شريف ،كه
با 3نفر ديگر در آن اتاق بوديم .يك سطل پالستيكي داشتيم كه به آن سطل مالت
ميگفتيم .مدارك را در آن ميگذاشتيم و شب ميسوزانديم ،درحاليكه بايد همان موقع
ميسوزانديم .يك روز «محمدآقا» در غياب ما آمده بود درجا با قاطعيت تمام سطل را با
چاقو تكهتكه كرده بود .بعد كه آمديم و برايمان كار آموزشي و توضيحي كرد ،در همانجا
با ذكر خاطرهيي گفت« :رفتم خانة بچهها ،راديو را برداشتم ،ديدم راديو … (مخالف
شاه) را گرفتهاند و موج آن همانطور روي راديو باقي مانده .اگر همانموقع كه مسائل
امنيتي را برايشان توضيح دادم اين راديو را هم جلو خودشان خرد ميكردم ،بچهها در
دوبي مسائل امنيتي را رعايت ميكردند و دستگير نميشدند» .يكي از خصوصيات بارز
حنيف واقعگرايي او بود .نقطهنظرها و حرفهايش ماكزيمم انطباق را با واقعيت داشت.
ال يكي از داليلي كه ما را براي كارگري ميفرستاد بهخاطر اين بود كه ما را از صورتمث ًٌ
يك روشنفكر دور از عمل و ذهني درآورد و تبديل به يك انقالبي واقعگرا و آشنا با درد
ال در رابطه با نظافت خانهها وقتي در خانههاي جمعي بوديم ،رسيدگي به مردم كند .مث ً
ال عوض شده .تك و تنها خانه در حد دانشجويي بود .ولي يكبار رفتيم خانه ديديم اص ً
از دستشويي شروع كرده و همهجا را تميز كرده است .آموزش كه ميداد مثل اين بود
كه سيب را تعريف ميكرد ولي در عين حال نفر آموزشگيرنده زير دندان آن را مزهمزه
ميكرد .يكي از داليلي هم كه ما ميتوانستيم قرآن و نهجالبالغه را خوب آموزش بگيريم،
دقيقًا همين بود كه «محمدآقا» آموزشها را بهموقع و سر جايش به ما تفهيم ميكرد.
بهخاطر همين نقطه قوتها هم بود كه هيچكدام از بچهها به خودش اجازه نميداد به او
«محمد» بگويد ،ما يكديگر را با اسم كوچك صدا ميكرديم ولي هيچكس حنيف را تا روز
آخر با اسم كوچك صدا نكرد .همه ميگفتند «محمدآقا» ،نه اينكه او بخواهد ولي سطح
برخوردش و قاطعيتش و مسألهحلكني او آنقدر جلوتر از همه بود كه همه بياختيار
و صميمانه «محمدآقا» صدايش ميكردند .من اين را در موقع دستگيريش هم ديدم.
هنگام دستگيري ،خيلي فشار روي او بود .همة مسئوليتها متوجه او بود .همة اعضاي
مركزيت را ميزدند كه او را بگيرند و حاال گرفته بودندش .ولي خم بر ابرويش نيامد .وقتي
123
در سلول بود ،تحليل و جمعبنديش را ميكرد و ميفرستاد براي بچهها .مسعود هم در
آن شرايط چهها كه نكرد و چقدر خودش را در رابطه با «محمدآقا» به آب و آتش زد تا
اينكه مسائل روي دور بيفتد« .محمدآقا» طوري برخورد ميكرد كه انگار دستگير نشده.
در سلول كه بود دنبالة كارش يعني همان تحليلها و جمعبنديها را داشت .در آنموقع ،اين
براي زندانيان خيلي عادي بود كه شطرنج درست ميكردند حاال يا براي محمل يا براي
بازي از آن استفاده ميكردند .ولي ما جديت «محمد آقا» را كه ميديديم بدون اينكه
خودش چيزي بگويد ،اين كار را نميكرديم .نميخواستيم «محمدآقا» كه نگاه ميكند
ببيند ما داريم شطرنج بازي ميكنيم .ميدانستيم كه فضاي «محمدآقا» اين است كه از
فرصتها بايد بيشترين استفاده را كرد و امر مبارزه و سازمان را پيش برد و از تكتك ما
چنين انتظاري داشت.
دستگيري حنيف
ما خبر نداشتيم كه تحتتعقيب هستيم .و در مدتي كه بعد از ضربة اول شهريور 1350با
حنيف بوديم هر دو در يك اتاق بوديم و يك اتاق ديگر هم بود كه بچههاي ديگر در آن
بودند .احمد رضايي هم ميآمد .حنيف خيلي سفارش ميكرد به مسائل امنيتي .درواقع
هرجا هم كه ضربه خورديم صرفنظر از شرايط جبري ،دراساس ناشي از بيتوجهي ما به
تذكرات او بود .روزهاي اول و دوم ماه رمضان بود ،وقتي ريختند توي خانه ،وقت استراحت
بود .كاري كه توانستيم بكنيم ،اين بود كه اسناد و مدارك را يكمقدار از بين برديم ولي
ال ناخواسته شليك كرده بيش از اين نتوانستيم .در آن خانهيي هم كه ما بوديم چون قب ً
بوديم ،سالحهايش را مخفي كرده بوديم و لذا دم دست سالح نداشتيم .و اين تجربة
بزرگي برايمان شد« .محمدآقا» را با قنداق تفنگ بدجوري زدند و گرفتند .انگار همه چيز
را پيدا كرده بودند .از همان لحظة اول دست و پايش را بستند و كتكزدن و شكنجه
شروع شد .با قنداق تفنگ به پيشانيش زدند طوري كه باد كرد و او را طنابپيچ كردند و
با اهانت و ضرب و شتم سوار ماشينش كردند .من هم پشت او نشستم .ساواك ميدانست
كه همة اطالعات و امكانات و هرچيزي كه مربوط به سازمان بوده ،نزد محمدآقاست .به
همين دليل همة شكنجهها و فشارها روي او متمركز شده بود .يعني از صبح تا شب در
تمامي ساعتها او زيرشكنجه بود و رد افراد ،سالحها و امكانات سازمان و همة اطالعاتي را
124
كه داشت از او ميخواستند« .محمدآقا» با هوشياري و تسلط تمام دقت ميكرد كه چه
چيزها را بايد بگويد و چه چيزي را بايد نگهدارد .بهخوبي يادم هست با حسابشدگي
تمام و تحمل شكنجههاي فراوان ،تنها رد چند سالح را گفت و دشمن را از دستيابي به
رد احمد(مجاهد كبير احمد رضايي) منحرف كرد .و اينچنين بود كه احمد در بيرون
ماند براي سروسامان دادن به سازمان .بازجوها «محمدآقا» را رها نميكردند .هر روز
بروبيا و شكنجه و جنگ اعصاب بود .ولي بهرغم اينها در برخوردش با بازجوها هميشه
موضع مسلط داشت .با آنهمه فشار شكنجه در آن شرايط ،من شاهد چنان روحيهيي
ال دستگير نشده ،يا انگار نه انگار كه زيرشكنجه است ،درست در او بودم كه گويي اص ً
مثل اينكه در بيرون است ،عجيب بود كه خودش را در آزادي عمل ميديد و محدوديت
زندان و فشار شكنجهها بر انجام مسئوليتش تأثيري نگذاشته بود و كارهاي سازمان را
دنبال ميكرد .آنچنان روحيهيي داشت كه همه را تحت تأثير قرار ميداد .بازجوها در
مقابل حنيف به خود اجازه نميدادند هر حرفي بزنند .شكنجهگر معروف ـحسينيـ
در مقابل حنيف طلسم شده بود… آنها هم حنيف را «محمدآقا» صدا ميكردند .از
لوفصل اين مسأله كه هركس در دادگاه چه دفاعي خطدادن براي برخورد در زندان؛ تا ح
بكند و پيغامدادن به خارج زندان كه بچههاي بيرون ،خودشان را چگونه حفظ كنند،
چگونه عمليات كنند و… كسي كه در اين مدت بيشترين كمككار محمدآقا بود و از
همان روز اول دستگير شدن محمد تالش كرد تا از هرطريق ،و با پذيرش هرريسك ،با
او رابطه برقرار كند «مسعود» بود .از همان روز اول تالش كرد كه پيغام برساند و پيغام
بگيرد و روز و شب طرح و نقشه داشت تا به طريقي با او مالقات كند و موفق هم شد و
اين كار را انجام داد .در همين رابطه و از طريق نامههايي كه «مسعود» براي «محمدآقا»
ميفرستاد و جوابهايي كه برميگشت ،رسالت و مسئوليت هدايت مجاهدين از حنيف به
مسعود رسيد .در تمام مراحل بازجويي نقشي كه «محمدآقا» داشت اين بود كه نگذارد
ما تحت تأثير شرايط و فضاي ضربه قرار بگيريم .درحاليكه طبيعي بود ،چپروي كنيم.
همين كه بچهها در همين تعداد زنده ماندند ،بهخاطر فداي حنيف بود .فقط وضع مسعود
صرفًا بهخاطر تـالش بيوقفة برادرش ،دكتر كاظم ،فرق ميكرد و دستشان براي اعدام او
بسته بود ،اما موسي ميتوانست اعدام شود و بقيه ميتوانستند اعدام شوند .در بازجوييها
بهدستور خود حنيف اتهامات را سر مركزيت و «محمدآقا» ميريختيم .گويي كه زندان
125
بخشي از پروسة طبيعي كارش بود .كار هدايت و رهبري سازمان را تا لحظة آخر با همان
صالبت و قاطعيت ادامه ميداد .از سلولها رهنمود ميداد ،در دادگاه هم آن خط را پيش
ميبرد .در اين ميان نقش مسعود در مشاورت با حنيف در زندان ،نقش درجه اول بود.
من هيچكس را نديدم كه در بحث و مشاورت با «محمدآقا» نزديكتر از مسعود و فعالتر
از او باشد ،بدون استثنا هيچكس حتي سعيد و اصغر .مسعود از روز اولي كه «محمدآقا»
به اوين آمد از سلولهاي طرف ديگر ،شروع به برقراري رابطه با او كرد و براي اين كار
هر كاري از دستش برميآمد انجام داد .سربازي را از توي نگهبانهاي سيّار پيدا كرد كه
برايش نامه برساند .در سوراخ سنبههاي دستشويي برايش مالت ميگذاشت ،مسعود
گاه همة عواطفش را زير پا ميگذاشت و هر چه او ميخواست برايش فراهم ميكرد.
«محمدآقا» تيغ ميخواست كه اگر توطئه كردند ،بتواند خودكشي كند مسعود تيغ به او
رسانيد .سيانور و سيم برق به او رسانيد .روزهاي آخري كه نزديك اعدام حنيف بود ،بين
دادگاه اول و دوم ،مسعود خيلي ميخواست به او اخبار بيرون را برساند كه چي شده و
بيرون چه خبر است .حنيف در ابتدا ،در سلولهاي وسطي اوين بود كه دو طرف داشت و
دفتر داخلي اوين اين دو طرف را از هم جدا ميكرد .مسعود در طرف ديگر بود ،اما هر
طور شده به بهانة دلدرد و مريضي ،نگهبان را خام ميكرد تا بگذارد به دستشوييهاي
طرف ديگر هم برود و از اين طريق بتواند با حنيف تماس بگيرد ،و به بچهها سپرده بود
اگر حنيف را ديديد سرفه كنيد يا بهنحوي مرا خبر كنيد .به اين ترتيب نامههايي را
مسعود براي «محمدآقا» ميفرستاد و او نيز به مسعود جواب ميداد و خطوط ما را روشن
ميكرد… بعدها فهميدم كه وقتي مسعود ميگويد آموزگارم را ديدم و با آن شور و عالقه
از محمد حنيف صحبت ميكند ،چه ميگويد و منظورش چيست؟
126
با مجاهدين ،نهجالبالغه در جايگاه شايستة خود
جالل گنجهاي
با درود متواضعانه بهروان بنيانگذاران سازمان مجاهدين خلق ،شهيدان واالقدر ،محمد
حنيفنژاد و يارانش سعيد محسن و اصغر بديعزادگان.
از مهمترين رهآوردهاي مجاهدين خلق با هدف معرفي و تمايز اسالم ناب انقالبي از
شبهاسالمهاي ارتجاعي ،شناسانيدن كتاب نهجالبالغه است كه منتخبي از آثار و سيرة امام
علي ابن ابيطالب(ع) ميباشد .كتابي كه در عين منحصر بهفرد بودن ،از زمان تأليفش در
آخر قرن چهارم هجري( )1تا زمان ما بهطور واقعي مهجور و فراموش شده بود ،جز آنكه
گهگاه و بهاقتضاي منافع دينفروشان ،نامي از آن در ميان عوامالناس آورده ميشد(.)2
اما مجاهدين از همان آغاز موجوديت سازمان ،بهاندك زماني توانستند كلمات علي(ع)،
اين «برادر عقيدتي محمد(ص)» را در همان نهجالبالغه مهجور ،چونان چراغي شناخته و
بشناسانند كه راه يك انقالب عقيدتي را روشني ميبخشيده و در هيبت سالحي كارآمد
برسينة عملة ارتجاع فرود ميآمد .و اينچنين بود كه پس از 15قرن ،كالم علي(ع) را
مشاهده ميكنيم كه چگونه بهشايستگي دستماية نسل انقالبي اين مر زوبوم شده است.
موفقيت مجاهدين در اين زمينه بسيار گسترده و سريع بود و آوازة شهرت تفسيرها و
برداشتهاي متفاوت سازمان از قرآن و نهجالبالغه چنان در سراسر ايران پيچيد كه هيچ
محفل و مركزي از آگاهان و مبارزان ديني سراغ نميشد كه در آن مطالبي از برداشتهاي
اسالم انقالبي مجاهدينخلق و استنادهايشان بهقرآن و نهجالبالغه راه نيافته باشد و از
تفاوت عظيم اسالم انقالبي با كاالي عوامفريب ارتجاع آخوندي اطالعي نداشته باشند،
127
آنقدر كه كار نسخههاي بيرواج نهجالبالغه در بازار كتاب ايران ،بهچاپهاي مكرر در مكرر
و ترجمههاي متعدد كشيد و از اين ژرفتر آنكه بسي از طالب و مدرسين جوان و مبارز
ن ـ بهنهجالبالغه
در حوزههاي سنتي و مدارس مذهبي ـ برخالف معمول قرنهاي پيشي
جذب شده و بهمطالعه و تحقيق در پيامهاي علوي آن رويآور شدند كه ـاز شما چه
ن ـ اين نگارنده خود يكي از نمونههايش بهشمار ميرود.
پنها
آري ،سالها پس از بهاصطالح تحصيالت ديني و سپس رهسپار شدن ب ه حوزههاي بزرگ
قم و نجف ،اولين باري كه اينجانب پيميبردم بايد نهجالبالغه را بهعنوان يك كتاب
جدي ديني خواند و از اول تا بهآخرش را با تأمل و دقت مطالعه كرد ،بهار 1351و
تحت تأثير وضعيت جديد در فضاي مبارزاتي بود .يكسال پس از ضربة وسيع ساواك
به سازمان و بهدنبال فراگيرشدن آوازة مجاهدين ،بههنگامي كه تازه از زندان اوين به
سلولهاي انفرادي قزلقلعه منتقل شده بودم ،بهرغم ممنوعيت هرگونه كتاب ،روزنامه
و خواندني ،در سلول بهصورتي شگفت بهيك نهج البالغه دسترسي يافته و توانستم با
اشتياق از آغاز تا آخرش را بخوانم و بهفراخور حال و استعداد آن ايام ،پيرامون مطالبش
تأمل كنم .جا دارد يادآور شوم كه سالهاي سال پيش از اين ،يعني درست از سال،1335
نهجالبالغة شخصي خودم كه در سنين نوجواني بهعنوان جايزة درسي بهمن داده شده
بود ،فقط قفسة كتابهاي شخصيم را زينت ميداده بدون آنكه فراتر از برخي مراجعات
پراكنده ،نيازي جدي بهاين كتاب براي امثال من مطرح باشد و بابت رشتة تحصيلي و
ي بهاين تنها منتخب آثار علي(ع) مراجعه كنيم.
حرفة دين
بسي دردناك آنكه هنگامي بهاهميت نهجالبالغه پي ميبردم كه بنيانگذاران مجاهدين،
همان سازمان عقيدتي و مبارزاتي كه عالقه بهنهجالبالغه را وامدارشان بودم ،بهدست شاه
خائن اعدام ميشدند .بحث علل و دامنة فراموششدگي آثار علي(ع) در ميان نسلهاي
پيدرپي مسلمان و شيعة پيشينيان ما در همين سرزمين كه مركز تشيع جهان است،
بحثي مشروح و خارج از گنجايش اين يادداشت است .اما راستي اين واقعيت تلخ را چگونه
بايد تفسير كرد كه تاكنون تنها همين يك مجموعة كوچك از مواضع و كلمات علي(ع)
فراهم آمده است ،تازه آنهم چنانكه خود مؤلف در مقدمة كتاب اعتراف دارد ،تنها از
زاوية معرفي «جنبههاي گوناگون هنرهاي آن حضرت در خطابهها و نوشتن و پندها و
حكمتها تا عظمت شأن علي(ع) در زمينة هنرهاي فصاحت و بالغت را…» نشان داده
128
باشد و نه بيشتر .مؤلف مزبور در همين مقدمه ميافزايد كه« :براي اين منظور ،گاه چند
بخش پراكنده از يك سخن پيوسته را برگزيده و نيكوترين بخشها را بدون رعايت نظم
اصلي آوردهام چرا كه من بهدنبال نكتههاي ممتاز و درخشان بودم و نه ترتيب و انسجام
اصلي كالم علي(ع)…» اين يعني كه تمام پرتوهاي نوراني از سيماي علي(ع) كه در
كتاب نهجالبالغه ميدرخشد ،بهستارههاي كوچك پراكندهيي ميمانند كه پارهپارههاي
برجاي مانده از انفجار يك خورشيد عظيم باشند.
معني فاجعه روشن است .در يك كالم بايد گفت كه تا قبل از مجاهدين،نسل پيشين
آگاهان اين مرز و بوم هرگز نتوانستهاند چندان آشنايي درست و مستقيمي با حقيقت
علي(ع) داشته باشند و كمتر كسي خبر دارد كه تاكنون بيشترين اقدامها در جهت
بهرهوري و شرح و تفسير نهجالبالغه ،توسط دانشمندان اهل سنت صورت گرفته است و
در رأس همگان توسط ابن ابي الحديد المدائني ،دانشمند معتزلي معروف در قرن هفتم
هجري(.)3
129
دينفروشي ـ پديد نميآيد تا چهرسد رهيافتن
براي آن «محققان» بيعمل ـگو كه مبرا از
بهچنين پاسخهايي .و اين حالت و حقيقتي است كه هرگز بربيگانگان اين راه مكشوف
نخواهد افتاد ،همان حقيقتي كه در قرآن نيز تصريح شده است آنجا كه ميفرمايد« :و
نن ّزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و اليزيد الظالمين اال خسارا»(.)4
اين حقيقت نه يك ويژگي تصادفي مجاهدين است و نهتنها در مورد قرآن و نهجالبالغه
صدق ميكند .بلكه همانطور كه بر جريان پيشرفت در علوم تجربي هم صادق است ،تنها
آندسته از دانشمندان و پژوهشگران به دانستنيهاي تازه و شگرفي دست پيدا ميكنند
كه با علوم مربوطه سروكار عملي فعال داشته و به پرسشهاي تازهيي راه ميبرند و آنگاه
طي تحقيق و پژوهش جديد به قانونمنديهاي جديد علوم راه ميبرند.
در مثال نهجالبالغه نيز همين قانون صادق است .نهجالبالغه جز سخنان و آثار يك
پيشتاز مبارزة عقيدتي ،يعني علي(ع) نيست .ماهيت آثار علي(ع) ،درسها و تجارب يك
عمر مجاهدت ،رهبري و زمامداري امر مبارزه با مشركان و منحرفان و دكانداران دين
بوده است .اگر اين آثار را برخالف ماهيتش به چشم مواعظ و نصايحي براي انزواگزيدگان
محراب و وردخواني خرقهپوشان بنگريم ،به ماهيتش پشت كردهايم و الجرم هرچهبيشتر
در اين وادي به كنكاش اين آثار بنشينيم ،تنها و تنها از ماهيتشان دورتر و بيگانهتر
خواهيم شد.
راز تأثير ژرف و گستردة مجاهدين بر نسل آگاه معاصر ،نسل تشنة پيامهايي كه مگر در
نهجالبالغه علي(ع) بتوان سراغ گرفت ،معجزهيي نبوده و نيست جز همين قانون يادشده.
ال در مورد خطبة نمونههاي اين حقيقت را در ادامة همين مبحث خواهيم ديد كه مث ً
«جهاد» چگونه مجاهدين پيامهاي انگيزهساز ميگرفتند و حال آنكه فقيهان ،آنان كه در
دوران غيبت امامزمان(عج) اساسًا منكر جهاد هستند ،اين خطبه را اندراحوال مجاهدان
و شهيدان گذشتة بدر و احد و كربال و… صادق مييابند!
130
نهجالبالغه( )5را كامل و مكتوب كرده بودند .يكي از دستاندركاران اين امر ،مجاهد
بزرگوار و شهيد ،مصطفي جوانخوشدل بود .سازمان هنوز فرصت انتشار بيروني اين
مجموعه و رسانيدنش بهدست هواداران و عالقمندان را بهدست نياورده ،با ضربة سال50
مواجه شد و تمام اين اسناد بهدست ساواك شاه افتاد ،جز بخشهاي پراكندهيي مانند
«خطبة جهاد» كه پليكپي و توزيع شد و بارها توسط هواداران در ايران و خارج كشور
تكثير و تجديد چاپ شده است .از تفاسير قرآن سازمان نيز جز چند بخش ،شامل تفسير
سورههاي محمد(ص) ،توبه و انفال ،بهبيرون نرسيد.
قابل توجه اينكه مصادرهشدن اسناد سازمان بهدست دژخيمان ساواك شاه ،به قيمت
ازميانرفتن اين آثار تمام نشد ،زيرا كه اغلب مجاهدين بنا برنيازي كه به تفسيرهاي قرآن
و نهجالبالغه براي كار روزمرة مبارزه و استقامتشان در برابر دشمن داشتند ،بسياري از
اين آموزشها را كلمه به كلمه در سينههاي خويش ازبر داشتهاند .آنان در زير شكنجههاي
بيرحمانة دژخيمان ساواك يا مشكالت حبسهاي طوالني ،توانستند از همين سرماية
معرفتي و معنوي خويش ،بسيار سود ببرند .هنوز هم بسياري از «جوانان مجاهد» آن
دوره را ميشناسيم و ميبينيم كه مهمترين قسمتهاي نهجالبالغه را در حفظ دارند.
افزوده بر اين ،دستاوردهاي يادشده كه بهجاي كتابهاي مكتوب ،ديگر در سينههاي
مجاهدان نگاهداري ميشده ،توانست پس از ضربة يادشده ،بهخيل فزايندة نيروهايي كه
خواه در زندان و خواه در محيطهاي مبارزاتي بيرون به آنان ميپيوستند ،منتقل شود.
چنانكه در جريان و پس از پيروزي انقالب ضدسلطنتي نيز همين آموزشها توسط
سخنگويان و نويسندگان مجاهدين همواره ترويج ميشد.
يكي از مهمترين نمونههاي اين امر ،سخنرانيهاي برادر مجاهد مسعود رجوي در شبهاي
قدر ماه رمضان سال ،58در مسجد دانشگاه تهران است كه در قالب كتابي بهنام حكومت
علي(ع) و قانون اساسي دولت اسالم انتشار يافت.
رهبر مجاهدين در بخشي از اين سخنرانيها و پس از تفسير و بررسي سورة قدر از قرآن،
به نيكي نشان داد كه «ديدگاههاي مجاهدين خلق دربارة قانون اساسي» براي ايران
پس از انقالب ،چگونه مبتني برروية علي(ع) و متن عبارات گردآوري شدة آنحضرت در
نهجالبالغه استخراج و تدوين شده است .هردوروي سكة اين پيام رهبري مجاهدين براي
تشنگان آزادي و عدالت ،بسيار روشنكننده بود .زيرا مجاهدين با ارائة اصول پيشنهادي
131
خود براي قانون اساسي كشور برمبناي متون اصلي ديانت اسالم ،اوالً روشن ميساختند
كه ادعاي «انقالب اسالمي» خميني و واليت استبدادي آخوندي ربطي بهاسالم ندارد و
خميني را با پايبندي بهاسالم و توحيد و علي(ع) كاري نبوده و نيست .و ثانيًا نظر بهارائه
و عريانساختن محتواي طبقاتي مواضع نهجالبالغه و دفاع علي(ع) از طبقات زحمتكش
و محروم ،از آزاديهاي دموكراتيك مردم ،حق نظارت مردمي بر هيأت حاكمه ،برابري زن
و مرد ،حقوق اقليتهاي مذهبي و قومي ،لزوم برقراري شوراهاي مردمي و مشخص ميشد
كه رهآورد «اسالم انقالبي» براي تودههاي دوستدار اميرالمؤمنان علي(ع) چه بايد باشد و
مجاهدين با شعار «اسالم انقالبي» و «عدل علي(ع)» در پي تحقق كدام آرمانها هستند.
پيش از اين دوران اما ،زندانهاي شاه فرصت مناسبي را براي نگارندة اين يادداشت فراهم
آورد تا در تماس مستقيم با مجاهدين خلق قرار گرفته و بتواند با بسياري دستاوردهايشان از
قرآن و نهجالبالغه آشنا شود و منطق و ايمان مبارزاتي مجاهدين را كه شرط نايلآمدنشان
به اين دستاوردها بود ،بهفراخور ظرفيت خود بشناسد .متأسفانه در گنجايش يادداشت
حاضر نيست كه گزارش كاملي از آن دستاوردها را بتوان بهخوانندگان گزارش نمود مگر
كه بهمحورها و نمونههاي چندي از اين فرازها ،بپردازيم .بدينمنظور ،بهجاست خاطرهيي
را بازگو كنم كه بههنگام خويش ،برايم بسيار مغتنم و روشنكننده بود:
در فرصتي از يك مجاهد ـكه خداوند نگهدارش با د ـ پرسيدم :نهجالبالغه چه مسألهيي از
شما حل ميكند؟ او پاسخ داد« :سهمسأله:
يكم ،بهما انگيزة مبارزاتي داده و مسئوليتهايمان را تشريح و گوشزد ميكند.
دوم ،مرزهايمان را با مرتجعاني كه الف اسالم و تشيع ميزنند ،ترسيم و روش ميكند.
سوم ،سندي گوياست كه هر عنصر پيشرو و مترقي را با سيماي حقيقي و رهاييبخش
اسالم و تشيع آشنا كند».
حق اين است كه نظام بحث حاضر نيز بر همين سهمحور باشد:
132
از مهمترين بحثها در ارتباط با جوانب مهم جهاد است.
بهعكس ،در فرآوردههاي شريعت آخوندي« ،فقهاي عظام» شيعه ،بهرغم موالي موحدان
و اولين امام شيعيان علي(ع) ،اين اذن خداوند را رسمًا ملغي نموده و طي بحثهاي مطول،
ال تئوريزه كرده و در معتبرترين كتابهايشان اين الغاي جهاد در «عصر غيبت» را مفص ً
آوردهاند .در اين ميان ،قابل توجه اينكه شخص خميني با همة الفهايش ،هيچ نامي از
جهاد در كتاب تحريرالوسيل ه نياورده و تنها در آخر بحثهاي «امربهمعروف…» فصل
كوتاهي آورده با عنوان «فصل فيالدفاع» كه مطابق تعريف خودش مربوط است به
شرايط «اشغال كشور و مرزهاي مسلمين» ،آنهم در صورتي كه «بيم انهدام شكوه
و كيان اسالم [در متن «بيضة اسالم»] و جامعة مسلمين» در ميان باشد( .)7اسالف
خميني هم مواضع بهتري نداشتند .در «جواهرالكالم» ميخوانيم:
«پس در ميان ما اختالفي نيست بلكه اجماعي است كه همانا جهاد واجب است بهشرط
وجود امام عليهالسالم و گشودهبودن دست حاكميتش يا وجود كسي كه امام او را
بهمنظور جهاد منصوب كرده باشد» .مؤلف «فقه جواهري» ادامه ميدهد« :بلكه اصل
مشروع بودن جهاد مشروط است به حضور امام معصوم و در حاكميت»( .)8بهاينترتيب،
مالحظه ميفرماييد كه بنابراين «فقه» آخوندي ،فريضة جهاد از تاريخ پايان حكومت
6ماهة امام حسن مجتبي(ع) در اواخر ربيعاالول سال 41هجري تا هميشه ملغي است
مگر زماني كه امام زمان(عج) ظهور كند.
براي مزيد اطالع« ،صاحب جواهر» تصريح دارد« :و جهاد واجب نيست بر زنان بدون
آنكه اختالفنظري در ميان (فقيهان) باشد بلكه اين يك حكم اجماعي است بهاضافة
ن استكه شخص آنكه زنان توانايي جهاد را ندارند»(« .)9اجماع» آخوندي بهرغم آ
حضرت محمد(ص) زنان را بهجهاد ميبرده و رزم مسلحانة آنان را شخصًا بسيار ستوده
است(.)10
حال و نظر به مواضع ديني رسمي و رايج باال ،كار سترگ جوانان بنيانگذار سازمان
مجاهدين خلق را در نظر بگيريد كه مبتني بر عقيدة اسالمي قدم در راه جهاد انقالبي
نهاده بودند .پرسش اين است كه اين بنيانگذاران براي رسيدن به ضرورت و مشروعيت
عقيدتي جهاد و مبارزة مسلحانة خود بايد به كدام مأخذ اسالمي و مرجعيت ديني اتكا
كرده باشند؟ آيا جز كنارزدن پردههاي بدعت موسوم بهدين و شريعت و رويآوردن به
133
متن قرآن و خطبههاي جهاد در نهجالبالغه ،كدام مأخذ ديگر اسالمي ميتوانست آنان
را رهنمون شود؟
از آغاز پيدايش مجاهدين ،اين ركني از سرنوشت عقيدتيشان بود كه ارتجاع ديني را
پس زده و بهطور مستقيم از پيشوايان عقيدتي و تاريخي دين مانند امام علي(ع) و امام
حسين(ع) فرا بگيرند چرا كه مجاهدين با استراتژي مبارزاتي جهاد مسلحانه ،ميبايست
يك ديكتاتوري پليد بهاصطالح مسلمان را هدف بگيرند كه نهتنها رسمًا اشغالگر كافر
خارجي محسوب نميشده ،بلكه متظاهر به تشيع بوده و ضمنًا بهعنوان «تنها حاكميت
شيعه» در جهان ،با غلظت بسياري مورد حمايت علني مراجع تقليد زمان و حتي
شخص خميني بود .چنين بود كه مجاهدين راهي نداشتند جز آنكه بهطور مستقيم از
اميرالمؤمنان بياموزند كه در خطبة «جهاد» ميفرمايد« :اما بعد فان الجهاد باب من ابواب
الجنة فتحه اهلل لخاصة اوليائه و هو لباس التقوي و درعاهلل الحصينة و جنته الوثيقة…»
(اما پس از [حمد خداوند و درود بر پيامبر(ص)] همانا كه جهاد دروازهيي از وروديهاي
بهشت است كه خداوند براي دوستان خاص خود گشوده است .و همان است كه جامة
تقوي است و زره حفاظتكنندة خداوند و پوشش اعتمادكردني پروردگار است)(.)11
مالحظه ميكنيد كه اگر جهاد اين است كه علي(ع) تعريف ميكند ،اين نياز هرروزه و
هرلحظة هر مسلمان است تا در كنف «جامة تقوي» و «زره حفاظت الهي» و «پوشش
اعتمادكردني» خداوند امان يافته و در شمار بندگان خاص خداوند و از دروازة آنها
بهبهشت راه يابد .با اين تعريف از جهاد ،چه جايي براي اراجيف نسلدرنسل آخوندهاي
خمينيصفت ميماند .بهجاست خالصهيي از برداشت و تفسير مجاهدين از خطبة جهاد
را در زير نقل كنيم:
«جهاد دري از درهاي بهشت است… براي دوستان خاص خداوند… يكي از راههاي
تكاملي… كه اين طريق مخصوص… انسانهايي است كه در كسب ويژگيهاي تكاملي…
نقطة كمال خويش را در جهاد ميبينند… صالحيت دوستي و نزديكي با خداوند را پيدا
ميكنند… جهاد ،پوشش و حافظ تقوي است و زره محكم خداوندي و سپر مطمئن
او… در جامعهيي كه امواج هرزگي و فساد استثمار و تجاوز… تقوي و شرف انسانها
را مورد هجوم قرار داده است… تقوي مفهومي است اجتماعي و… سخن علي(ع)
اين است كه در چنان شرايطي تنها با توسل بهجهاد ميتوان تقوي و فضيلت را حفظ
134
كرد… «جهاد» سازنده و تكاملبخش است و اينكه طبقة آگاه جامعه از مشكالت نبرد
حقطلبانه بگريزند… ماية شادماني دشمن را فراهم ميآورند…
لذا علي(ع) ميگويد… آنكس كه به اميد راهحل مسالمتجويانه ،به اميد رفتار انساني
دشمن… يا بهخاطر وابستگي خويش به لذتهاي زودگذر… از مشكالت نبرد حقطلبانه
ميگريزد… بهطور طبيعي بههمان نوع مشكالت مبتال ميگردد… خداوند لباس ذلت
و خواري براو ميپوشاند… بيهمتي ،بيغيرتي و بيتفاوتي نسبت به واقعيتهاي تلخ
جامعه… تا ياوهگويي و توجيهكاري كه آخرين مرحلة مسخ اوست… با ضايعكردن
جهاد ،حق در نظر او قلب ماهيت ميدهد… و تنها كساني كه در تغيير نظام ظالمانة
حاكم براجتماع فعاالنه شركت جستهاند… قادر بهكسب نقطهنظرهاي درست خواهند
بود…»
مشاهده ميكنيم كه امر مقدس جهاد در فهم و برداشت مجاهدين ،اهميتش تنها به
پسزدن و شكست دشمنان ستمكار نيست بلكه ماندگاري گوهر معنوي انسان مجاهد
و شعور و قدرت فهم سالمي كه با شتهزدگي سازش و تسليمطلبي از كار نيفتاده باشد
و اين بهصورت يك قانون مصرح در قرآن آمده است« :والذين جاهدوا فينا لنهدينهم
سبلنا» (و كساني را كه در راه ما (خداوند) دست بهجهاد گشودهاند ،بهتأكيد بهراههاي
ويژة خداوندي هدايت ميكنيم)( .)12و اين نويد ،يعني كه مؤكدًا «هدايت» و شناخت
راههاي خداوند و پسند او ،تنها نصيب مجاهدان است و بس.
135
يكم ،علي(ع) فصلي را بهقرآن و ظرفيتهاي پاسخگويي اين كتاب مجيد اختصاص داده
و ازجمله تصريح ميفرمايد« :كتاب پروردگارتان كه حالل و حرام و اموري كه موجب
فضيلت ،نسخكننده و نسخشده ،سهلگيري و سختگيري (در امور مهم) ،خاص و عام،
عبرتها و مثلها ،آنچه كه مردم در آن آزادند و آنچه كه در آن محدودند و محكم و
متشابه آن را بيان كرده ،مجملهاي آن را باز و تفسير پيچيدگيها و غوامض آن را روشن
نموده… و آنچه كه قرآن بر وجوب آن داللت ميكند اما در سنت نسخ آن معلوم شده
و آنچه در سنت واجب اما در كتاب ترك آن مجاز شده ،و آنچه كه در زمان خود واجب
اما در آيندهاش زائل و منتفي است…»()13
اينقبيل مطالب نهجالبالغه ،مبني بر پاسخگوبودن قرآن ،و چگونگي اين پاسخگويي
پايههاي تئوري پرارزش مجاهدين ،معروف به«ديناميزم قرآن» را بهدست ميدهد كه
قرآن را بهصفت مرجع و مأخذي بشناسند كه براي هر مسألهيي پاسخ متناسب دوران
تاريخي را بيان ميكند ،چيزي كه نميتوانسته پيش از هنگام فهميده و عرضه شود.
اينچنين ،مجاهدين به كهكشاني از نوآوريهاي ديني راه ميگشايند .بهعنوان مثال نسلي
از زنان رهبريكنندة جنبش و انقالب از جمله دستاوردهاي بيسابقه و منحصربهفرد
سازمان در زمينة حقوق و آزاديهاي زنان است .تضمين حقوق پيروان مسلكها و اديان
ديگر يا تعيين خطوط مترقي در زمينههاي زمامداري سياسي و كشورداري نيز از آن
جمله است(.)14
مكمل آنچه نهجالبالغه در مورد قرآن ميآموزد ،در مورد حديث نيز هست كه يك نمونة
مهمش چنانكه اشاره شد در خطبة 210آمده است كه با بيان بسيار مستدلي روشن
ميكند كه چگونه آنچه بهعنوان استناد به«حديث» رواج دارد بيشتر اوقات يا اساسًا
غلط و غيرقابل اعتماد است يا صالحيتهاي ويژهيي را ميطلبد و در نهايت آنكه اعتبار
هر «حديث» بهاين است كه در چارچوب قرآن فهميده و تفسير شود.
136
متجاوز نيست .براي همين است كه پيامبر(ص) ـچنانكه اغلب ميداني م ـ «جهاد اكبر»
را در مبارزه با پليديهاي دروني معرفي ميفرمود ،يعني همان كه جز رگهها و رسوبات
انديشههاي جاهلي و ارتجاعي دوران و طبقات كهنه و ميرا نيست .بنابراين ،معني حقيقي
آنكه مجاهدان بهياري خداوند پيروز ميشوند تنها پيروزي بردشمن شرير بيروني نيست
بلكه ب ر هر پليدي ،خواه در ضمير و روحيات اين يا آن فرد و خواه در روابط كهنه و
فرسودة جامعه ،بايد با جهاد مجاهدان درهمشكسته و نابود شوند .خوشبختانه در اين
زمينه نيز مداركي از تفسيرهاي مجاهدين در دسترس هست ،ازجمله خطبهيي كه
متقيان را توصيف و از منحرفان متمايز ميكند« :اي بندگان خدا… بهتأكيد محبوبترين
شمايان نزد خداوند آن كسي است كه پروردگار او را در عرصة تسلط برخويشتن ياري
فرمايد… تا در مسير تكاملي با رويكرد ب ه خداوند ،نلغزيده و فريب خواهشهاي بيگانه
با اين مسير را نخورد… تا جايي كه ب ه شور و اندوه انگيزانندهيي در درون خويش نايل
آيد… و هميشه اين دغدغه را داشته باشد كه براي پيشرفت… بهسوي تكامل چه بايد
كرد؟… بيمي كه او را واميدارد تا برقلب دشمن تاخته…» تا آنجا كه باز هم مطابق
شاخصگذاري علي(ع)« :تمامي جامههاي شهوتها و دلبخواهها را دورافكنده و از همة
هموم و غصهها رهيده باشد ،جز يك هم و همت… همان كه تنها به آن وابسته است،
يعني خداوند و خلق او… اينجاست كه از كورصفتي رهيده… و تبديل ميشود به يكي
از كليدهاي دروازة هدايت و يكي از مسدودكنندگان راههاي پستي…»(.)15
137
و سيري ظالمان صبرپيشه نكنند ،من (علي) حتمًا ريسمان شتر اين خالفت و زمامداري
را بهگردنش ميانداخته و رهايش ميكردم .اين است دليل پذيرش مسئوليت از جانب
علي.
حال آنكه از يكطرف علي وارث بسي خرابيهاست و از طرف ديگر وارثان ثروتهاي
متراكم (كه بهناحق در دست اشخاص انباشته شده است) .در همان روزهاي بيعت ،اشراف
اموي سراغش ميآيند ،با لحن خيلي چرب ،عين جمالتشان را ميخوانم« :ما برادران
تو و همگنان تو از فرزندان عبدمناف هستيم .ليكن امروز بهشرطي بيعت ميكنيم كه
همان درآمد مادي زمان عثمان را برايمان تثبيت كني» .اما جواب حضرت علي(ع) چنين
است ،توجه داشته باشيد« :هر شخصي از مهاجر و انصار ،از رفقاي رسول خدا كه از لحاظ
رفاقتش خود را برتر از ديگران ميداند ،برتري را فردا در پيشگاه خدا طلب كند و پاداش
و مزد را از خدا بخواهد… اگر راست ميگوييد ،از خدا اين امتيازات را بخواهيد نه از
من .شما بندگان خدا هستيد و مال متعلق بهخداست ،كه يكسان در ميان شما تقسيم
ميشود و در اين باره هيچكس برديگري برتري ندارد ،تقوي پيشگان را بهترين مزد و
پاداش نزد خداست ،خدا براي تقوي پيشگان در اين جهان مزدي تعيين نكرده است».
خوب بعد در… سخنراني اول علي(ع) ببينيم كه چه ميگويد« :ذمتي بما اقول رهينه
و انا بهزعيم» بدانيد حرفهايي كه من ميزنم گردنم در گرو آن است و من مسئولش
هستم… «اَال و ان بليتكم قد عادت كهيأتها يوم بعث اهلل نبيكم» بدانيد مسألة امروز شما
و ابتالي امروزتان درست شكل ديگري از همان ابتالي روز اول بعثت پيامبر(ص) است.
روز اول بعثت ،روز اول انقالب اسالم ،و اينجا [علي(ع)] انقالب را تعريف ميكند« :و
الذي بعثه بالحقّ لتبلبلنّ بلبلة و لتغربلن غربلة و لتساطن سوط القدر» سوگند بهكسي
كه پيامبر را برگزيد ،زي رورو ميكنم ،دگرگون ميكنم ،انقالب ميكنم ،غربال ميكنم،
عين اينكه ته ديگ را با كفگير ميآورم رو ،تا آنجا كه «يعود اسفلكم اعالكم و اعالكم
اسفلكم» باالييهابروند زير… قسم بهخدا اين زمينها را اگر بهكابين و مهر زنان هم رفته
باشد پس ميگيرم و اگر چه با پولش ازدواج هم كرده باشند… پس امروز معني حرف
علي اين است كه بگوييم :چيزي را كه خوردهاي از حلقومت بيرون ميكشيم… «الحق
القديم اليبطله شيئ»… حق ،مشمول مرور زمان نميشود…» در اينجا آقاي رجوي
ادامه ميدهد« :ميبينيد رايحة اسالم را؟ ميبينيد سازش ناپذيري را؟ تاخت انقالبي را
138
ميبينيد؟ از كجا ميجوشد؟ ميگويد نخير! برگردانيد!… آيا كسي ميتواند بدون مبالغه
حتي در رهبران انقالبي امروز جهان كسي را پيدا كند كه پروندهاش آنقدر مشعشع،
بدون ذرهيي انحراف و اعوجاج ،نظير عليابن ابيطالب باشد… بههمين دليل ،علي را
ميتوان راز گشودة انسانيت ،راز گشودة تقدير خطاب كرد ،همين و بس»(.)16
در اين سخنان ،مرزبنديهاي ديني مجاهدين با خميني و خيل دينفروشان پيرامونش
بهروشني آشكار است ،مرزبنديهايي مستند بهكالم اميرالمؤمنان علي(ع) و سنت گرانقدر
اسالم.
139
آنچه آن روز در بازار ايران يافت ميشد ،نسخة ترجمهشدهيي نهچندان مرغوب بود كه به سليقة
مترجم ،به 6مجلد تقسيم و عرضة بازار شده بود.
6ـ آية 39از سورة حج (« :)22اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و اناهلل علي نصرهم لقدير (به
موجب ستمديدگي ،بهآنان كه آماج قتل و جنگ تجاوزكارانه شدهاند ،رخصت داده ميشد و
مؤكدًا خداوند بر نصرت بخشيدن بدانان توانا است).
7ـ تحريرالوسيله ،ج« ،1كتاب االمر بالمعروف» ،فصل جهاد ،مسألة1
8ـ كتاب «جواهرالكالم» جلد 21اين كتاب از نسخة چاپ بيروت ،اثر مشهور شيخ محمدحسين
نجفي ،معروف به «صاحب جواهر» متوفي در 1266هجري .در بخش «كتاب الجهاد» ،فصل
«كساني كه جهاد بر ايشان واجب است».
9ـ همانجا
10ـ رجوع كنيد به «شيرزن» در بوتة آرمانو جهاد ،نشرية مجاهد 430و همچنين نشرية
مجاهد قسمت 10از سلسله مقاالت «زنان طاليهدار توحيد و جهاد ،دختران محمد(ص) ـ فاطمه
سيدةالنساء(ع)»
11ـ خطبة 27نهجالبالغه .در اين نوشته ،تمام نشانيهاي مربوط به نهجالبالغه مطابق نسخة
صبحي صالح داده شده كه با نسخههاي معروف محمد عبده و ابنابيالحديد مطابقت دارد و
تفاوتهاي نهچندان مهمي با نسخة فيضاالسالم.
12ـ آيه 69از سورة عنكبوت (.)29
13ـ چگونه قرآن بياموزيم ـ قسمت دوم ـ ديناميسم قرآن.
14ـ در مقابل ،شايان اشاره آنكه هرچند بسياري از داناترين اليههاي جامعة ما از اين واقعيت
بيخبر نگاهداشته شدهاند« ،علماي عظام» از قرنها پيش ،رسمًا قرآن را از مرجعيت شناخت و
تعيينكنندگي حدود و ثغور دين خلع صالحيت كرده و آن را «ظنيالدالله» (مفاهيم پنداري و
غيرقابل اطمينان) دانستهاند كه مجال بازكردن اين نظرية ضدديني در اين نوشته نيست.
15ـ خطبة 87نهج البالغه.
16ـ كتاب حكومت علي(ع) ،از سخنراني مسعود رجوي ،در تفسير بخشي از خطبة 3نهجالبالغه
معروف به خطبة شقشقيه.
140
حقيقتي كه همهجا را تسخير خواهد كرد…
مهدي خدايي صفت
شهريورماه ،هميشه براي ما ،ماه رويدادها و خاطرههاي تكاندهنده ،گاه دردناك و گاه
خوشحالكننده بوده .ولي روز 15شهريور ،سالروز تأسيس سازمان ،با تمام عظمت و شكوه
خودش ،شهريورماه را تحتالشعاع قرار داده است .و جالبتر خود روزهاي 15شهريور است
كه در يك دهة اخير به خاطرهانگيزترين شكل توسط مسئوالن اول سازمان ما خواهر
فهيمه ،خواهر شهرزاد ،خواهر نسرين و خواهر تهمينه فتح و تسخير شده است .اين
روزها فكر ميكردم چقدر خوشحالكننده و غرورانگيز است كه شهريور امسال ،با همة
دستاوردهاي نو ،جوان و باشكوهش به خواهر تهمينه ،جوانترين مسئول اول سازمان ما
تعلق دارد و اوست كه لحظههاي ما را از حضور خودش در پيشاپيش صفوف مجاهدين،
بارور ميكند .خيلي دلم ميخواست اين لحظهها و اين احساسهاي شورانگيز را روي
كاغذ بياورم .لحظههايي كه اين روزها با خون سرخ مجاهدان قهرمان ،خواهران شهيدم
مژگان زاهدي و منيره اكبري رنگين و شاخصگذاري شده و با كلماتشان ديباچهيي
بر حماسههاي مجاهدين نگاشته است .وقتي از اين شاخسار باالبلند به سازمانمان نگاه
ميكنم ،آنقدر انگيزه پيدا ميكنم تا گذشتههاي پرافتخار را بهتر ببينم و سرآغاز اين
بعثت و اين نبأ عظيم را در خاطراتم از بزرگمرد انقالبي تاريخ معاصر ميهن ،حنيف كبير،
بهياد بياورم .با اين وجود هروقت چشمم را از اينهمه شكوه و عظمت ،به بيالن خود
برميگردانم ،غمي بزرگ تمامي وجودم را درهم ميفشارد .غم آن بسيار نكردههايم كه
حتي طاقت يادآوري و برشمردنش را هم ندارم .غم آنچه بهعنوان يك مجاهد خلق،
بايد ميبودم و نبودم و آنچه نبايد ميبودم كه بودم و اينهمه در فقدان حقالمعرفة
141
انقالب مريم رهايي است كه تمام هست و نيست و آبروي دنيا و آخرتم را مديون و
مرهون آن هستم .و چقدر غبطه ميخورم به نسلي كه تنها با گرفتن اولين شرارة اين
انقالب ،آنچنان برانگيخته شد كه در عنفوان جواني خود را بدهكار لحظهلحظههاي
تأخير و درنگش در پيوستن به سازمان دانست و با سخاوت تمام هرآنچه را داشت،
در طبق اخالص گذاشت و سرانجام هم در كالم جاودانة قهرمان مژگان زاهدي چنين
انعكاس يافت« :هر وقت از تلويزيون گوشههايي از مراسم جشن سالگرد تأسيس سازمان
را ميبينم دربرابر سازمان خجالت ميكشم .وقتي انتخاب خواهر تهمينه و حرف زدن
او را ديدم با خودم گفتم مژگان ببين چقدر سازمان پاك و معصوم است.و ببين چه
چيزهايي براي آنها شاخص رشد است .ديدم خواهرمريم و برادر مسعود هيچوقت چيزي
براي خودشان نميخواهند.اينها را كه ديدم خيلي احساس بدهكاري كردم كه چرا دير به
سازمان وصل شدم و چرا سعي نكردم باري از دوش سازمان بردارم .حاال احساس ميكنم
كه بايد از جان مايه بگذارم و تالش بيشتري بكنم…» و حاال به من حق ميدهيد كه
بعد از كالم مژگان و مژگانها ،در برابر بدهي 30سالة خود به مجاهدين ،به مسعود و مريم
و به انقالب رهاييبخش ايدئولوژيك ،چه ميتوانم بگويم؟ جز بدهكاري ابدي!…
آخرين روزهاي زمستان سال 48در تهران ،منتظر يك قرار بودم .قراري كه 2سال
بهخاطرش صبر كرده بودم .شهيد محمود عسكريزاده ،همكالسي ،دوست ،عضوگير و
آخرين فرماندهام در سازمان مجاهدين ،قول داده بود كه وقتي هردو ما از سربازي
برگشتيم ،ارتباط حرفهييام را با سازمان برقرار كند .ماههاي آخر ،به كندي ميگذشت
و گاه ديگر طاقتفرسا شده بود .بعضي وقتها پيش خودم روزهاي خوش آينده را تصوير
ميكردم كه در ارتباط حرفهيي با سازمان قرار گرفتهام ،و شبها هم دوباره همين
صحنههاي رويايي را در خواب ميديدم .عجله داشتم ،دنياي اطرافم سرد و خاموش بود
و جز بيعاري مشتي روشنفكرنما با ادعاهاي پوچ و پرطمطراق كه تمامًا سعي ميكردند
فاصلة خود را با هرگونه انقالب و انقالبيگري حفظ كنند ،چيزي وجود نداشت .در اين
ميان كارهاي رفرميستي برخي از اين جماعت كه براي تسكين خود يا بهتر بگويم براي
خيانت به وجدانشان به آن دست ميزدند ،واقعًا تهوعآور و غيرقابل تحمل شده بود.
كارهايي مثل برگزاري جلسات بهاصطالح تحقيقات مذهبي ،جلسات سخنراني يا فعاليت
در انجمن معلومالحال ضدبهائيت كه در همدستي با ساواك شاه به خاموشكردن
142
هرگونه انگيزة انقالبي در جوانان آگاه و روشنفكر مذهبي مشغول بود .براي من سرانجام
انتظار بهسرآمد و روز موعود بدون هيچ مقدمهيي فرارسيد .صبح زود يكروز زمستاني،
محمود به سراغم آمد و از من خواست كه با او بيرون بروم .از انتهاي كوچه خودمان
(آهنكوب) به طرف خيابان خراسان و از آنجا به سمت آبمنگل رفتيم .در كولهبار من
آن روزها ،مقداري خردهعلم مذهبي و سياسي و همچنين سابقة گردانندگي جلسات و
محافل سياسيـ مذهبي بود كه با داشتن آنها ،منهم مسكنمانندي براي خودم جور
كرده بودم .همراه با اين توجيه كه خوب اينها موقت است تا يك كار واقعًا بنيادي
انقالبي را شروع كنم .ولي در هيچكجا از آن كار بنيادي انقالبي خبري نبود! من همهجا
را بهدنبال آن گشته بودم .بگذاريد همينجا تأكيد كنم كه روشنفكران مسلماني كه
هنوز دنبال يافتن راهحل بنيادي بودند تعدادشان چندان زياد نبود .همان تعداد معدود
هم كه وجود داشتند ،همگي جذب سازمان شدند .واقعيت اين بود كه همراه با بنبست
مبارزه و پايان رفرميسم در 15خرداد ،42جريان مذهبي سنتي موجود و آخوندها هم
(كه البته عليالعموم در سازش با رژيم بودند) ،حرفي براي گفتن نداشتند .سمبل اين
جريان خميني بود كه با شاه از موضع بهغايت ارتجاعي و فئودالي يعني ضديت با
اصالحات ارضي و حق رأي زنان به مخالفت برخاسته بود .روشنفكران مبارز مذهبي يا
پاسيو ميشدند يا براي انقالب ،جز الگوي ماركسيسم چيزي نمييافتند .دانشجويان و
جوانان مذهبي كه با دست خالي درصحنه مانده بودند ،درمقابل ماركسيستها كه از
تئوري راهنماي عمل و پيشرفتهاي درخشان مبارزاتي برخوردار بودند ،احساس
سرشكستگي ميكردند .براي آنان هيچگونه انديشه راهنماي عمل وجود نداشت .و
سرانجام معدود كساني هم چون من و دهها نفر ديگر امثال من كه به سازمان پيوسته
بوديم ،حاضر نبوديم به اين سادگيها افسارمان را به دست كسي بسپاريم .با اين وجود
در دنياي انقالبيگري محض ،واقعا سرم به سنگ خورده بود و ديگر آن كارها سيرابم
نميكرد .حتي زندگيكردن و نفسكشيدن ،ديگر برايم نامشروع شده بود ،آري آري
نفسكشيدني كه در خدمت يكمبارزة قطعي و مشخص نباشد ،براي چه؟ و به چه
… آن روز با محمود از كوچه پسكوچهها خودمان را به خيابان ري حساب؟ بگذريم
رسانديم .كوچهها و خيابانهاي سرراه را خيلي سريع طي كرديم و ناگهان از نبش خيابان
اديبالممالك ،روبهروي بازارچه نايبالسلطنه در خيابان ري سردرآورديم .انتظار داشتم
143
مدتي آنجا بمانيم تا «او» از راه برسد .ولي نفهميدم چه شد و او از كجا و كدام طرف
وارد شد .فقط در يكلحظة غيرقابل پيشبيني محمود دستم را توي دستش گذاشت.
حنيفنژاد! دستم توي دستهايش گم شده بود .يلي را ديدم با سينهيي ستبر و قدي
برافراشته ،چهرهيي پرصالبت ،لهجهيي شيرين ،زباني صريح ،رفتاري بينهايت ساده و
بيريا و عواطفي رقيق .در همان برخورد اول ،شدت يگانگي و يكرنگياش من را بهشدت
جذب خود كرد .او را نميشناختم اما فقط حضورش كافي بود تا به سؤاالت مختلفي كه
در ذهنم جرقه ميزد پاسخ دهد! ميدانيد ،همانطور كه در باال اشاره كردم ،روزگار
ابهام و ترديد و فقدان مينيممهاي انقالبي بود .دوراني بود كه هيچكس به ديگري
اعتماد نميكرد ،دوران سرخوردگي نسبت به هرگونه فعاليت سياسي ،دوران شكست و
ركود جنبش و انقالب و دوراني كه هيچگونه رهبري انقالبي درصحنه حضور نداشت،
ال از رمق افتاده بودند .دوراني كه ساواك جوالن جز همان رهبران سنتي كه حاال كام ً
ميداد و گروههاي مختلف سياسي را در همان بدو شكلگيري يا اولين اقدامشان بهدام
ميانداخت .براي من دررابطه با سازمان ،اگرچه اين پروسهها طي شده بود و وجودم در
عطش انقالب ميسوخت ،اما نبايد انكار كرد كه در اعماق ذهن ،اشباح لرزان ترديد
وسوسه ميكرد .اما آن روز بهمحض ديدن او ،گويي سايهها در شعلههاي وصل سوختند
و خاكستر شدند .آخر او نامش حنيفنژاد بود .اگر سر هر قرار ديگري بود ،دوست
نداشتم محمود من را با كسي كه براي اولينبار او را ميديدم تنها بگذارد .اما اينبار از
ال راضي بودم .تا رسيدن به خانه ،تقريبًا اينكه او بالفاصله خداحافظي كرد و رفت كام ً
نيمساعتي راه بود ولي نفهميدم اين راه را چگونه طي كردم .ظاهرًا مسير خانة ما بود،
ولي او بود كه من را همراه خودش ميبرد .مثل يكبرادر؟ مثل يكپدر؟ مثل يكدوست
خيلي صميمي؟ مثل يكمعلم دلسوز؟ يا مثل يكمرشد و پيرمراد! نه! نه! هنوز نميدانم
چه اسمي رويش بگذارم ،مثل همة اين چيزها ولي خيلي بيشتر از اين چيزها .بعدها
شنيدم كه حنيفنژاد در هر جلسة مذهبي يا سياسي كه وارد ميشد ،همه حاضران از
هرقشري كه بودند ،به احترام او از جاي برميخاستند تا او وارد شود .صالبت و جاذبهاش
هميشه اطرافيان را تحت تأثير قرار ميداد .يادم ميآيد كه حتي شكنجهگران او در
زندان اوين مرعوب شخصيتش بودند .يكي از دژخيمان دربارة محمدآقا گفته بود:
حنيفنژاد مرد بزرگي است و شخصيتش طوري است كه هيچكس نميتواند در مقابل
144
او تاب بياورد .ما كه به زور شكنجه ميخواهيم او را بشكانيم آخر كار خودمان
درهمشكسته و حقيريم… در دنياي سياستپيشگي و روشنفكرنمايي روز ،اين اولينبار
بود كه رابطهيي از جنس اعتماد مطلق را حس ميكردم و خودم هم با آن خو مينمودم.
اولينبار بود كه با يگانگي تمام به سؤاالت كسي پاسخ ميدادم.آه كه چه بار سنگيني را
از روي دوشم برميداشت .ميدانيد چرا؟ چون هيچ فاصلهيي بين من و خودش باقي
نميگذاشت .مرا با همان واقعيتي كه داشتم باور داشت و خودش هم همان بود كه بود.
وقتي به خانه رسيديم ،با اينكه براي اولينبار بود به آنجا ميآمد ،آنقدر بيتكلف و
راحت در اتاق نشست كه انگار خانة خودش است .فهميدم كه يك انقالبي جدي ،هرگز
اسير تعارفات نيست و تمام هنرش جذب كردن بيشتر افراد و افزودن به راندمان و تعهد
انقالبيش ميباشد .آن روزها براي كندن از محيطهاي خانوادگي و دوستان عاطفي و
فاصلهگرفتن با دنياي عاديگري ،سعي ميكردم عواطف خانوادگي را در مقابل عواطف
انقالبي كوچك بشمرم يا به نفي صوري واقعيتها بپردازم .اما محمدآقا در تفسيري
تكاندهنده و بهغايت بدهكارانه از آية «مالكم ال تقاتلون في سبيلاهلل والمستضعفين من
الرجال والنساء …» چرا در راه خدا و انسانهاي بيپناه و تحت ستمي كه راه بهجايي
نبرده دست ياري ميطلبند ،مبارزه نميكنيد و… (آية 75سورة نساء) مرا سر جايم
نشاند و نشان داد كه بهعنوان عنصر آگاه و انقالبي ،بايستي حتي در مقابل كاستيهاي
ال ارزشهاي واقعي اطرافيان و مردمي را ديگران ،خودم را مديون و بدهكار بدانم .او متقاب ً
كه با آنها سروكار داشتيم برميشمرد و دررابطه با خانواده نيز نشان ميداد كه چگونه
ميشود در اوج دوستداشتن آنها ،به مبارزة حرفهيي روي آورد و تازه آنها را هم كه
آمادة همهگونه فداكاري هستند ،جذب مبارزه كرد .بعد از اولين ديدار ،تا چندروز از
خود بيخود بودم .انگار با احساس بيوزني روي ابرها حركت ميكردم .حتي چندبار پدر
و مادرم پرسيدند كه مهدي مگر چه شده؟ و تو در چه عالمي هستي؟! ولي
راستيراستي ،در درون من اتفاقي افتاده بود .با تب وصل از درد بيگانگي درآمده بودم.
در زندگي 2بار ديگر شاهد چنين لحظهيي بودم .روزي ازروزهاي آبان 51در زندان
را .يك بار ديگر شمارة 3قصر ،مسعود را نشناخته پيدا كردم و در وجودش رمز بودن
هم در زمستان 54در سلولهاي بند 6كميته ،وقتي ديگربار صدايش را شنيدم ،در يك
چشم بههمزدن صاحب همهچيز شدم .از آن پس كميته و ساواك با تمام دژخيمانش
145
پوشالي بيش نبود .اما دومين ديدار با حنيف ،گمان ميكنم وقتي بود كه ما ديگر يك
تيم 3نفره شده بوديم .قبل از ارتباط با سازمان ،با تفاسير مختلف قرآن آشنايي داشتم.
تا آنجا كه بههمراه يكي از همكالسيهاي آن زمان ،باورمان شده بود كه ما هم ميتوانيم
كمكم تفسيري بر قرآن بنويسيم!… بهخصوص كه مقداري هم فلسفه و منطق و فقه و
اصول خوانده بوديم .به همين جهت در زنگ قرآن و نهجالبالغه حنيف ،فكر ميكردم
دست پري در اين زمينه دارم ،اما وقتي او شروع به تفسير آيات سورة محمد كرد،
تمامي دستگاه حقيرم فرو ريخت« :الذين كفروا وصدوا عن سبيلاهلل اضل اعمالهم
والذين آمنوا و عملواالصالحات…» آنان كه كفر ورزيدند و سد راه خدا شدند ،اعمالشان
را تباه كرد .و آنان كه… » حاال گويي تكتك آيات قرآن ،پيام و حرف روشني در رابطه
با مبارزة روزمان داشتند .يادم هست كه در اولين جلسة بحث شناخت هم ،دريچههاي
دنياي تازهيي به رويم گشوده شد و بهراستي پديدههاي اطرافم را جور ديگري ميديدم.
در همان اولين نشستها ،محمدآقا تصويري از پروسة زيباي تكامل جهان از ابر اوليه تا
انسان را برايمان تشريح كرد .شايد ميخواست در قدم اول ما را با هويت انساني خود
كه پيوند با خدا و هستي است ،آشنا كند .سپس بحث را در ارتباط با تودههاي مردم و
ستمكشان به بلوغ خودش رساند و مسئوليت انقالبي ما را در يكدستگاه منسجم
آرماني خاطرنشان كرد .حنيف پيچيدهترين بحثها را با مثالهاي ساده از زندگي روزمره و
ملموس خودمان زنده ميكرد .در ميان صحبتهايش لحظاتي ميگذشت كه هيچكس
حتي پلك هم نميزد و بارها استكان چاي در دستهايمان سرد و فراموش ميشد .يادم
هست كه در اولين نشست تيممان وقتي او خداحافظي كرد و رفت ،مدتي ما سهنفر
بيحركت فقط به همديگر نگاه ميكرديم و بعد آهسته از هم ميپرسيديم كه راستي او
ال جريان از چه قرار است؟ لحن كالم و كيست؟ و اين حرفها را از كجا ميزند؟ و اص ً
اصطالحاتش بهزودي وارد فرهنگ روزمرة ما شد .در همان جلسات اول ،وقتي بچهها از
ال در آن بودند يا ميشناختند ،با دافعه ياد ميكردند ،محمدآقا موضعي محفلهايي كه قب ً
متفاوت داشت .او با اين كه بهوضوح به ماهيت اين محفلها بهمثابه سد و مانعي درمقابل
مبارزه انقالبي اشاره ميكرد ،اما معتقد بود كه بايد سراغ اين محفلها برويم و افراد
مناسب و نخبه را از ميان آنان عضوگيري كنيم .واقعيت اين بود كه عمدة كادرها و
اعضاي سازمان در سالهاي 48تا 50از ميان همين محفلها عضوگيري شده بودند.
146
محمدآقا ميگفت اين محفلها مانند گلدانهايي هستند كه گلها را درآن قلمه زده و آمادة
تكثير كردهاند .ما بايد به ميانشان رفته و قلمههاي خودمان را انتخاب كنيم .چون اگر
بيشتر از اين در آنجا بمانند ،خراب ميشوند .نگاه حنيف به پديدهها هيچوقت از زاوية
سلبي و نفي نبود بلكه معتقد بود كه يكانقالبي ميتواند و بايد از امكانات حولوحوش
خودش درجهت مبارز ه حداكثر استفاده را بكند .در رابطه با رهبران ملي و شخصيتهاي
تاريخي ،ميهني و مذهبي ،هيچكس را به اندازة او مدافع حقوق اين رهبران و حافظ
شأن و حرمت آنها نديدم .و اين همان سنتي است كه اليزال در سازمان مجاهدين زنده
و پابرجا مانده است .يكروز جمعه در مسير بازگشت از قلة توچال ،كه تقريبًا همههفته
به آنجا يا كوههاي اطراف ميرفتيم ،يكي از بچههاي اكيپ عليه جنبشهاي رفرميستي
صحبتهايي ميكرد .و در اين ميان او به جمال عبدالناصر هم اشارهيي كرد .اما محمدآقا
بالفاصله حرفش را قطع كرد و گفت اگرچه ما معتقد به جنبشهاي رفرميستي نيستيم،
اما خودمان هنوز تئوريمان را ماده نكردهايم و تضادهايي را كه آنها در كادر اعتقاداتشان
حل كردهاند ،حل نكردهايم .پس اين خيلي قابل انتقاد است كه پيش از آنكه در صحنة
عمل به آزمايش كشيده شويم ،به قضاوت عليه آن مردان ملي و وطنپرست بنشينيم.
حرفهاي او براي همة ما جديد و قابل توجه بود .آن روز اين تحليل را در سطح عموم
بچهها به بحث گذاشتند و سرانجاميك تجربة آموزشي تازه در مورد برخورد اصولي و
انقالبي با جريانات و رهبران ملي از مصدق تا ناصر و ديگران به همه منتقل شد .من
هرگز در طول ساليان بعد نديدم كه بهرغم هرگونه اشكال و نقصي هم كه در تئوري و
مشي جنبشهاي رفرميستي وجود داشته يا مورد نقد ما قرار داشته باشند ،اما ذرهيي از
عظمت و ارزش رهبران صديق آنها در اذهان ما كاسته شده باشد .در همين راستا بايد
اشاره كنم كه احترام و ارجگذاري نسبت به ديگر گروههاي سياسي و انقالبي ،كه با
دشمن اصلي ميجنگيدند ،نيز از زمرة همين سنتها و ارزشهاي انقالبي است كه حنيف
كبير در سازمان ما بنيانگذاري كرد .اين بحث عالوه بر اين ،يك نخ نبات ديگر هم دارد
كه بهصورت يك ارزش و يك فرهنگ در سازمان ما جاري شد .ارزش اين است كه تا
زماني كه مجاهدين كاري را ماده نكردهاند ،اساسًا از خرج كردن آن به نام خودشان و
شعاردادنهاي بيمحتوا اكيدًا پرهيز مينمايند و ادعاي آن را هم نميكنند.
صحبت كردن دربارة محمدآقا و آموزشهاي او سر دراز دارد .زندگي در پرتو رهبريش
147
هرروز و هرساعت آميخته با درسها و تجربههاي بيهمتايي بود .او براي انتقال آموزشهاي
خود به سطح سازمان از شيوههاي جالبي استفاده ميكرد .يك روز زمستان وقتي وارد
پايگاه شديم ديديم كه سطلي كه براي كاغذهاي باطله گذاشته بوديم ريزريز شده است.
اول به ذهنمان زد كه نكند يك فرد غريبه وارد خانه شده باشد ولي بهزودي متوجه
شديم كه محمدآقا خواسته به اينصورت درسي بهخاطر خطايمان به ما بدهد .او بعدًا
گفت چرا با گذاشتن اين سطل در پايگاه خود النة شيطان درست كردهايد؟ چون بهجاي
اينكه مدارك سوزاندني را درجا ازبين ببريد ،آن را در اين سطل مياندازيد و حداقل تا
شب براي آن مهلت قائل ميشويد درصورتي كه ممكن است حادثه در همين ساعات
اتفاق بيفتد و در يك بازرسي تصادفي ساواك همين سطل موجب لورفتن سازمان گردد.
محمدآقا معتقد بود كه بهترين وقت آموزش حين عمل است و از آن مهمتر هنگامي
است كه خطايي صورت گرفته باشد .او ميگفت با اشتباهات نبايد استاتيك برخورد كنيم!
چون آنطوري نميتوانيم از آن درس بگيريم .برخوردمان با اشتباه وخطا بايد ديناميك
باشد .يعني هميشه آثار و عواقب يكخطا را در طي پروسه و تا نقطة انتهايش بررسي
كنيم .وي توضيح داد كه فيالمثل در مورد همان سطل كاغذهاي سوزاندني ،اين اشتباه
ممكن است فقط يكبار در يكخانه تيمي اتفاق بيفتد و حادثهيي هم رخ ندهد .اما اگر
جلو اين برخورد ليبراليستي گرفته نشود ،ميتوان تصور كرد كه اشتباه به خانههاي ديگر
نيز سرايت كند و كافي است ساواك به يكي از خانهها شك كرده به آنجا بريزد و چنين
سندي را پيدا كند .در اين صورت ابعاد فاجعهبار اشتباه ممكن است غيرقابل جبران باشد.
بنابراين با ديناميك ديدن ميتوان ابعاد اشتباه را حدس زد و جلو آن را گرفت .تكيهكالم
او اين بود كه از هرگرم شكست بايد خروارها تجربه آموخت .در جريان ضربة سال49
كه 6نفر از كادرهاي سازمان ،هنگام رفتن به فلسطين در دوبي دستگير شده و در شرف
تحويل دادن به رژيم شاه بودند ،برخورد محمدآقا واقعًا درخشان بود .او همانطور كه
خودش گفته بود ،از هر گرم اين ضربه خروارها درس و تجربه براي سازمان به ارمغان
آورد .در آنجا هم پس از جمع وجور كردن شرايط و ايجاد آمادگي براي جلوگيري از
ضربات بعدي ،آنچه ذهن محمدآقا را گرفته بود ،جمعبندي صحيح از ضربه و درآوردن
رهنمودها و آموزشهاي آن براي كادرها بود .او قبل از اينكه بخواهد به جمعبندي
اشكاالت بپردازد ابتدا موضع و نحوة برخورد افراد را در مواجهه با ضربه ،هرچند هم كه
148
سخت باشد ،تصحيح كرد .اين خاطره مرا به ياد دستاوردهاي نفيس برادر مسعود در
همين رابطه مياندازد كه تاكنون چه ضربهها كه او آنها را براي سازمان و مقاومتمان
تبديل به پيروزي كرده است .يكي از شاخصترين آنها ،ضربة اپورتونيستي سال1354
بود كه در جريان آن سازمان مجاهدين تمامًا منهدم گرديد .برخورد خودبهخودي تمامي
مجاهدان باقيمانده اين بود كه بايد بنشينيم و ضعفهايمان را كه منجر به اين ضربه
شده درآوريم .اما مسعود يكتنه ايستاد و به اين برخورد اكيدًا انتقاد كرد .او گفت در
زير ضربه ،برخورد درست اين است كه از قضا اول ببينيم چه نقطهقوتهايي داشته و
داريم .بايد ابتدا محكم بر روي نقطهقوتها بايستيم و سپس از آن جايگاه به جمعبندي
ضربه و اشكاالت بپردازيم .ضربة سال 49هم ميتوانست فاجعه بيافريند .حنيفنژاد بايد
يكسازمان سراسري را كه همة افراد آنهم علني بودند ،جمع وجور ميكرد.يادم هست
يك روز در تمامي خانهها بچهها مشغول سوزاندن مدارك بودند .محمدآقا ميگفت كسي
كه وارد ميدان مبارزه ميشود؛ بايد انتظار ضربه را ،بهخاطر نكردهها و اشتباهاتش ،داشته
باشد .اما اين ضربات نهتنها نبايد او را ازپاي درآورد ،بلكه بايد او را آبديدهتر و باتجربهتر
از گذشته ارتقا دهد .حنيفنژاد سپس آيات 137تا 144سورة آلعمران را برايمان
خواند و تفسير كرد« .قدخلت من قبلكم سنن فسيروا في االرض فانظروا كيف كان عاقبة
المكذبين هذا بيان للناس و هديً و موعظة للمتقين والتهنوا والتحزنوا وانتماالعلون
ان كنتم مومنين ان يمسسكم قرح فقد مسالقوم قرح مثله وتلك االيام نداولها بين
الناس وليعلماهلل الذين آمنوا و…» «همانا سنتهاي خداوندي حاكم بر روند تاريخ ،قبل
از شما هم جاري بوده است .پس با مرور به تاريخ گذشته ،عبرتآموزي كنيد و عاقبت
تكذيبكنندگان را ببينيد .اين يك آموزش و روشنگري براي مردم و رهنمود عملي
براي تقواپيشگان است .مبادا (در برابر ضربه) سست و اندوهگين شويد …اگر به شما
مصيبتي رسيده همانا به دشمن شما هم نظير آن رسيده است و ما اين روزگاران را بين
مردم ميگردانيم تا خدا ايمانآورندگان را بشناسد و…» در عمل هم ديديم كه سازمان
توانست با تسلط كامل ،ضربهيي را كه ميرفت تمام موجوديت سازمان را بهخطر بيندازد،
خنثي كند و با يك طرح پيچيده و حساس كه در واقع اولين عمليات بزرگ سازمان بود،
هواپيماي عازم ايران را در بغداد فرود آورد .بهعالوه از دل همين ضربه بود كه سازمان به
يك سازماندهي جديد سهشاخهيي بهجاي يكشاخهيي دست يافت .چيزي كه سالمت
149
امنيتي و اطالعاتي بيشتري را در شرايط پليسي آن روزگار براي سازمان تأمين ميكرد.
گفتن خاطرهها دربارة حنيف كبير بهسادگي پايانيافتني نيست .چرا كه هر خاطره ،خود
تداعيكنندة خاطره يا خاطرههاي ديگري است و اين رشته همچنان ادامه خواهد داشت.
اما من از خاطراتي شروع كردم كه ميخواستم شرايط و وضعيت عمومي و سرگشتگي
روشنفكران مذهبي را درآن روزها ترسيم كنم .پس دوباره به همان حرفها برميگردم.
در يككالم ما سرگشتگاني بوديم كه يا بايد براي پاسخ به انگيزههاي انقالبي خود
جذب قطب ديگر ميشديم ،يا بهعنوان تكنوكراتهاي راستگو!! به استخدام دستگاههاي
پولساز يا چهرهساز درميآمديم .يا اگر هنوز تجربه نداشتيم اول در دام انديشههاي
مذهبي متجددنماي خردهبورژوازي افتاده مدتي سرگرم و تخدير يا تسكين ميشديم و
سپس تشنهلبان به لب چشمه بازميگشتيم .آري اينچنين بود كه حنيف كبير حرف
جديد و فتحالمبين ايدئولوژيكي خود را كه طرح مرزبندي واقعي بين استثماركننده
و استثمارشونده بهجاي مرزبندي صوري بين باخدا و بيخدا بود ،به صحنه آورد و
بدينترتيب توانست اسالم ناب انقالبي را از پشت ابرهاي 14قرن ارتجاع اموي و عباسي
بيرون بكشد و بهمثابه منسجمترين ،كاملترين و چپترين تئوري راهنماي عمل انقالبي
عرضه نمايد .ديري نگذشت كه سيل تشنهكامان بهسوي مجاهدين روانه شد و ما شاهد
بوديم كه در آن رستاخيز ،چگونه هر عنصر مسلمان و مبارزي از روشنفكر و دانشگاهي
تا آخوند و بازاري راه خود را بهسوي مجاهدين ميگشود و برديگري پيشي ميگرفت.
همين رفسنجاني يا ربانيشيرازي ،در زندان قزلقلعه ،وقتي دربارة مسائل ديني و اسالمي
مورد سؤال قرار ميگرفتند ،ميگفتند مجاهدين كه هستند ،از آنها سؤال كنيد ،چرا از
ما ميپرسيد؟ رفسنجاني به كساني كه بعد از زندان به ديدنش رفته بودند گفته بود :اگر
اسالم ميخواهيد ،فقط مجاهدين .او خودش نقل كرده بود كه در برنامههاي گردهمايي
داخل زندان كه هركس راجع به تخصص خودش صحبتي براي جمع ميكرد ،وقتي از ما
ميخواستند كه راجع به اسالم و اينقبيل مقوالت صحبت كنيم ،ما خجالت ميكشيديم
كه درمقابل مجاهدين حرف ديگري داشته باشيم .ميگفتيم اگر بحث اسالم است كه اينها
بهتر از ما اسالم را شناختهاند ،اگر بحث قرآن است كه بهتر از ما ميدانند ،اگر نهجالبالغه
است كه آشناييشان خيلي بيشتر از ماست .ربانيشيرازي در زندان قصر (سال 52و )53
به مسعود ميگفت كساني را كه سؤال نجس و پاكي ميكنند ،سراغ من بفرستيد تا
150
جواب بدهم و شما وقتتان را صرف اين كارهاي جزئي نكنيد .عسكراوالدي در زندان
مشهد (سال )52به مجاهدين التماس ميكرد كه حفظ اسالم و فرهنگ اسالمي جوانان
از عهدة ما خارج است ،و اين كار شماست .بنابراين كارهاي صنفي مربوط به زندگي
جمعي را بهعهدة من بگذاريد و شما به حفظ آرمان اسالم و توحيد بپردازيد .رفسنجاني
به خميني هم توصيه كرده بود كه از مجاهدين حمايت كند تا از صحنه عقب نيفتد .او
افزوده بود كه خميني بدون مجاهدين حتي آب هم نميتواند بخورد .اينچنين بود كه
بنيانگذار كبير مجاهدين محمد حنيفنژاد «نقاب از رخ دين زدود و پيوند قرآن و سنت
نمود» .همان پيوندي كه براي نخستين بار توسط او بين قرآن و نهجالبالغه برقرار شد و
اينكه مجاهدين توانستند از طريق مباحث ماندگاري چون «ديناميسم قرآن» ،وحدت
ماهوي سنت و حديث را با قرآن مجيد به اثبات برسانند .راستي كه چه تفاوت عظيمي
است بين دنياي سرشكستگي جوانان و روشنفكران مسلمان و انقالبي ،با دنياي افتخار و
شكوه و عظمتي كه حنيف كبير براي آنان ،براي مجاهدان ،براي مبارزان و آزاديخواهان
و براي اسالم و ايران به ارمغان آورد .درست نميدانم در جايي خواندم يا شنيدم كه از
نقش حنيفنژاد در جنبش و انقالب ،بهعنوان «پدري در عين جواني» ،ياد شده بود .در
سالهاي بعد بسيار ديده شد ،در دانشگاهها و ديگر محيطها كه بسياري از مبارزان جوان
انقالبي كه مذهبي هم نبودند ،به پشتگرمي نيروهاي مجاهد خلق ،قوت قلب ميگرفتند
و پايشان را بر زمين مبارزه محكم مينمودند .آري اينچنين بود كه از انديشة حنيف آن
نور و حقيقتي طلوع كرد كه همهجا را تسخير خواهد كرد…
151
از آن سحرگاه خونين تا اين روزها
مهدي خداييصفت
خيلي زود توسط سربازهايي كه شاهد ماجرا بودند آنچه هنگام تيرباران بنيانگذاران
مجاهدين گذشته بود ،درز كرد .سربازان گفته بودند كه آن روز از سلولهاي زندان تا
بيابانهاي چيتگر و ميدان تيرباران ،غوغايي بهراه افتاده بود.و اينكه آنها پرخروش ،سبكبال
و پرغرور رفته بودند .پيشتازان انقالب مسلحانه،صداي تالوت قرآنشان با طنين شعارهاي
مرگبر شاه و زندهباد خلق درهم آميخته بود .نميدانم چرا هميشه فكر ميكنم كه در آن
ساعتها همهجا توفان و رعد و برق شده بود .و صداي آنها از «ستيغ كوهها» و «بلند ابرها»
شنيده ميشد و در «آبي درياها» و «وسعت صحراها» طنين ميانداخت .يادم هست كه
آن روزها در زندان جمشيدية تهران ،در و ديوار از صداي سرودخواني بچهها ميلرزيد.
يكدفعه «زيرهشت» شلوغ شد ،در باز شد و صداي ماچ و بوسه با شعر و سرود و ترانه
درهم آميخت .درهمان وضعيت تبدار و ملتهب ،موسي خياباني را در آغوش گرفتيم.
موسي و تعداد ديگري از مجاهدين كه همراهش بودند از زير اعدام درآمده و به حبس
ابد محكوم شده بودند .بعضيهايشان با بنيانگذاران يا اعضاي مركزيت سازمان همسلولي
بودند و بعضي ديگر هم دادگاهي بودند .دور آنها حلقه زده بوديم و از آنها ميخواستيم كه
برايمان از بنيانگذاران و از آنچه ديده و شنيده بودند ،تعريف كنند .درست يادم نيست،
اما گمان ميكنم آخرين پيام حنيف و وصيتهاي او را هم همين بچهها با خود به زندانها
آورده بودند .يكي از بچهها هم پيامي از محمود عسگريزاده كه قبل از دستگيريهاي
شهريور ،50مدت كوتاهي مسئول تيم ما شده بود ،برايم آورده بود.فكر ميكنم داستان
بازجوييهاي محمود را كه در عين حال فرمانده شاخة اطالعات سازمان با چندينهزار
152
شناسايي بود ،بسياري شنيده باشند .تا آنجا هم كه بهتيم ما مربوط ميشد ،ساواك
هيچوقت از زبان او كلمهيي دربارة اين تيم نشنيد .كوهمرد تسخيرناپذير ،ساواك و تمامي
دژخيمانش را به سخره گرفته بود و سرتاپا تحقيرشان ميكرد .محمود با تمام گوشت و
پوستش انقالبي و مجاهد خلق بود .فكر ميكنم براي هر مجاهدي ياد و نام حنيف كبير و
يارانش همچون محمود ،هميشه باآميزهيي از قداست و شكوه و عظمت همراه است.براي
من بهعالوه خاطرهها و لحظههايي را زنده ميكند كه هويت زندگيم با آن پيوند خورده
است.اينگونه خاطرهها معموالً در سرفصلهاي سازمان دوباره گل ميكند و گويي آدم با
اصل و نسب و شجرهنامة مجاهديش پيوند تازهيي برقرار مينمايد .احساس ميكنم اين
روزها يكي از همان دورانهاست .روزهايي كه مجاهدين يكبار ديگر در سرفصل سرنگوني
دشمن« ،با مريم و از مريم زاده ميشوند» اما اينبار نه در آغاز كه در يكي از اوجهاي
انقالبي كه فراتر از تمامي دستاوردها و افتخارات مجاهدين است .اينجور وقتها آدم خيلي
دوست دارد كه شاهد حضور عزيزترين دوستانش در اين صحنه باشد .احساسي كه در
اين روزها بارها نسبت به محمود در ذهنم جوانه زد .فكر ميكردم راستي چه ميشد
اگر به شكرانة روزي كه او مرا سر قرار حنيف برد و زندگيم را دگرگون كرد ،من هم
ميتوانستم او را سر قرار خواهر مريم بياورم و يك بارديگر صداي پرصالبتش را بشنوم
كه فتباركاهلل احسنالخالقين .آن روزها قبل از پيوستن به سازمان ،وقتي هنوز در تب
روشنفكري و ادعاهاي پرطمطراق بيماده غرق بودم ،محمود 6ـ5فقره كار و مسئوليت
جدي در دست داشت .با هم در دانشكدة بازرگاني درس ميخوانديم .عضو مركزيت
سازمان بود با مسئوليتهاي سنگين كه در عين حال كار تحصيليش را هم دنبال ميكرد
و از دانشجويان موفق بود .محمود در همين حال براي درآوردن خرج زندگي و تحصيلش
كار ميكرد .او ازجمله مدتها براي مجلة تهران اكونوميست خبرنگاري ميكرد و از اين
طريق كمك هزينهيي نيز در اختيار خانوادهاش ميگذاشت .كار خبرنگاري در عينحال
بستر مناسبي براي تغذية اطالعاتي سازمان و شاخة تحت فرماندهي محمود بود .يادم
هست كه اوحتي مدتي تدريس خصوصيدر خانوادة يكي از وزيران شاه را بهعهده گرفته
بود و ما شگفتزده كه او چگونه به چنين امكاني دست يافته است .محمود همزمان در
فقيرترين محالت جنوب شهر تهران دوستاني داشت كه از طريق آنها مدارك شناسايي و
شناسنامه تهيه ميكرد .بهرغم تمامي اشتغاالت و مسئوليتهايش ،در جنبش دانشجويي
153
و مبارزات آن دوران شركت فعال داشت و در رهبري اعتصابها و تظاهرات نقش شايستة
خود را ايفا مينمود .يكبار وقتي در گيرودار مبارزات دانشجويي او را از دانشگاه اخراج
كردند ،اعتراض يكپارچة دانشجويان موجب شد كه او را بهسرعت بازگردانند و اينبار
محمود روي دوش دانشجويان وارد دانشگاه شد.
با اينكه با خيلي از كارهاي محمود آشنا شده بودم ،اما تنها سالها بعد بود كه فهميدم
او در همان دورانها ،پروژههاي تحقيقي و علمي نيز در دست داشته و ازجمله كتاب
اقتصاد به زبان ساده را تدوين و تنظيم كرده بود كه مجاهدين در كار آموزشي از آن بهرة
زيادي بردند.محمود به ما ميآموخت كه تصميمات را بايد به سرعت ماده كرد و يكي از
شاهكارهاي خودش همين ماده كردن بود.
از تبار محرومترين تودهها و اقشار جامعة ايران بودو ستم و استثمار طبقاتي را با تمام
گوشت و پوستش لمس كرده بود .سرشار از انگيزههاي جوشان انقالبي و مبارزاتي،
سختكوش ،سادهزيست و متواضع بود و بينام ونشان كار ميكرد .غالبًا نزديكترين
دوستان محمود از بسياري كارها و تالشهايي كه در دو روبرشان توسط او انجام گرفته
بود ،بيخبربودند .همچنانكه كسي نميتوانست از پس چهرة گشاده و آرام او از رنجها
و مرارتهاي زندگي سختكوشش مطلع شود يا به رمز و راز آنهمه جسارت و دالوري
وظرفيت و خالقيت پي برد.
154
فنژاد ،كسي كه از يك اشتباه
حني
به چنـد تجربه انقالبي ميرسيـد
محمود احمدي
گرچه ويژگيهاي انقالبي و توحيدي شهيد بنيانگذار محمد حنيفنژاد هر عنصر مبارز و
هر انسان آزادهيي را شگفتزده ميكند ولي در اين نوشته سعي ميكنم برخي از آنچه
خود مرا تحتتأثير قرار داد را بهنگارش در بياورم
يكي از ويژگي چشمگير محمد حنيفنژاد قدرت جمعبندي و خالقيت انديشه و توان
ريشهيابي او از حوادث ،مسائل اجتماعي و مبارزاتي بود .او ميگفت كه نقش و مسئوليت
مقدم يك عنصر انقالبي آن است كه از واقعيات تجربه بيندوزد و آنرا فراراه خود و خلق
و انقالب قرار دهد .گاهي براي رسيدن بهيك جمعبندي مشخص الزم است كه يك عنصر
انقالبي از يك پديده چندين نمونه ببيند يا چندينبار آن را تجربه كند تا بهريشهيابي
عمقي از آن برسد .براي برخي دو تجربه هم كافي است .براي انديشمند انقالبي گاهي
يك تجربه هم براي درآوردن جمعبندي و كشف قانونمندي و درآوردن راهحل مشكل
كفايت ميكند .اما خود شهيد حنيفنژاد ازجمله پيشتازان و راهبراني بود كه بهواقع
نهتنها از يك تجربه بهريشه و عمق مسأله ميرسيد بلكه گاهي از يك اشتباه بهچند
نتيجة انقالبي دست مييافت كه همة رهروانش را شگفتزده ميكرد .او اين شيوه را
آموزش ميداد و برقدرت جمعبندي و آموزشپذيري در اين رابطه تأكيد ميكرد .زيرا او
بهخوبي ميدانست كه مبارزه و انقالب جديترين مسألة اجتماعي ،برترين رشتة علمي و
عاليترين دستاورد انساني است و تجربيات آن بهسنگينترين بها بهدست ميآيد .هرچه
عنصر پيشتار در توان و قدرت جمعبندي و خالقيت انديشه پيشرفتهتر باشد بههمان
155
اندازه انقالب و تحول اجتماعي ،از مردم و مجاهدين پيشتازش بهاي كمتري ميطلبد.
او تأكيد داشت كه وظيفة عنصر مجاهد خلق بالغ كردن يك جمعبندي و رساندن آن
بهسطح يك راهحل است ،و ميگفت «جمعبندي از اشتباهات را بهسطح اسلوب برسانيد».
«تنها توضيح و توصيف حوادث و درآوردن اشتباهات اين يا آن فرد كافي نيست»« ،بايد
قانونمندي حاكم برپديده را كه منجر بهآن اشتباهات شده ،كشف كنيد و سپس راهحلي
براي عدم تكرار آن اشتباهات ارائه دهيد ،راهحلي كه پاسخ واقعي مشكل باشد».
حنيفنژاد خود مصداق واقعي اجراي اين رهنمود بود .او از جمعبندي حوادث تاريخي،
اجتماعي و سياسي جامعه و سرگذشت يكصدسال اخير مردم ايران بهعميقترين
دستاورهاي علمي و مبارزاتي رسيده بود .او صرفنظر از آن كه اشتباهات جريانهاي مختلف
در گذشته را يافته بود ،بهقانونمندي مبارزة اجتماعي و انقالبي در شرايط مشخص ايران
دست يافت و با تشكيل سازمان مجاهدين خلق ،آنرا عملي ساخت .او اساسًا در پي خلق
سازمان و نسلي بود كه تحت عنوان «كادرهاي همه جانبه» قدرت و توان عبور از اين
معضل اجتماعي و تاريخي را داشته باشند.
نمود ديگر اين رهنمود عملكرد شهيد حنيفنژاد در برابر ضربة شهريور سال 1350بود،
ضربهيي كه توسط رژيم شاه برپيكر سازمان مجاهدين وارد آمد .او ضمن ديدن اشتباهاتي
كه بهاين ضربه منجر شده بود و ضمن ديدن نقش افراد در آن ،بهدنبال يك جمعبندي
بود كه هم سازمان مجاهدين را از اين ضربه سرافراز بيرون بياورد و هم ما را بهاسلوبها و
قانونمنديهايي از مبارزه برساند كه چندين گام از رژيم شاه و ساواك او بهجلو پرتاب كند.
نتيجة اين جمعبندي وقتي با فرار رضا رضايي از زندان شاه بهسازمان مجاهدين در خارج
زندان منتقل شد ،توانست آن را از نظر تجربه در مبارزه با رژيم و ساواك شاه بهمراتب جلو
بيندازد و بهيك سازمان گسترده و عملكننده تبديل كند كه از پايگاه عظيم اجتماعي
برخورد باشد و مجددًا هراس را بر تماميت رژيم شاه بيفكند و ضربهناپذير شود.
ويژگي ديگر شهيد بنيانگذار محمد حنيفنژاد تعهد و مسئوليت بود .او بهآنچه كه
سازمان مجاهدين بهعنوان تجربه و كشف قانونمندي و راهحلهاي مبارزاتي ميرسيد با
تمام وجودش پايبند بود .همواره از تكرار اشتباهات بهشدت جلوگيري ميكرد و معتقد
بود تا وقتي يك اشتباه جمعبندي نشده و بهيك تجربة مشخص تبديل نشده است ،از
اشتباه كردن ناگزير هستيد .ولي وقتي تجربه كرديد و بهاشتباه خود پي برديد و بهراهحل
156
جلوگيري از آن رسيديد ديگر نبايد اجازه دهيد آن اشتباه تكرار شود .از نظر او بزرگترين
گناه يك انقالبي تكرار اشتباه بود و ميگفت تكرار اشتباه بيتوجهي بهدستاوردها و
تجربههايي است كه بهبهاي سنگيني بهدست آمدهاند .او بهمسئوليتي كه در پس آگاهي
انسان وجود دارد و بهعملي كه عنصر انقالبي بايد پس از آگاه شدن بهآن قيام كند عميقًا
باور داشت و خودش سمبل و نمونه آن بود.
او همچنين معتقد بود كه كلمات زندهاند و پيام خاص خود را القا ميكنند .او بهرسالت
كلمات و تعهدي كه انسان آگاه در قبال آنها دارد ،ايمان داشت و بههيچ بهايي اجازه
نميداد كه معاني كلمات لوث شوند.
اگر بهيك نمونه آن اشاره كنم شايد معناي ايمان و باور او بهاين تعهد و مسئوليت
روشن شود .پس از ضربه سال ،50رژيم دستنشاندة شاه بيترديد ميخواست بنيانگذاران
سازمان را بههر طريقي اعدام كند .تنها بهيك شرط حاضر بود از شهادت بنيانگذار محمد
حنيفنژاد كوتاه بيايد و آن هم پذيرش اين بود كه رسمًا اعالم كند كه مبارزه مسلحانه
را ديگر باور ندارد ،يا اينكه مجاهدين وابسته بهعراق هستند يا… از آنجا كه نقش
و جايگاه محمد حنيفنژاد در سازمان مجاهدين مشخص بود ،اين تصور ميرفت كه
زندهماندن او تأثير چشمگيري در تداوم مجاهدين خواهد داشت .اما شهيد بنيانگذار
معتقد بود كه تنها يك چيز حيات انقالبي و دوام مجاهدين را تضمين ميكند ،آنهم
وفاداري و ايستادن براصولي است كه سازمان مجاهدين خلق بهعنوان حاصل تجربيات
مبارزات گذشته مردم ايران برآن استوار و بناشده است ولو اينكه خون بنيانگذاران
سازمان بهاي آن باشد .هرگونه عقبنشيني و پشت كردن بهاين اصول عامل نابودي
مجاهدين است حتي اگر بنيانگذاران آن زنده باشند .در نقطهيي كه مجاهدين خلق
وفاداري و تعهد در قبال آن كلمات و آن پرنسيپها را رهاكنند كارشان تمام است.
و چنين بود كه او با خون پاك خويش تعهد و ايمانش را بهراه و آرمان مجاهدين خلق
بهاثبات رساند و حيات مجاهدين را تضمين كرد .بهاينترتيب پرشكوهترين فراز زندگي
بنيانگذار مجاهدين كه مرگ سرخ او است ،برترين آموزش و عاليترين جلوة تعهد نسبت
بهمسئوليت است .او در ارزشهايي كه خود معرف آن بود ،جاودانه شد و با پرورش راهبري
چون مسعود كه عصارة وجود او بود ،نسل مجاهد خلق را جاودانه و حيات جاودانش را
تضمين كرد.
157
گواه صحت و اصالت راه
مهدي فيروزيان
امروز كه به بزرگداشت سالروز تأسيس سازمان نشسته ايم ،چهل سال سراسر مقاومت و
ايثار و فدا و شهادت را پشت سر گذاشتهايم .از بسياري گردنهها و سرفصلها با خاطرات
و خطرات بسيار عبور كردهايم .در بسياري از مقاطع با پيروزيها همراه بوده و در بعضي
مقاطع سخت ،بود و نبود سازمان در چشمانداز قرار گرفته ،ولي با عبور از آنها سرفرازانه و
در مداري عاليتر با قامتي استوارتر به مبارزه خود در راه آرمانهاي حق طلبانه مردم ايران
در جهت بهدست آوردن آزادي و برقراري دموكراسي و براي نفي دو رژيم شاه و شيخ
ادامه داده و در اين راستا از هيچ چيز فروگذار نكرده است .در ادامه اين مسير امروز اما
شاهد پايداري پرشكوه قهرمانان آزادي كه پرورشيافتگان نسل حنيف و نسل خجسته
مسعود و مريم هستند در مدار ديگري هستيم.
اين رمز ماندگاري ،پايداري و مقاومت را مقدمتًا بايد در اهداف بنيانگذاران جستجو
كنيم .آنهاكه با خلق خطوط اصولي در امر مبارزه و با تشكيل سازمان ،بنبست مبارزه
را در آن شرايط شكستند و با ديناميسم و پويايي خطوط ،راه استمرار مبارزه را تا امروز
باز كردند.
اصولي كه امروز راهنماي عمل ما شده اند ،ساده بهدست نيامده و درواقع دستاوردهاي
گرانقدر بنيانگذاران و بهطور مشخص شهيد حنيفنژاد و سعيد محسن است كه در كوران
حوادث آنروزگار ،با جمعبندي تجارب جنبشها و مبارزات مردم ايران ،خصوصًا علل
شكستهاي گذشته توانستند به آن دست يابند .آنها براي تعميق ديدگاهها و دانش انقالبي
و مبارزاتي ،مطالعات فراوان ميكردند و تجارب گرانقدر و مهمي بهدست آوردند.
158
شهيد محمد حنيفنژاد ميگفت اين تجارب ساده به دست نيامده بلكه با تحقيق و
شناخت و تحليل نظري به آنها دست يافتيم .برايمان مهم بود كه علت شكست جنبش
مشروطه چه بود؟ علت شكست جنبش جنگل چه بود؟ چرا دكتر حشمت راه زندگي و
تسليم را برگزيد و بعد اعدام شد؟
بعد از به اصطالح انقالب 6بهمن 1341و سپس سركوب خونين قيام 15خرداد ،در حالي
كه رهبران و احزاب رسمي آن روز جنبش بهطور رسمي تعطيل شدن خود را اعالم كرده
بودند ،سكوت و يأس همه جا را فراگرفت .هيچ كس در صحنه نبود .بسياري مبارزه را
ترك كردند و خانهنشين شدند .اصليترين سؤال براي همه اين بود« :چه بايد كرد؟»
كم نبودند كساني كه پاسخ ميدادند :مبارزة مسلحانه
اما بسياري از همينها كه شعارش را ميدادند ،چون حاضر نبودند بهاي اين حرف را
بپردازند ،در عمل گامي برنميداشتند .محمد حنيفنژاد در بارهشان ميگفت« :چه
ابرهايي كه بسيار ميغرند ،اما قطرهيي نميبارند».
حرف بنيانگذار كبير ما اين بود كه ما بايد خودمان راه را باز كنيم و ادامه دهيم .بايد
تشكيالتي مخفي و انقالبي تأسيس كنيم و پس از كسب آمادگيهاي الزم وارد عمل
شويم.
محمدآقا در آن شرايط ميگفت عدهيي مبارزه را ترك كرده و زندگي را انتخاب كردهاند،
بعضيها چپنمايي ميكنند و ميگويند از همين االن بايد دست به سالح برد ،در حاليكه
نه استراتژي مدون دارند و نه علم آن را ،اما من به آنها گفتهام :قبل از شروع ابتدا بايد
علم آن را آموخت تا با چشم باز و استراتژي مشخص بشود وارد عمل شد .محمدآقا در
اين زمينه ماهها به مذاکره با نيروهاي مختلف پرداخته بود .او ميگفت من در انتها به
آنها گفتم شما برويد شروع كنيد واگر ما به بينش شما رسيديم به شما خواهيم پيوست.
بعد از اين تعيين تكليف بود که در شهريور 1344محمدآقا با ديگر بنيانگذاران ،سازمان
را با ايدئولوژي اسالم انقالبي و مشي مسلحانه بنيانگذاري كرد.
محمد آقا بعدها ميگفت آنها كه چپنمايي كردند ،در عمل کنار رفتند بدون اينكه حتي
يك عمل انجام داده باشند .و چنين بود كه تئوري انقالبي و راهنما و بنبستشكن و
ايدئولوژي ضد استثماري و يگانهساز در پهنة مبارزاتي ميهنمان خلق شد .خط اصولي که
هر روز بيش از پيش صحت و حقانيت آن در صحنة نبرد انقالبي در ميهنمان آشکار شده
159
و در مسير پرشکوه خود در مواجهه با انبوه توطئههاي ارتجاعي و استعماري به اتکاي
فداي عظيمي که شهادت بنيانگذاران سقف باالبلند آن است ،موفق شد که بهرغم تمامي
سختيها ،راه بگشايد.
سر انجام در روز خجستة 15شهريور 1344سازمان مجاهدين بنيانگذاري شد و تا به
امروز ما شاهد پايداري تمامعيارش هستيم .شهادت بنيانگذاران و كاروان عظيم شهداي
مجاهد گواه اصالت و صحت راهشان بود و هم چنان با درخشش خيرهكنندهيي در مداري
بسا باالتر كه نشانه پايداري اين نسل روي اصول و پرداخت بها براي آن است ،اين راه
ادامه دارد.
همچنين در سايه پايداري روي اصول و خطوط رهبريش و يكپارچگي سازمان و حمايت
همهجانبه خلق قهرمان ايران و با تمسك به انقالب رهاييبخش ،قادر شديم تا در اين
دوران با سرفرازي و شكوه ،پيروزي را نصيب مقاومت و خلق قهرمان ايران كنيم و اشرف
شهر شرف را پايدار نماييم .اينها همه از پرتو آن خلوصي به دست آمده است كه بذرش
را محمد و سعيد و اصغر پاشيدند و امروز چه درخت تناور ريشهدار و سايهگستري شده
است .آري آن خونهاي پاك امروز در رگهاي رهروان حنيف کبير جوشان است .آنها در
پايداري پرشکوه و مقاومت ستودني رزمآوران آزادي ايران و در ايستادگي سراسر حماسة
مجاهدان در اين فراز صعب زندهاند .ميراث انقالبي اين بزرگمردان تاريخ ايران تا جاودان
بر تارک مبارزات آزاديخواهانة مردم ايران خواهد درخشيد.
160
اي طبيب جمله علتهاي ما!
عليرضا معدنچي
سالهاي سرگشتگي
آنها كه سنشان مثل من اجازه ميدهد ،ميتوانند بهياد بياورند كه فضاي دانشگاهها بعداز
سال ،50سرآغاز مبارزة مسلحانة چريكشهري عليه رژيم شاه ،با قبل از آن تفاوت كيفي
پيدا كرد .تا قبل از آن ،جنبش دانشجويي گويي در خودش به دور و تكرار دچار شده بود.
در دانشگاهها هر سال اعتصاب ميشد ،هر سال گروهي از دانشجويان دستگير ،زنداني يا
اخراج ميشدند و گويي كه پوستهشكني و پيشرفتي در كار نبود ،اين احساس بنبست،
در ميان دانشجويان و روشنفكران مذهبي با يك احساس سرافكندگي و سرگشتگي توأم
و مضاعف ميشد .اولين جرقه كه تا حدودي دانشگاهها و محيطهاي مبارز روشنفكري
آن سالها را تكان داد ،دادگاه و دفاعيات انقالبي بزرگ شهيد شكراهلل پاكنژاد بود .اگر چه
حركت او و گروهش بهسرعت توسط ساواك شاه در نطفه خفه شد ،اما با همان پرتو اول،
برق سالح و مبارزة مسلحانه كه چه در «گروه فلسطين» (نامي كه گروه پاكنژاد بهآن
معروف شد) و چه در دفاعيات قهرمانانة شكري در بيدادگاههاي نظامي شاه درخشيد،
چشمهاي منتظر نسل جوان و شورشي را روشن و خيره كرد .من آن موقع (سالهاي
47ـ )48در دانشگاه شيراز تحصيل ميكردم و اگر چه جو سياسي آنجا نسبت به
دانشگاههاي موجود در تهران يا دانشگاه تبريز و دانشگاه مشهد ،بهلحاظ سياسي كمتر
فعال بود ،اما در همان سالها برخي محفلهاي دانشجويي كه تحت تأثير حماسة چهگوارا
يا گروه فلسطين شكل گرفته بود و رؤياي رفتن به فلسطين يا يكي از كشورهاي بلوك
شرق و ديدن دورههاي نظامي و چريكي را در سر ميپروراندند ،بهدليل فقدان تجربه و
161
مينيممهاي الزم ،در همان دانشگاه توسط ساواك شناسايي و قلع و قمع گرديدند.
ميخواهم نتيجه بگيرم كه در فضاي دانشجويي آن سالها يك زمينة آمادة رواني براي
مبارزة مسلحانه چه در ميان طيف دانشجويان مذهبي و چه در طيف دانشجويان متأثر
از تفكرات ماركسيستي وجود داشت ،زيرا نسل جوان و انقالبي آن سالها ،هم تحت تأثير
شرايط سياسي و اجتماعي ايران و هم تحتتأثير انقالبهاي پيروزمند كشورهاي جهان
سوم( ،كوبا ،الجزاير ،ويتنام و…) راه خود را نه در مشيهاي سنتي و تسليمطلبانه ،بلكه
در مشي راديكال و قهرآميز جستجو ميكرد .از همينرو وقتي در اواخر سال 49و سال،50
آوازة مبارزة مسلحانة چريكي برخاست ،آتش آن بهسرعت در ميان انبوه تودههاي دانشجو
درگرفت و دانشگاهها را به پايگاه اصلي و مستحكم سازمانهاي انقالبي كه اساسًا عبارت از
مجاهدين و فداييان بودند ،تبديل كرد .بهخصوص دانشجويان مسلمان و مذهبي ،گويي
همة آنچه را كه در خودآگاه و ناخودآگاه خود سالها ميجستند و نمييافتند ،اكنون
در وجود مجاهدين و قهرماناني كه در بيدادگاههاي شاه ،ديكتاتور وابسته و پوشالي را
بهسخره ميگرفتند ،آرمانها و آمال خود را بهصورت مجسم ميديدند و ارتباط پيدا كردن
با مجاهدين بهآرزوي طاليي همة جوانان مبارز مذهبي تبديل شده بود .احساس نياز به
نيرويي همچون مجاهدين تنها به بعد سياسي و مبارزهجويي با رژيم محدود نميشد،
بلكه مجاهدين در عينحال پاسخ نياز فكري ،فرهنگي و ايدئولوژيك نسل جوان ايران
بودند .انبوه جواناني كه بهدليل پيشينة تاريخي و اجتماعي ،دلبستگيهاي مذهبي و
اسالمي داشتند ،پاسخ خود را در الگوهاي متداول و شناختهشده نمييافتند و از آنها
بهشدت سرخورده بودند .اين جوانان هم بهدليل حاكميت ديكتاتوري و ستم و تبعيض
شديد اجتماعي ناشي از آن و هم بهدليل تضاد شديد فرهنگي با رژيم شاه ،كه آشكارا با
عالئق و اعتقادات مذهبي دشمني ميورزيد ،سرشار از نفرت از رژيم شاه بودند و پتانسيل
مبارزهجويانة بااليي داشتند؛ اما آنها وقتي ميخواستند وارد مبارزة جدي سياسي شوند،
در محيطهاي مذهبي با خأل مواجه ميشدند .تنها امكان موجود ،انجمنهاي اسالمي
آن روزگار بود كه سقف انديشة آن ،مهندس بازرگان و سقف عملش هم راهانداختن
كتابخانهيي با كتابهاي سطحي و كمارزش يا جلسات هفتگي ،با رد و بدل كردن حرفهاي
ال در ابراز مخالفت با رژيم و در حقيقت براي درددلهاي سطحيتر و كمارزشتر مث ً
خالهزنكي و تخلية تضادها بود .محصوالت و مشتريان اين محفلها هم ،اقليتي قشر مرفه
162
ال و بهلحاظ سياسي و اجتماعي در نظام مهندس و دكتر و تكنوكرات مذهبي بود كه عم ً
شاه مستحيل شده و در خدمت آن بودند و تنها پيله و پوستة اعتراضي خفيف و نازكي
را كه بهصورت دورههاي هفتگي انجمنهاياسالمي آن روز نمود داشت ،در اطراف خود
تنيده و حفظ ميكردند كه البته منشأ هيچ اثر سياسي و اجتماعي نبود .همان جلساتي
كه باالخره يكروز محمد آقا عليه آنها و صحبتهاي مبتذل و خالي از عملشان برشوريده و
با همان لهجة شيرين خود خطاب بهآنها گفته بود :بريد بابا شما هم با اين خونهزندگيهاي
راحتتون!
سؤالهاي بيپايان و پاسخهاي پوشالي براي بچهمذهبيها احساس تضاد با مذهب سنتي
از سالهاي دبيرستان بروز پيدا ميكرد .اين تضاد ابتدا خود را در سؤالهايي كه بر تضاد
باورهاي آن مذهب با يافتههاي علمي انگشت ميگذاشت بارز ميشد .عمدهترين سؤال
پيرامون تعارض فرضيه تكامل با داستان خلقت آدم بود .دانشآموزان از سويي در
كتابهاي طبيعي فرضية تكامل را بهعنوان يك اصل مسلم علمي ميخواندند و از طرف
ديگر از واعظ مسجد يا در زنگ شرعيات از معلم مربوطه چيزهاي ديگري ميشنيدند.
در آن سالها هموغم كانونها و متوليان رسمي و غيررسمي مذهب ،از انجمنهاي اسالمي
ال بخشي از حوزة قم ،حول يافتن پاسخ براي اين قبيل سؤاالت كذايي كه گفتم تا مث ً
جوانان متمركز بود .يافتن جواب برايمسائل پايانناپذير و مسخرهيي نظير چگونگي
نماز در قطبين! يا چگونگي نماز و روزه در فضا و كرة ماه! و امثالهم… در سطح ديگري
نيز مطهري در معيت «(عالمه) طباطبايي» كتاب «رئاليسم و روش فلسفه» را تدوين
كرده بودند ،تا بهزعم خود به «القائات ماترياليسم عليه مذهب» پاسخ فلسفي بدهند.
تالشهاي تدافعييي كه جنبة مس ّكن داشت و بهفرض هم اگر صددرصد بههدفي كه
مدنظر داشتند ،نايل ميشدند ،تازه تهاجمات رقيب را خنثي كرده و برخي سؤالهاي او
از بينهايت سؤالهايي را كه ميتوانست مطرح شود ،پاسخ داده بودند ،اما هيچ چارچوب
فكري محكمي ارائه نميكردند و خودشان هيچ راهي را نشان نميدادند .البته انصاف
بايد داد كه در آن سالها انتشار كتاب تكامل انسان دكتر يداهلل سحابي كه نشان ميداد
فرضية تكامل با بيان رمزگونة آيات خلقت انسان در تعارض نيست ،خود حادثهيي بهشمار
ميرفت .همچنين شماري از كتابهاي مهندس بازرگان ،نظير «راه طيشده» و «مطهرات
در اسالم» كه يكي ميكوشيد دعوت انبيا را با تحليلي منطقي و عقلي توضيح دهد و
163
ديگري ميكوشيد براي احكام ديني توجيهات عقلي و منطقي بيابد ،از آن زمره است
و تا حدود زيادي بهسؤاالت جواناني كه ميخواستند مذهبي باشند ،درقبال اشكاالتي
كه از زاوية علوم طبيعي متوجه باورهاي مذهبي ميشد ،پاسخ ميداد .اما وقتي همين
جوانان با مسائل جديتر سياسي و اجتماعي آشنا ميشدند و با مباحث عميقتري نظير
مسألة استثمار ،برابري زن و مرد ،تناقض احكام دگم فقهي با واقعيتهاي متحول اجتماعي
و مهمتر و ماديتر از همه ،خود مسألة مبارزه و تنظيم رابطه با نيروهاي مختلفي كه
در صحنة سياسي بهطور واقعي وجود داشتند ،مواجه ميگرديدند ،ديگر كميت تفكر
مهندس بازرگان و امثال او ميلنگيد و پاسخگوي ذهنهاي جستجوگر جوانان مذهبي
نبود .فضاي ذهني دانشجويان مذهبي قبل از سال 50با توجه به شرايطي كه گفتم،
فضاي حاكم بر اذهان دانشجويان مذهبي و اسالمي در دانشگاهها ،يك احساس تدافع و
تحقير بود ،از طرفي شرايط عيني اجتماعي ،آنان را به مبارزه با رژيم شاه ميكشاند و از
طرف ديگر ،بهراستي در برابر اين سؤال كه بهجاي آنچه نفي ميكنيم (رژيم شاه) چه
چيزي ميخواهيم قرار بدهيم ،چيزي براي عرضه نداشتيم ،اذهان در اين زمينه بهشدت
ال چيزي بهنام «آزادي» كه تعريفش روشن نبود و متشتت ،مغشوش و بيشكل بود .مث ً
ال با تبليغات ضدديني و با ماركسيسم چه ميكنيد؟ در مواجهه با اولين سؤالها كه مث ً
از هم واميرفت .همچنين چيزي بهنام «اسالم راهي بين سرمايهداري و سوسياليسم»
كه واقعًا خودمان هم نميدانستيم چه معجوني است! و بهرغم كتابها و مقاالت متعددي
كه عينًا با همين عنوان يا با اين مضمون نوشته شده بود ،اما هيچكدام پاسخ روشني
به مسائل موجود و مشخص اقتصادي و اجتماعي نميداد ،چرا كه قادر نبود به مسألة
پايهيي كه همان مسأله استثمار بود ،جواب بدهد .حتي در مسائل فرعيتر و سادهتري
نظير حق رأي زنان ،كاركردن زنان در بيرون از خانه ،تناقض احكام فقهي و شرعي با
واقعيات دنياي امروز و غيره… ما دانشجويان مذهبي كه آنموقع در انجمنهاي اسالمي
يـمذهبي ،از اينقبيل فعال بوديم ،هيچ پاسخي جز يك مشت شعر و محفلهاي سياس
و شعار و حرفهاي كلي و نامشخص چيزي در چنته نداشتيم و خودمان هم ك موبيش
به آن واقف بوديم ،يا دستكم آن را احساس ميكرديم .بههمين جهت يك احساس
سرگشتگي و تا حدودي سرافكندگي را اگرچه آنرا بهزبان نميآورديم ،اما با تمام وجود
احساس ميكرديم! احساس ميكرديم كه كتابهاي نويسندگان مذهبي و بهاصطالح
164
اسالمي ديگر چيزي ندارند ،كه به آدم بدهند .حتي كتابهاي مهندس بازرگان كه در دورة
دبيرستان آنهمه جاذب مينمود ،ديگر در سالهاي دانشگاه رغبتي برنميانگيخت .يا پاي
سخنراني خطيبان و سخنرانان كه ميرفتي ،بهزودي چنتة خاليشان را بهرغم مهارتشان
در سخنراني درمييافتي .چه چيزي ما جوانان و دانشجويان آن روزگار را واميداشت كه
همچنان مذهبي باشيم؟ بهجز عاليق عاطفي و ايمان مذهبي نسبت به سمبلهاي مذهبي
همچون پيامبر و علي(ع) و حسين(ع) كه بهرغم ابتذال دامنگير «مذهب» در آن ساليان،
همچنان چهرههايشان دوستداشتني و جاذب و انگيزاننده مينمود ،اين واقعيت بود كه
بههرحال همان «مذهب» بهخاطر تضادش با ديكتاتوري حاكم و فرهنگ منحط و مبتذلي
كه تبليغ و ترويج ميكرد ،پتانسيل مبارزهجويانة بااليي داشت و گروندگانش را تا حدودي
ميتوانست در برابر آن سيالب ابتذال آريامهري ،ولو در پيلة تدافع حفظ كند .اين فضاي
غالب در محافل و دانشجويان مذهبي در سالهاي قبل از 50بود .اما يكباره برخاستن
صداي مبارزة مسلحانه ،همه چيز را تحتالشعاع قرار داد و همه چيز را دستخوش تغيير
كرد .ابتدا حماسة سياهكل و جنگل بود ،كه شور مبارزه و حماسه را در رگهاي جان
نسل جوان مبارز جاري كرد .هيچوقت خاطرة آن شب تلخ و سنگين را كه خبر شهادت
13قهرمان حماسة سياهكل را در صفحه اول روزنامهها خواندم ،فراموش نميكنم ،بعد
خبر درگيريهاي حماسي فداييها و بعد خبرهاي دفاعيات قهرمانان مجاهد و فدايي بود
كه فضا را اشباع كرده بود .آنموقع كه هنوز مجاهدين با اسم و رسمشان شناخته نشده
بودند ،ما دانشجويان و جوانان سياسي آن روزگار ،چندان جدايي و مرزي بين فدايي و
مجاهد احساس نميكرديم ،البته ميدانستيم كه فداييان گروهي ماركسيست هستند ،اما
اين از عالقه و احترام ما نسبت به آنها نميكاست.
ظهور مجاهدين
تا آنكه نام وآوازة مجاهدين برخاست .حكايتهاي افسانهيي از مقاومت اسطورهييشان
در زير شكنجه ،از سازمان مستحكمي كه حنيفنژاد پي افكنده بود ،از مطالعات عميقي
كه مجاهدين در زمينههاي گوناگون سياسي و اجتماعي و ايدئولوژيك كرده بودند ،از
دفاعيات قهرمانانهيي كه حتي به صفحات روزنامههاي رژيم نيز راه يافته بود و… يكباره
ما احساس ميكرديم به آنچه كه دنبالش بوديم و در عمق وجودمان نيازش را احساس
165
ميكرديم ،رسيدهايم .آن احساس سرگشتگي و سرافكندگي ،بهسرعت جاي خود را
به اميد و احساس غرور و سربلندي داده بود .وقتي در صفحه اول روزنامههاي رژيم
ميخوانديم كه علي ميهندوست در دادگاه گفته است« :اگر االن مسلسل داشتم در شكم
دادستان خالي ميكردم!» ،اين بيشتر از همة كتابها و مطالبي كه خوانده بوديم ،روي ما
اثر ميگذاشت و وقتي كه ميشنيديم كه مجاهدين در دفاعياتشان ضمن رد برچسب
«ماركسيست اسالمي» كه ساواك شاه اختراع كرده بود ،ميگفتند كه ما به ماركسيسم
احترام ميگذاريم ،و از همة دستاوردهاي علمي بشر در جهت مبارزه استفاده ميكنيم
و… غرق غرور و سرشاري ميشديم و بهدنبال آن ميشنيديم كه حنيف گفته است:
«مرز اساسي نه بين باخدا و بيخدا ،بلكه ميان استثمارشونده و استثمارگر است» ناگهان
انگار چراغي در ذهنمان روشن ميشد و ما در پرتو آن براي سؤاالت و ابهاماتي كه داشتيم
و بهآن فكر ميكرديم ،جواب پيدا ميكرديم و نميدانستيم چطور ،اما ناگهان خود را در
ال متفاوتي احساس ميكرديم. دنياي ذهني كام ً
166
آنموقع هنوز به اين اسم شناخته نميشدند) بهعنوان سازمان و گروهي انقالبي و اسالمي
با چنان ويژگيهايي ،داشتم ،با احساسي كه با اولين دسته اعدامها (در 30فروردين )51و
بعدًا بهخصوص با اعدام بنيانگذاران و شخص محمد حنيفنژاد در 4خرداد 51پيدا كردم،
متفاوت بود .اينجا ديگر تنها يك احساس عالقه و احترام و هواداري صرف نبود ،بلكه
يك احساس اعتماد عميق و يك احساس تعهد بود .آخر من هميشه از پدرم و از نسل
او كه حزب توده و آن سالهاي بروبروي احزاب سياسي بعد از شهريور 20را ديده بودند،
شنيده بودم كه« :همهشان دروغ ميگويند!» «هيچ كس دلش براي مردم نسوخته»،
«تقي بهتوقي كه بخورد ،اصلكاريها فرار ميكنند و پايينيها را دم تيغ ميدهند» و…
اگرچه من در عوالم جواني و بيتجربگي ،هيچكدام از اين آيات يأس را جدي نميگرفتم،
اما حداقل االن خوب ميفهمم كه آن «ژن» مهلك بياعتمادي كه حزب توده با خيانت
تاريخي خود تا مغز استخوان پدران ما رسوخ داده بود ،خواه يا ناخواه ،در جان و روان
منهم ،بهمثابه يك واحد از آحاد جامعة ايران وجود داشت و ميتوانست در زمان و
شرايط مساعد دوباره فعال شود؛ تنها «خون» آن هم پاكترين و گراميترين خونها
ميتوانست اين «ژن» مهلك و خانمانبرانداز را بهطور تاريخي و اجتماعي خنثي و بياثر
سازد .همان خونهايي كه بهقول پدر طالقاني از آنها سيالبها برخاست.
بسيار به اين انديشيدهام كه روز واقعي بنيانگذاري سازمان مجاهدين ،روزي كه مجاهدين
در تاريخ بهثبت رسيدند4 ،خرداد 1351است .از «مسعود» شنيده و آموختهايم كه «فدا
ضد نابودي» است .يكي از جاهايي كه من اين حرف عميق بهظاهر متناقض را خوب فهم
ميكنم همين 4خرداد و اثر خون حياتبخش بنيانگذاران و به خصوص محمدآقاست.
بهراستي و فارغ از هر شعر و شعار ،از همان روز است كه محمد حنيفنژاد و سازماني كه
او بنياد نهاد ،بهلحاظ سياسي و اجتماعي و تاريخي بيمرگ و جاودان شد .شبي را هم كه
روزنامه درآمد و خبر شهادت محمد حنيفنژاد و يارانش را داد ،هرگز فراموش نميكنم.
شبي سنگين و پراندوه ،اما بهتلخي آن شب سياهكل نبود .اگر بخواهم همة احساسم را از
اين شب ،در يك كلمه خالصه كنم ،ميگويم :تعهد! از آن شب بود كه من احساس كردم
چيزي مرا به مجاهدين بست و ديگر از آن گريزي ندارم ،گويي براي من و بسياري چون
من ،آن شب ،شب سرنوشت و شب تعيينتكليف بود .آن روزها ،پس از اعدام بنيانگذاران،
ما جوانهاي عالقمند و هوادار مجاهدين وقتي به هم ميرسيديم ،اين آيه را ميخوانديم:
167
«و منالمؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوااهلل عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر
ال» (سورة احزاب آية )23از مؤمنان مرداني هستند كه صدق ورزيدند به و ما بدلوا تبدي ً
آنچه كه با خدا پيمان بستند ،از آنان برخي بر آن عهد جان نهادند و بهشهادت رسيدند
و برخي ديگر هنوز منتظرانند و درعهد خود هيچ تغييري ندادند» .آيهيي كه ما را در
برابر عهد و پيماني كه داشتيم قرار ميداد و به اين فكر واميداشت كه ما االن بايد چه
كار كنيم .راه مشخص بود ،راه مجاهدين! بايد بهمجاهدين پيوست و با رژيم مبارزه
كرد! اما اين كه مشخصًا بايد چه كار كنيم ،نميدانستيم .اگرچه آرزوي مجاهد شدن و
پيوستن به سازمان را داشتيم ،اما با آنچه كه از قهرمانيها و حماسههاي مجاهدين شنيده
بوديم ،خود را در حدي كه بتوانيم عضو مجاهدين بشويم ،نميديديم .در عوالم خود فكر
ميكرديم حد ما آن است كه در حاشية سازمان كمك و حمايتش كنيم ،براي سازمان
پول و كمك مالي جمع كنيم ،اطالعيهها و جزوههايش را تكثير و توزيع كنيم و… از
اينقبيل… همچنين به اين نتيجه رسيده بوديم كه براي اين كه بهدرد سازمان بخوريم
كه سراغ ما بيايند و ما را عضوگيري كنند ،بايد «خودسازي» كنيم .چيزهاي زيادي هم
از «خودسازي» مجاهدين شنيده بوديم ،سخت گرفتن بهخود ،سادهزيستي ،درك محضر
تودههاي محروم ،مطالعه و غيره… براي ماها كه عمدتًا دانشجو و روشنفكر بوديم ،اين
وجه اخير يعني «مطالعه» و آموختن هر چه بيشتر مباحث مختلف تئوريك ،بهويژه
ايدئولوژيك ،پررنگتر بود و جاذبة بيشتري داشت ،حتمًا بهدليل اين كه از بقيه شقوق،
ال رفتن بهكورهپزخانهها و كارگري كردن ،كمزحمتتر و كمخطرتر بود!مث ً
168
از اين نظر كه مباحث نظري ديني و فلسفي را كه در كتابهاي مذهبي هست و مطهري
هم در آنها خبره بود ،نميخواستيم و ميگفتيم :ايدئولوژي! اما اين ايدئولوژي چگونه
چيزي است ،خودمان هم بهدرستي نميدانستيم .از طرف ديگر بهاو هم نميخواستيم
صراحتًا بگوييم كه همان چيزي كه مجاهدين ميگويند را ميخواهيم .بنابراين ميگفتيم:
«ايدئولوژي راهنماي عمل!» و از اين قبيل… كه او هم از آن سردرنميآورد .آخر سر
مطهري كه از توضيحات ما چيزي دستگيرش شده بود ،يا نشده بود ،پرسيد شما به من
بگوييد دقيقًا از من چه ميخواهيد؟ و ما هم آخر سر گفتيم« :انسانسازي!» كه يكمرتبه
مطهري با حالت برانگيخته و بههيجانآمدهيي ،بلندبلند گفت« :آقا! انسانسازي كه كار
من نيست ،انسانسازي كار محمد حنيفنژاد است!» و بعد با خضوع و خشوع تمام و
بهرغم اين كه شخصًا آدم محتاطي بود ،بهتفصيل و با شيفتگي بسيار دربارة قهرمانيها
و حماسههاي مجاهدين در زندانها و زير شكنجههاي ساواك تعريف كرد و جابهجا هم
ميگفت حنيفنژاد كسي است كه اينجور انسانها را ساخته و تربيت كرده است ،از
من كه چنين كاري برنميآيد! بههرحال او كه ظاهرًا دريافته بود ما دنبال چه هستيم،
گفت اين چيزي كه شما ميخواهيد از مقولة سازماندهي است كه من از آن چيزي
نميدانم ،اما يكي از دوستان معمم ما هست كه او در اينجور امور سازماندهي خيلي وارد
است ،شما سراغ او برويد ،فكر ميكنم كه بتواند شما را كمك كند .بعد اسم و آدرس و
تلفن «بهشتي» را به ما داد .همان بهشتي معروف! البته آنموقع بهشتي آدم معروف و
شناختهشدهيي مثل مطهري نبود ،او را نديده بوديم ،اما جسته گريخته شنيده بوديم كه
آخوند روشنفكري است ،نمايندة روحانيت در آلمان بوده و… يكي دو مقاله هم گويا از
او خوانده بودم.
169
را يك مهندس مشاور تمامعيار در امور سازمان و سازماندهي انقالبي نشان دهد! اين
تعريف ازخود ،آنقدر مبتذل بود و دروغبودن آنها چنان آشكار بود كه من و آن دوست
همراهم بهشدت نسبت بهاو و ماهيتش مشكوك شديم و ديگر هيچ حرفي نزديم ،زيرا
هردو ،مستقل از هم ،بهاين نتيجه بوديم كه اين آدم يا خيلي شارالتان و كالهبردار است،
يا ساواكي است و چون اين ميزان از شارالتانيسم و خودستايي مبتذل را نميتوانستيم
هضم كنيم ،بيشترين احتمال را بهساواكي بودن او ميداديم ،به همين جهت با تعارفاتي
از اينقبيل كه خيلي استفاده كرديم! و دوباره تلفن ميزنيم و مزاحم اوقاتتان ميشويم
و… تقريبًا از خانة او فرار كرديم .بيرون كه آمديم و هواي باز را كه استنشاق كرديم،
اولين حرفي كه باشگفتي و حيرت تمام به هم زديم ،اين بود كه اين يارو كي بود؟ خيلي
مشكوك بود! ساواكي بود و…! چون هيچ ترديدي نبود كه او دروغ ميگويد و ادعاهايش
كشكي است ،اما چرا چنان ادعاهاي ابلهانهيي ميكرد؟ نميتوانستيم بفهميم .اما االن
فكر ميكنم علت آن بود كه مجاهدين و بنيانگذاران آنان چنان ارج و قدري در جامعه
پيدا كرده بودند كه از يك طرف مطهري را كه جماعت خميني او را ايدئولوگ و متفكر
نخست خود ميدانند و همانموقع هم در ميان ساير آخوندهاي روشنفكر شاخص بود
و براي خود سري بود ،آنچنان تحت تأثير قرار داده و وادار بهچنان خضوع و خشوعي
كرده بودند ،و از طرف ديگر بهشتي را هم كه فرصتطلبانه دنبال اسم و رسم و جاه
توپا كردن آبرو و اعتبار براي خود با چنان شيوة مبتذل و
بود ،واداشته بود كه براي دس
مضحكي خود را به مجاهدين بچسباند.
170
مردم تظاهركننده بسته بودند و ميخواستند اين تظاهرات و تظاهرات روز بعد (عاشورا)
ال نميخواستند بگذارند را بهآرامي از سر بگذرانند .باز هم اگر بهياد داشته باشيد ،اول اص ً
كه همين تظاهرات تاسوعا هم برگزار شود و اگر پايمردي و پيش افتادن پدر طالقاني نبود
كه اعالم كرد من از خانة خودم (پيچ شميران) حركت ميكنم ،هر طور هم كه خواست
بشود ،بشود! اين تظاهرات پانميگرفت .بههرحال بعد از برگزاري تظاهرات ،همه فعاالن
و بچههايي كه بهطور ناشناس امور اين قبيل تظاهرات را پيش ميبردند ،از وضعي كه
بهوجود آمده بود ،خيلي دمغ بودند .همچنان كه رژيم شاه و حاميانش نيز از تظاهرات آن
روز كه «با نظم و ترتيب و آرامش و مسالمت» برگزار شده بود ،خيلي راضي بودند .اگر
معاملهگران ميتوانستند تظاهرات روز عاشورا را هم مثل تظاهرات تاسوعا برگزار كنند،
رژيم شاه از يك مهلكة خطرناك جسته بود ،چون تا هفتهها و ماههاي بعد ،مناسبتي كه
مردم در چنين ابعادي بتوانند بهانه و محملي براي تجمع داشته باشند ،در تقويم نبود و
تا آنموقع هم معلوم نبود كه چه اتفاقي خواهد افتاد .بههرحال آن روز (تاسوعا) بعدازظهر
و عصر همة بچهها (مجاهدين و هواداران مجاهدين) در تكاپو بودند كه چگونه ميتوانند
ال آشكار بود تظاهرات عاشورا را از دچار شدن به سرنوشت تظاهرات تاسوعا ،كه كام ً
حاصل يك گاوبندي است ،نجات دهند .در تيم ما هم اين صحبت مطرح شد (آنموقع
سازمان همچنان حالت مخفي داشت) .تصميم جمع اين بود كه اول بايد ت هوتوي اين كار
را دربياوريم و ببينيم قضيه از چه قرار بوده و بعد با تمام قوا دنبال تظاهرات عاشورا برويم
و اين توطئه را بههمبزنيم .براي اين كار قرارشد من بهسراغ يكي از سمپاتها و افراد سابق
زندان (كه متأسفانه بعدًا عاقبتبهشر شد) كه ارتباطاتي با گردانندگان پشتپردة امور و
دا رودستة جماعت خميني داشت ،بروم و از او خبر بگيرم .بهخانة او رفتم و ضمن بيان
ناراحتي و اعتراض خودم و ديگران نسبت به وضعيتي كه در تظاهرات آن روز بهوجود
آمده بود ،از او پرسيدم كه جريان چيست و پشت پرده چه خبر است؟ او گفت واهلل من
هم اطالعات زيادي ندارم ،اما اگر بخواهي تو را پيش كسي ميبرم كه سررشتة خيلي از
كارها را بهدست دارد .پرسيدم كي؟ گفت :بهشتي! گفتم باشد ،برويم!
خانة بهشتي در خيابان دولت و متفاوت از خانة 6سال پيش بود .خانة نسبتًا مدرن و
تازهسازي كه نزديك در ورودي ،اتاق بزرگ و سادهيي قرار داشت كه فقط يك موكت
ساده در آن پهن شده بود و دورتا دور آن آدم نشسته بود ،و بهشتي هم در يك طرف اتاق
171
نشسته بود .جلويش بيش از يك تلفن روي زمين بود كه مرتب زنگ ميزدند و او خودش
به آنها جواب ميداد و در خالل مكالمات با حاضران نيز صحبت ميكرد .ما هم در ميان
بقيه نشستيم .آنها كه در اتاق بودند ،تيپهاي مختلفي ،نظير بازاري و كاسب و دانشجو
بودند ،اما بيشترشان جوان و دانشجو بهنظر ميرسيدند .بهشتي در صحبتهايش چه تلفني
و چه با حاضران ،ابتدا خيلي از چگونگي برگزاري تظاهرات آن روز و از نظم و ترتيب آن
اظهار رضايت كرد و گفت كه راديوها هم از آن تعريف كردهاند.اما اكثر كساني كه در
اتاق بودند ،نظري غير از اين داشتند و حتي بعضيهايشان با صداي بلند اعتراض ميكردند
كه چرا نميگذاشتند مردم شعارهاي دلخواهشان را بدهند؟ و… من هم كه اوضاع را
مساعد ديدم ،همراه بقيه اعتراض و پرخاش كردم كه چرا اينطور بود ،چه دستهايي در
كار است و… بهشتي ابتدا كوشيد از تظاهرات دفاع كند ،اما وقتي احساس كرد ،فضا
طور ديگري است ،بهتدريج از موضع اوليهاش كه تعريف و تمجيد و ابراز خوشحالي زياد
از چگونگي تظاهرات بود ،عقبنشيني كرد ،اول قبول كرد كه تظاهرات اشكاالتي داشته،
بعد قدري بيشتر و در عرض چند دقيقه بهكلي موضع قبلي خودش را ترك كرد و در
ال معلوم بود كه مطلوبش همراهي با حاضران ،همان حرفهاي آنها را تكرار كرد ،اما كام ً
چيز ديگري است .بهخصوص در اثناي صحبتهايش يكبار آشكارا بهذم پدر طالقاني
پرداخت و ناراحتي خود را از حركت آن روز او به اين ترتيب بيان كرد كه :ايشان متأسفانه
يك كجسليقگي و تكروي خاصي دارد و حرف كسي را گوش نميكند .معلوم بود كه
ال راهپيماييپدر آن روز كاسهكوزهيي را كه آنها چيده بودند و نميخواستند بگذارند اص ً
برگزار شود ،بههم زده است .در اين مالقات هم دوباره همان احساس 6سال پيش نسبت
به بهشتي در من پيدا شده بود ،هواي اتاق بهنظرم خفقانآور ميرسيد و ميخواستم
زودتر از آنجا بيرون بزنم ،چون آنجا با اين حقيقت تلخ روبهرو شدم كه سرنوشت اين
انقالب بهدست چه هفتخطهايي افتاده است .خوب است اين نكته را هم در پايان ناگفته
نگذارم كه راهپيمايي عاشورا به يمن تالش و سختكوشي مجاهدين و هواداران آنها و ساير
جوانهاي مبارز ،كه شب تا صبح مشغول سازماندهي ،درست كردن پالكاردهاي مناسب،
كليشه زدن و درست كردن پرچم براي آن تظاهرات ميليوني بودند ،چيز بهكلي متفاوتي
از تظاهرات تاسوعا شد و ضربة سنگيني بر رژيم پوسيده شاه وارد آورد.
172
نــســل ديــــگـر
حميد اسديان
در شهريور ،1344سه جوان بيستوچند ساله گرد آمدند تا سازماني را بنيان گذارند كه
سالهاي بعد «مجاهدين خلق ايران» نام گرفت33 .سال بعد نوگلي 20ساله ،از تيرة همان
خورشيدسواران ،در روز روشن «اشقياالشقيا»ي دوران را بهدوزخ ميفرستد؛ و بالفاصله
تبديل بهيك قهرمان ملي ميشود .پيمودن چنين راهي را چه كسي ميتوانست باور
كند؟ باور بهمعجزهيي بوالعجب راحتتر بود .اما واقعيت اين است كه اين «حادثه» رخ
داده است .و از 33سال پيش تاكنون «نسلي ديگر» حضور تاريخي خود را در برابر همة
ما اعالم كرده است ،انكار اين نسل ،انكار تاريخ معاصر ايران است.
از همان 33سال پيش بارها و بارها نابودي و تمام شدن اين نسل اعالم شده است .تا بود
شاه و ساواك گفتند و نوشتند و بعد از آنهم خميني و الجورديهايش .بهصورت واقعي
هم كه بخواهيم نگاه كنيم هم ادعاهاي شاه و هم خميني ب ر واقعياتي استوار بوده و هست.
پيشگوييهاي آنها براساس جنايتها و دامنة دسيسههايي است كه خود طراح و مجريش
بودهاند و بهتر از هركس به كارهايي كه در حق اين نسل كردهاند مشرف و آگاهند .از
33سال پيش تاكنون اين نسل بارها و بارها تا يكقدمي نابودي مطلق فيزيكي پيش
رفته .بارها و بارها در شرايطي قرار گرفته كه هر سازمان ديگري را نه يكبار كه صدبار
شقه و تباه ميكرد .و بارها و بارها آنچنان زير ضرب قرار گرفته كه اميد سربرداشتنش
را نهتنها دشمن قهار و جرار كه حتي بسياري از انقالبيون مجاهد هم از دست دادهاند .اما
باز هم واقعيت اين است كه نسل مجاهد هربار تازهتر و مصممتر و شادابتر قد كشيده
و باليده است .حتي شمارش اين دسيسهها و مراحل سرنوشتساز از حوصلة اين كوتاه
173
خارج است .اما مهمتر از همة دالوريها و پاكبازيهاي بينظير اين نسل ،كه حتي دشمنان
سوگندخوردهاش هم بهآن معترفند ،پيامي است كه آنان براي آزادي و رهايي ما به ارمغان
آوردهاند .سنگ بناي پيام اين نسل با «حفظ نواميس و ارزش غايي كلمات» گذاشته
شد .و بنيانگذار كبير و معلم و مراد تمام مجاهدان آن هنگام كه در آستانة شهادت قرار
داشت با هوشياري برآن تأكيد كرد .از آنزمان تاكنون اين پيام مصداقهاي بيشماري
يافته است .يكبار در دفاعية شهيد بنيانگذار ديگرمان سعيد محسن خود را نشان داد كه
«قيام كردهايم تا جهاني بسازيم تا هرگونه بهرهكشي انسان از انسان را نابود سازد» و با
يقين افزود« :فاتح اصلي ماييم ،نه شما».بار ديگر در دادگاههاي نظامي شاه طنين افكند.
آنجا كه مسعود گفت« :پيروزي ساده و زود بهدست نميآيد» .يا آنجا كه سردار خياباني
گفت« :ما شعلههاي توحيد را بهشب تاريك ميبريم» .امروز نيز همان پيام در كالم
مريم مجاهدين نقش ميبندد كه سرلوحهْ مكتب مجاهدين را صداقت و فدا ميخواند و
تأكيد ميكند« :ما مجاهدين قبل از هرچيز اصرار داريم كه كسي از خود ما هم هيچچيز
را بهصرف ادعا نپذيرد» .اين پيام در 33سال گذشته در سياهچالهاي دژخيمان ،در
ميدانهاي رزم و اكنون از زبان تك تك مجاهدين تكرار ميشود و نسلهاي مجاهد در
زمانها و مكانهاي مختلف هريك بهزباني همين پيام را رساندهاند .دفاع از «حفظ نواميس
و ارزش غايي كلمات» در اوج «صداقت و فدا» ،البته با بهايي سنگين و تحمل شرايطي
طاقتفرسا ،مضمون اصلي مبارزة مجاهدين طي اين ساليان است .خميني شيادترين
كسي بود كه «كلمه را ذبح كرد» و مجاهدين در برابر اين دجاليت ،سالحي جز ايستادگي
و ايثار نداشتند .اين جنگ خونين و مهيب هنوز بهسرانجام نهايي خود نرسيده است .اما
همانطور كه شهيد محمد بازرگاني گفته است «خلق بهنداي خطيباني گوش ميدهد
كه كالمشان سربي است» .آن چه كه مهم است پايبندي بهاصول و پرنسيپهايي است كه
شهيدان بهخاطر آنجان باختند و رزمندگان براي آن شليك ميكنند.
اما پيمودن اين مسير 33ساله ،بهويژه پس از سال ،50ميسر نبود مگر با رهبري كسي كه
قبل از هركس و هرچيز خود متعهد ب ه«ارزش غايي كلمات » و پيشتاز فدا و صداقت باشد.
بههمين دليل تمام ايستادگيها ،راهگشاييها ،پيروزيها و در يك كالم بقاي مجاهدين با
يك نام گره خورده است .نامي كه آرمانها و استواريهاي نسل مجاهد را نمايندگي ميكند.
داستان او داستان همة مجاهدين و داستان مجاهدين داستان او است« .تاريكخاطران
174
همه در ناز و نعمت» هرچه ميخواهند ببافند .واقعيت درخشان و خدشهناپذير اين است
كه «روشني عقل او بر ما بال شده» .و بهقول امير فيضي ،يكي از جاودانهفروغها ،كه در
وصيتنامهاش نوشت:
آن عشق بود كه از بال برخيزد
عاشق نبودكه از بال پرهيزد
مسعود ارزشهاي انقالبي نسلي را نمايندگي ميكند كه از سال 44در صحنة سياسيـ
اجتماعي و فرهنگي ايران حضوري تاريخي يافته است .نسلي كه بهويژه با نام مريم مهر
رهايي خورده و در انبوه بيشماران خود پژواك گفتة مسئول اول خود را پيدا كرده
است كه «با انقالب مريم ،ميتوانيم و بايد» .اين نسل در خلق آخرين حماسة ملي خود
صاعقهوار برسر دژخيم دوران فرود آمد و «پيشاني» نظامي تباه و سركوبگر را متالشي
كرد .اين نسل خود هزاربار در روابط دروني مجاهدين تجربه كرده است و يك از هزار را
ب ر زبان آورده كه« :در اين عمليات اگر تهاجم حداكثر ديديد و اگر رشادتي شنيديد بدانيد
هرچه هست نتيجة لحظات وصل ما بهبرادر مسعود است .با او هستيم كه از خود بيخود
ميشويم» .آنجاودانه فروغ درست نوشته بود :عاشق نبود كه از بال پرهيزد.
در صفحة اول يكي از نشريههاي مجاهد عكس خواهر مجاهدي آويخته برصخرهيي در
حسنآباد و چارزبر ،چاپ شد با دشنهيي فرو رفته در سينه .من آن دشنه را شناختم.
همان دشنهيي بود كه در 19بهمن 60سينة اشرف را دريد .و دهها و صدهابار ديگر در
وكيلآبادها و عادلآبادها و ديزلآبادها و هزار و يك سياهچال شناخته شده و نشدة ديگر
سينة مجاهدي ديگر را دريد .و حاال ،وقتي كه نسل علياكبرها بر پيشاني جالد شليك
ميكنند من تركيدن تاول چركيني را ميبينم كه زندهماندنش براي همة ما تبديل
بهننگ شده بود .كمااينكه بهدوزخ فرستادنش ديهيمي از افتخار است كه برتارك هر
ايراني ميدرخشد.
175
اندوهسرود براي آنكس كه
«سنگ»ش را هم تاب نميآورند
(در حاشية ويران كردن قطعة 33بهشت زهرا)
حميد اسديان
از وقتي آخرين عكس مزار «محمد آقا» را در قطعة 33ديدهام دهها بار با خود تكرار
كردهام كه قلبم براي كوچكترين ستارة گم نور دارد ،اما هرگز نميتوانم ببخشم كساني را
كه حتي از سنگ مزار او در نگذشتهاند .نميتوانم خودم را راضي كنم .هركاري ميكنم
نميتوانم خود را راضي كنم .از زبان حافظ ،و بهياد آن كس كه اول بار اين بيت را در
وصف «محمدآقا» خواند ،زمزمه كردهام:
ذكرش بهخير ساقي فرخنده فال من
176
كز در مدام با قدح و ساغر آمدي
او ساقي فرخنده فال ما بود ،هست ،و خواهد بود .ياد صحبتش براي هميشه «سوي ما
رهبر آمدي» در نتيجه ،غلط يا درست ،هرچه بهخود نهيب زدهام كه ببخشم ،آخر سر باز
هم مغلوب شدهام .بعد با بغض اشكهايم را پاك كردهام و بهاين نتيجه رسيدهام كه «آنان»
در كينه ورزي نسبت بهشهيدان بسا بدسگالتر از قاتالن هستند.
خبر را حتمًا شنيدهايد .سازمان بهشت زهراي تهران براي چندمين بار تصميم
بهويرانكردن قطعة 33بهشت زهرا گرفته است .دفعات قبل براثر اعتراض گستردة ملي و
نيروهاي مترقي و خانوادههاي شهيدان مجبور بهعقب نشيني شده بود .اما از عكسهايي
كه سايت دانشجويي «آشوب» از آن قطعه منتشر كرده است برميآيد كه اين بار گوش
را بهتمام اعتراضات بسته و قطعه را ويران كردهاند.
طرفه آنكه اين بار با ادعاي دجالگرانهيي بهاين كار عميقًا ضدانساني خود مبادرت
كردهاند .در اطالعيه سازمان بهشت زهرا آمده است« :مراجعين محترم ،توجه فرمائيد:
سازمان بهشت زهرا(س) در حال بهسازي و ساماندهي قبور قطعه 33که بخشي از آن
بهدفن ابدان جمعي از مبارزان با رژيم ستمشاهي اختصاص دارد ،بوده و قصد دارد با
اجراي فعاليتهاي عمراني و مبلمان شهري و فضاي سبز مناسب اين قطعه را از وضعيت
نيمه متروک بهوضعيت قابل قبول و حداقل در شأن واالي مبارزان و انقالبيون و شهداي
پيشگام انقالب اسالمي درآورد» .در حالي كه واقعيت مسأله اين نيست .ميخواهند حتي
مزار آن بزرگمردان و زنان را نابود كنند .براي اين كار هم بهيك دروغ مشمئزكننده
مبادرت كردهاند كه گويا از صاحبان قبور(مانند خانوادة شهيداني چون بيژن جزني،
خسرو گلسرخي و هوشنگ ترگل) اجازه گرفتهاند .سردبير سايت آشوب در گفتگو با راديو
آلمان دراين باره حرفهاي روشنگرانهيي زده است كه در عين حال بسيار دردناك است.
او گفته« :طبق تحقيق ما هيچ اجازهيي در كار نبوده و در سال هشتاد و سه تعدادي از
خانوادهها وقتي روابط عمومي بهشت زهرا اين پارچه را آنجا ميزند ،ميروند و بهاين كار
اعتراض ميكنند و بهشت زهرا از آنها ميخواهد اعتراض خود را مكتوب كنند .از جمله
كساني كه اعتراضشان زير اين مكتوب نوشته شده ،مادر ترگلهاست و خيلي آدمهاي
ديگر .اينها اعتراض كرده و اجازه ندادهاند» .او در قسمت ديگري از گفتگوي خود از
مسئوالن بهشت زهرا پرسيده است« :اگر شما ميخواهيد اينجا را درست كنيد چرا
177
دو طبقه ميخواهيد بكنيد؟ ميگويند اگر دو طبقه كنيم سنگ پايين را ميآوريم باال
و شيك درست ميكنيم و منتي هم سر مردم ميگذارند .اما واقعيت اين است كه آن
بخشي كه خراب شده و مربوط بهبنيانگذاران مجاهدين خلق است ،آباد نشده و هيچ
نشاني از آن بهباال منتقل نشده است .هر ادعايي كه سازمان بهشت زهرا مربوط بهبازسازي
دارد كذب محض است» در گزارش ديگري از همين سايت دربارة مزار محمد حنيف نژاد
ميخوانيم « :سنگ قبري از محمد حنيف نژاد که پيشتر وجود نداشته! و براي اولين بار
است که در اين مکان ديده ميشود».
جاي شگفتي ندارد كه بهخاطر آوريم تخم و تركههاي دجالي اين كارها را كردهاند كه
در چند صد متري مزار آن شهيدان براي خود قبه و بارگاه زده است .بتكدهيي كه حتي
علمش نيز دزدي پرچم امام حسين است .پس شادترين روز زندگي ام ،اگر كه زنده باشم،
آن روز است كه برويرانة آن بتكده دست افشاني كنم.
وقتي بهاين نكته رسيدم باز هم حافظ از كابوس آن ملعون مدفون نجاتم داد كه
«به”خاتم”ي نتوان زد دم سليماني» و تكرار كردم «كه بهتلبيس و حيل ديو سليمان
نشود» .از آن پس براي هزارمين بار دريافتم كه .از همه چيز ميشود كوتاه آمد الاّ
خميني .همان تبار نفرين شدهاي كه در يك نابهنگامي تاريخي سر از الك قرون و اعصار
بهدر آورد و هيچ رسالتي جز ويرانگري و لوث كردن مفاهيم و ارزشهاي انساني ندارد.
همان شيخ دينفروشي كه «از آن كند اصرار بر خرابي احرار» « چون بقاي خود بيند در
فناي آزادي».
اين بارمزار محمدآقا شعر ساده و گوياي «تيرباران شده» از ژاك پره ور با ترجمة خوب
شاملو را بهيادم آورد.
178
مردي آنجا بهخاک افتاده چنان که بستة خونالودي.
آبان84
179
تابندگاني كه راه جهاد را گشودند
حسين پارسا
180
جرأت پيدا كرده بودند تا از سرنگوني شاه و عمليات مسلحانه صحبت كنند .هر روز
افراد بيشتري از مردم شهر به سراغ دفتر ثبت اسناد شيخ سليمان در خيابان سعدي
مي رفتند و اظهار دوستي و همبستگي ميکردند تا خبر تازهيي در باره پسرش(سعيد
محسن) کسب کنند.
مردم شهر نگران اعدام سعيد بودند .بهياد دارم که هرروز موقع عبور برادر بزرگتر سعيد
از مقابل مغازهها ،مردم ضمن احترام خاصي كه به او ابراز ميداشتند ،از او درمورد سعيد
ميپرسيدند .خبر در خانهها و بازار و مدرسهها مطرح شده بود و در جامعة آن روز اختناق
و حضور ساواك را که در اذهان تك به تك آدمها جاافتاده بود ،به چالش مي کشيد.
كساني پيدا شده بودند كه به ظاهر دستگير و زنداني شده بودند و مقام امنيتي شاه مدعي
بود که همه چيز را جمع آوري کرده و پرونده شان را در هم پيچيده است .اما حقيقت اين
بود که آنها به رغم اين ظواهر بر دستگاه اهريمني شاه يورش برده و تمام اقتدار اهريمني
آنرا زير سؤال كشيده بودند.
سرانجام پس از ماهها دلهره و اضطراب ،روز 5خرداد 51فرارسيد .آنروز مردم شهر در
تيتر روزنامه كيهان و اطالعات با خبراعدام سعيد محسن و محمد حنيف نژاد و اصغر
بديع زداگان مواجه شدند .ساعتي بعد اوضاع شهر به طور مشهودي متشنج شد .عناصر
ساواك و ضداطالعات شاه در خيابانها و كوچهها به حركت درآمدند .خبرچينها دنبال اين
بودند كه مردم شهر در مقابل از دستدادن فرزند دلير خود چه انعكاسي دارند و زماني
طول نكشيد كه صدها نفر در خانه پدر سعيد براي تسليت و فاتحه حاضر شدند.گويي از
همان لحظة پخش اين خبر ،راه جهاد گشوده شد.
از فرداي آنروز تعدادي از جوانان مذهبي و انقالبي شهر دور هم جمع شده و تصميم
به برگزاري مراسم شب هفت سعيد در مسجد جامع زنجان گرفتند .بدين منظور سراغ
آخوندهاي سرشناس شهر رفتند و يك اطالعية سه خطي را به امضاي آنها رساندند.
آخوندها كه درآن زمان هنوز ديو در شيشه بودند با شم ضد انقالبي و فرصتطلبانه خود
ميخواستند از قبل اين خون پاك نيز براي خود كيسة ارتزاق با ظاهر طرفداري از دين
و مخالفت با كفر شاهنشاهي بدوزند ولي غافل از اين بودندكه سخن راندن از اين خون
پاك قيمتي ميخواهد كه آنها هرگز اهل پرداخت آن نيستند.
اعالميه در يك چاپخانه به طور مخفي و شبانه چاپ شد .شب چهارشنبه 10خرداد
181
توسط مجاهدان شهيد رضا بيات ،رضا بهمنيان ،فرج ارغواني و تعداد ديگري از جوانان
انقالبي بر تمامي ديوارهاي شهر در كوچه و بازار نقش بست .ساواك و ضداطالعات
شهرباني غافلگير شده بودند .آخر آنها طبق قانون تمام ديكتاتورها به اين انديشه بودند
كه با اعدام پيشتاز ،خلقي را مرعوب خواهند نمود ولي هيهات كه اين خون راه جهاد
و قرآن را گشوده بود.
صبح روز چهارشنبه 10خرداد ،ساواك مزدوران خود را براي دستگيري عوامل راهاندازي
اين مجلس ترحيم بسيج كرد .آنها يكي از كارگران كارخانه كبريت زنجان را حين نصب
اعالميه دستگير كرده وبه تهران فرستادند و در آنجا در بيدادگاه نظامي ،وي را به جرم
تبليغ عليه نظام شاهنشاهي به 6ماه زندان محكوم نمودند.
اما در روز مراسم ،ساواك با يك تلفن همة آخوندها را از آمدن به مسجد منع كرد و در
زمان اعالم شده مراسم تمامي درهاي مسجد جامع شهر را عناصر ساواك و ضداطالعات
شهرباني قرق كردند .و بدين صورت خبري از هيچ يك از آخوندها براي شركت در مراسم
شب هفت شهيد سعيد محسن نشد .جوانان شهرسراغ چند نفري ازآنان رفتند ولي آنها
حتي درب خانه خود را هم باز نكردند .در مراجعه به خانة امام جمعه وقت عزالدين
موسوي نوكر خانه جواب داد آقا به مسافرت رفـته و در شهر نيستند .اين درحالي بود كه
دلدادگان مكتب توحيد راه را براي جوانان انقالبي و پرشور با خون خود گشوده بودند و
در طرف ديگر آخوندهاي هرزه و فرصتطلب و عافيتجو تقي ه پيشه كرده و حتي حاضر
نشدند براي ساعتي از خانة خود بيرون بخزند.
ولي مردم دلير شهر ،خون و ياد و راه فرزند خود را گرامي داشتند و بهرغم تهديدات و
محاصرة محلة «زينبه» (خانة پدر مجاهد شهيد سعيد محسن) ،شب جمعه در آنجا
حضور پيدا كردند و ياد سعيد و همرزمانش را گرامي داشتند .همة آنها شهادت سعيد را
ادامة راه امام حسين ميدانستند و از او با نام جواني پاك و حافظ قرآن كه تحمل ظلم و
جور شاه را نداشت ياد ميكردند .بدينگونه بود كه بذر صدق و فدا و پاكي در دل جوانان
شهر زنجان كاشته شد و طولي نكشيد كه هر عنصر آگاه و انقالبي راه و چاره درد را در
ادامة راه سعيد مي ديد و بهدنبال راهي براي وصلشدن به اين راه بود.
در همان سال ساواك شاه در زنجان براي جلوگيري از فضاي مبارزاتي جوشيده از سعيد
و ساير بنيانگذاران ،بيش از صدتن از جوانان انقالبي وآگاه شهر را به ساواك برد و توسط
182
رئيس ساواك وقت سرهنگ معيني و معاونش سرهنگ فدرانفرد مورد بازجويي و تهديد
قرارداد .آري راه جهاد گشوده شده بود و خون سعيد ثمر داده بود .هر جوان و عنصر آگاه،
بهدنبال راه و فكر او بود .ديگر حناي آخوندها بين جوانان روشنفكر شهر ،رنگي نداشت و
بدين گونه بود كه تعداد زيادي از جوانان شهر در اين راه پاي گذاشتند بهطوريكه فضاي
ناشي از سمتگيري جوانان به مجاهدين همة شهر را در نورديده بود .در همان سال
وقتي زندگينامه ،نوشتهها و شعر محرم از سعيد در دبيرستان اميركبيرپخش شد ،ساواك
بالفاصله تعدادي از دانشآموزان را دستگير و دونفرشان را روانه زندانهاي تهران نمود.
همچنين ميتوان از سرگرد محبي ،مهدي محسن ،ميرصادقي ،و… شهداي زمان شاه
نام برد و انبوه مجاهديني كه بعد از سرنگوني شاه با نام سعيد پاي در اين راه گذاشتند و
عليه خميني دينفروش كه آمده بود ثمرة خون سعيدها را بربايد ،برشوريدند و راه حسين
و جهادي كه اوگشوده و منادي آن بود را زنده نگه داشتند .به همين دليل آخوندهاي
مفلوك ،كه تحمل اسم سعيدمحسن را برسردر يك دبيرستان و تابلو يك خيابان كه
جوانان شهر به ابتكار خودشان نهاده بودند را نداشت ،بعد از30خرداد 60نام اين مكانها
را هم عوض كرد.
183
ياد آن جاودانگان
گفتگوي تلويزيوني با مهندس يزدان حاجحمزه
اتفاقًا من هم به قصد انتقال شناخت عيني افرادي مثل شما كه از بيرون سازمان
مجاهدين شاهد گوشههايي از زندگي مبارزاتي بنيانگذاران سازمان در زندان
بودهايد از شما براي انجام اين مصاحبه دعوت كردهام .پيش ازپرداختن به اصل
184
مطلب ميخواستم ابتدا ما را درجريان فضاي مبارزه سياسي در آن سالها و
چگونگي آشنايي و ارتباط خودتان با سازمان مجاهدين خلق بگذاريد.
من پس ازآن كه يك دوره 8ساله مبارزه سياسي در چارجوب عضويت جبهه ملي ايران را
از سرگذرانده بودم ،در سال 1349درفضايي با مجاهدين آشنا شدم كه به وا قع اختناق
ساواك شاه ،راه را بر ادامه فعاليتهاي سياسي در چارچوب اين نوع تشكلها بسته بود .پيش
از آشنايي با مجاهدين ،موقع گذراندن يك دوره آموزشي در دانشگاه آزاد بروكسل ،تا
حدودي با تشكلهاي ايراني خارج كشوري نيز كه مهمترين آنها «كنفدراسيون دانشجويان
ايراني» بود نيزآشنا شده بودم و پس از بازگشت از اروپا به ايران در سال 1349بود كه
توسط يكي از سران آن موقع نهضت آزادي ايران كه با او همكاري حرفهيي و كاري نيز
داشتم از وجود «تشكيالتي مخفي از جوانان مسلمان و مبارز» ،كه هنوز اسمي براي
تشكيالت خودشان انتخاب نكرده بودند ،آگاه شدم .با وساطت همين شخص امكان اولين
ارتباط من با يكي از اعضاي كادر مركزي مجاهدين شهيد علي ميهندوست فراهم شد.
سپس براي آشنايي اوليه من با راه و رسم مبارزاتي اين تشكيالت ،قرار مالقات و نشستهاي
هفتهيي يكبار با يكي ديگر از اعضاي اين تشكيالت .كه شهيد دكتراحمد طباطبايي بود،
گذاشته شد .پس از سه چهار جلسه نشست با دكتر طباطبايي ارتباط من با او در شرايطي
قطع شد كه من از خالل همان چند جلسه نشست و برخاست به پيدايش تولدي ديگر
از جريان مبارزاتي در ايران پي بردم كه به جهان هستي و تاريخ بشري نگرشي تكاملي
دارد ،تكامل تاريخ را در حركت مستمر و پايانناپذير انسان در مسير رهايي از قيد و بند
«اجبار»ها و رسيدن به آزادي ميبيند و اين نظريه را راهنماي عمل مبارزاتي خود قرار
داده است .از ورود مبارزاني به صحنه مبارزه ايران آگاه شدم كه همين نگرش نوين آنها را
به سمت مبارزهيي حرفهيي سوق داده و برخالف مبارزان متعارف آن زمان و از جمله خود
من مبارزه را در متن زندگي خود وارد كردهاند .به كار و زندگي در حدي ميپردازند كه
تأمين حيات مادي تشكيالت خودكفاي آنها ايجاب ميكند و الاّ همه وقت خود را وقف
مبارزه ميكنند .بنبست مبارزه سياسي با رژيم ديكتاتوري برآمده از يك كودتاي خارجي
در آن دوره از مبارزات آزاديخواهانه مردم ايران توسط اين پديده و اين نوع از مبارزان
شكست .همه مبارزان با سابقهيي كه به نوعي با اين جريان آشنا بودند به اين واقعيت
تاريخي اذعان داشتند .مرحوم طالقاني بعدها بنيانگذاران اين سازمان را مبارزاني اعالم
185
كرد كه راه جهاد و مبارزه براي آزادي را در ايران گشودند و مرحوم مهندس بازرگان در
يك ديدار خصوصي كه پس از آزاد شدن من از زندان با من داشت با بيان اين كه ساواك
همه تحركاتش را زير نظرگرفته بسته شدن فضاي فعاليت سياسي متداول را يادآور شد
و با اشاره به شناختي كه از حنيف داشت و حركتي كه او آغازكرده بود ميگفت «محمد
حنيف و يارانش ما را رو سفيد نگاه داشتند».
186
شب وقتي خسته و كوفته از اتاقهاي بازجويي به سلول برگشتم بارديگركاظم ماوقع را با
زدن مورس به سعيد اطالع داد .روزبعد فوت و فن مورس زدن را به من آموزش داد و
گفت ما با اين شيوه با همه افراد سلولهاي ديگر در تماس هستيم و اطالعات رد وبدل
ميكنيم .او درمورد زندانيان سلولهاي ديگر برايم توضيح داد كه در سلول رو بهرو شهيد
ن طرفتر ما بنيانگذار علياصغر بديعزادگان و محمد طريقت زنداني هستند ،دو سلول آ
شهيد موسي خياباني ،آنطرف علي ميهندوست ،چندسلول آن طرفتر بچههاي «گروه
سياهكل» و ...هستند .روزهاي بعد ،پيش از آن كه در بند عمومي اوين از نزديك افتخار
همنشيني و گفت و شنود با شهيد بنيانگذار سعيد محسن را پيدا كنم وقتي او از سلول
بيرون ميآمد چند بار از دريچه كوچك روي در سلول ،با او ديدار و گفت و شنودي كوتاه
داشتم .بدين ترتيب من براي اولين بار ضمن لمس كردن سازمانيافتگي چشمگير اين
تشكل سياسي ،احساس مسئوليت باالي يكي از بنيانگذاران آن را نسبت به عناصر مبارز
لمس كردم.
اين را هم بايد اضافه كنم كه من طي چند روز اقامت در همين سلولها به ارتباط
كارگشايي پي بردم كه سعيد محسن با سربازان وظيفهيي كه ساواك براي نگهباني
به در سلولها ميفرستاد ،داشت .ساواك اين سربازهاي وظيفه را از ميان كساني كه از
روستاهاي دوردست به خدمت سربازي آمده بودند ،انتخاب ميكرد .قبل از فرستادن آنها
به در سلولهاي اوين مدتي آنها را مغزشويي و تهديد ميكرد كه مبادا با افراد درون اين
سلولها كه افرادي خطرناك هستند ،ارتباط برقراركنيد و بعد تحت نظارت و فرماندهي
درجهداراني كه ارتش در اختيار ساواك گذاشته بود ،براي كشيك در مقابل سلولهاي
زندان اوين گمارده ميشدند .اما سعيد با اعتقاد به اين كه اين سربازان به لحاظ اجتماعي
از جبهه مردم و خلق هستند در موقع رفتن به دستشويي كه امكان برخورد با آنها را پيدا
ميكرد ،به صورت يكجانبه باب گفتگو و ابراز محبت و برقراري رابطه با آنها را باز ميكرد.
من خودم شاهد بودم كه يكي از اين سربازها كه مثل سعيد ،آذربايجاني بود و با او به
آذري صحبت ميكرد ،آنقدر به او نزديك شده بود كه نيمه شبها سعيد را از سلول بيرون
ميآورد كه ضمن كمك كردن به او در نظافت و زدن پارافين به موزاييكهاي راهروي بين
دو رديف از سلولهاي زندان ،امكان گفت و شنود از زير درب با افراد سلولها را داشته باشد!
سعيد با برخي از اين سربازان چنان رابطه دوستانهيي برقرار كرده بود كه پيام كتبي او را
187
به سلولهاي ديگر ميرسانيدند .اين سربازان ميدانستند كه درصورت آگاه شدن ساواكيها
از اين همكاري تيرباران شدن آنها حتمي است!
شما اشاره كرديد كه با شهيد سعيد محسن در بندهاي عمومي اوين امكان
مصاحبت و همنشيني بيشتري داشتهايد ،لطفا در اين مورد نيز براي ما صحبت
كنيد.
ساواك ،پس از پايان بازجويي جداگانه از افراد زنداني ،كه روزهاي متوالي ادامه داشت،
زندانيهاي همپرونده ر ا تا تشكيل«دادگاه» به عمومي مشتركي كه براي آنها پيشبيني
كرده بود ،ميفرستاد .در مورد تعيين هم پروندهييهاي من ،ظاهرًا دچار ترديد شده بودند
زيرا مرا چند بار جابه جا كردند .يكبار با دو نفر از اعضاي نهضت آزادي ايران كه در
ارتباط با مجاهدين دستگير شده بودند و با من آشنايي داشتند ،همبند كردند .بعد از دو
هفته مرا ازآنها جدا كردند و به عمومي ويژه مجاهدين فرستادند .در ابتداي ورود من به
اين عمومي ،سعيد محسن با چهره باز و هميشه خندانش به استقبال من آمد و با من
روبوسي كرد .سپس مرا با تعدادي از مجاهدين كه تا آن موقع بازجوييشان تمام شده و
به بند عمومي آمده بودند ،آشنا كرد .در اين بند با شهيد بنيانگذار علي اصغربديعزادگان،
در شرايطي از نزديك آشنا شدم كه ايشان بر اثر شكنجههاي سبعانه مأموران شهرباني
هنوز زخمهاي سختي بر پشت داشت و نميتوانست بنشيند ،به روي سينه درازكشيده
بود ،بالشي زيردستهايش گذاشته بودند ،سرش را بلند كرده بود و با شور و هيجان با
من روبوسي و احوالپرسي كرد .پس از چند روز به جز شهيد بنيانگذار محمد حنيفنژاد
و شهيد رسول مشكينفام كه به عمومي آورده نشدند ،همه مجاهديني را كه ساواك
دستگيركرده و به اوين فرستاده بود ،به اين عمومي آوردند .به جز من و شهيد عطا حاج
محموديان كه عضو سازمان مجاهدين نبوديم ،بقيه حدود 30نفر زنداني اين بند عمومي،
همه از اعضاي نسل اول مجاهدين بودند.
از همان روز اول سازمانيافتگي زندگي در اين بند ،توجه مرا به خود جلب كرد .ساعات
كار ،ورزش ،بحث عمومي ،مطالعه خصوصي و تفريح زمانبندي شده بود و به موقع
اجرا ميشد .سعيد هر روز بخشي از وقت خود را به صحبت جداگانه با من و عطا حاج
محموديان اختصاص داده بود .با برخورد گرم و صميمياش به شدت مراقب بود كه ما در
188
محيط بسته زندان احساس جدايي و تنهايي نكنيم .او در اين مصاحبتها مرا در جريان
نظرات فلسفي خود قرار ميداد .به سؤاالت من اول با حوصله و دقت گوش ميكرد و بعد
پاسخ ميداد .اجازه بدهيد در همين جا نمونهيي از روشنبيني و ژرفانديشي سياسي او را
برايتان نقل كنم .يك روز با او در مورد سختيها و پيچيدگيهاي مبارزه با رژيم شاه صحبت
ميكرديم رو به من كرد و گفت فالني حاال كجايش را ديدهاي ،ما مجاهدين درعرصه
فرهنگي و سياسي ايران مبارزهيي بسا سختتر و پيچيدهتر با ارتجاع مذهبي و آخوندي
را در پيش رو داريم .شهيد سعيد محسن حدود 35سال پيش در شرايطي اين واقعيت
ملموس امروز را پيشبيني ميكرد كه به حاكميت رسيدن آخوندها به ذهن كسي خطور
نميكرد و امثال رفسنجاني ،كه سياسيترين آخوندهاي آن زمان بودند ،شرف مبارزاتي
را در دنبالهروي از مجاهدين جستجو ميكردند .من در جريان همصحبتي و همنشيني با
اين شهيد بزرگوار به عظمت شخصيت ،دانش وسيع و عميق فلسفي و سياسي و در عين
حال تواضع و عواطف انساني او پي بردم.چند بار در سكوت نيمههاي شب شاهد نيايشها
و راز و نيازهاي شبانه او با خداي محبوبش بودم.
كمي هم ساير امتيازهاي سعيد محسن را برايتان بگويم .سعيد در انجام كارهاي يدي،
به خصوص كارهاي فني ،نيز ممتاز بود .او براي راديوگوشي مخفي كه از بيرون به بچهها
رسيده بود و بدون آنتن كار ميكرد آنتني مخفي را چنان با دقت روي ديوار تعبيه و
«جاسازي» كرده بود ،كه تا آخر از ديد مأموران ساواك ،كه مرتب بند عمومي ما را وارسي
ميكردند ،مخفي ماند .اين راديوي مخفي براي جمع ما غنيمت و تنها امكاني بود كه
با آن ميتوانستيم از اخبار روز بيرون زندان مطلع شويم .هرروز در ساعت پخش خبر
«راديوايران» يكي ازبچهها براي شنيدن مخفيانه خبر پتويي به سر ميكشيد و با گذاشتن
گوشي كه به آنتن وصل بود اخبار را ميشنيد و براي بقيه بازگو ميكرد .خبر شهادت
احمد رضايي اولين شهيد سازمان به كمك همين راديو توسط علي ميهندوست شنيده
شد و بالفاصله به اطالع همه رسيد .سعيد در تدارك الزامات اجرايي طرحي كه براي فرار
برخي از بچههاي مجاهدين كه پرونده سنگين داشتند ،از جمله خود او ،تهيه شده بود
نيز ،نقشي برجسته داشت ،البته فرصت اجراي اين طرح ازدست رفت.
شهيد سعيد محسن در عين حال روحيهيي بشاش و طبعي شوخ داشت .در فرصتهاي
مناسب از لطيفهگويي و شوخيهاي دوستانه غافل نميشد و تحمل سختي و خشكي
189
زندان را براي افرادي مثل من سهلتر ميكرد.
شناخت خودم از سعيد محسن را ميتوانم اين طورخالصه كنم كه اين شهيد بزرگوار در
وجود خود آميزهيي از انقالبيگري ،مسؤليتپذيري ،شعور سياسي،عرفان و لطافت طبع را
يكجا جمع كرده بود و من سعادت آن را داشتم كه دركردار ،رفتار و گفتار او اين ارزشهاي
انساني را لمس كنم و به قدر وسع خود ،ازآن بهرهمند شوم.
خوشا به سعادت شما .آقاي حاج حمزه از شهيد بنيانگذار بديعزادگان برايمان
بگوييد.
چشم ،همانطوري كه گفتم من اولين بار ،شهيد بديعزادگان را درحالي ديدم كه هنوز
زخم شكنجههاي وحشيانه مأموران اطالعات شهرباني و از جمله زخم ناشي از سوختن
پشتش روي اجاق برقي را بربدن داشت .او توسط مأموران وحشي اطالعات شهرباني
دستگير شده بود .در سال 1350اطالعات شهرباني با ساواك در كار دستگيري مجاهدين
مسابقه گذاشته بود .اصغر وقتي دستگير شد كه اين دو تشكيالت امنيتي بهطور موازي
امكانات خود را بسيج كرده بودند تا در دستگيري محمد حنيفنژاد رهبر مجاهدين بر
ديگري سبقت بگيرند .اصغر قبل از آن كه به ساواك تحويل داده شود در بازداشتگاه
شهرباني به قيمت تحمل شكنجههاي سبعانهيي ،نظير سوخته شدن روي اجاق برقي،
راز مخفيگاه حنيف را در سينه خود حفظ كرده بود .در بند عمومي اوين ،شور و شوق
انقالبي اصغر ،اولين ويژگي او بود كه توجه مرا جلب كرد .او به رغم آن كه نميتوانست
بلند شود و يا بنشيند ،درحالي كه روي سينه درازكشيده بود با شور و حال عجيبي در
خواندن سرودهاي انقالبي ،مراسم نمازجماعت شركت ميكرد .به تدريج تحت مراقبت
بچهها و پزشك زندان زخمهاي او ترميم شد .بعدها براي من تعريف كرد كه در زندان
شهرباني براي آن كه بيشتر او را زير فشار بگذارند زخمهايش را دوا و درمان نميكردند
و اين زخمها به حدي عفوني شده بود كه نگهبان در سلول او با دستمال جلوي بيني
خودش را ميگرفت!
در اواخر اسفند ماه 1351وقتي ما را براي حضور در دادگاههاي «دادرسي ارتش» در
گروههاي سه چهار نفره دستهبندي نمودند و از جمع جدا كردند ،مرا در گروه چهارنفرهيي
قرار دادند كه ،به لحاظ سنگيني اتهام ،شهيد بنيانگذار علياصغر بديعزادگان نفر اول و
190
من نفر آخر آن بودم .شب عيد سال 1351را در سلولي گذرانديم كه در آن من با شهيد
معظمي دو تن از «هم دادگاهي»هايم« ،همسلول» شده اصغر بديعزادگان و شهيد نبي ّ
بوديم .جشن عيد را با خوردن ماهي كوكوي شب عيد كه از خانه براي ما فرستاده بودند
درهمين سلول برگزاركرديم.
سلول ما ابعاد 2متردر1/5متر و دريچه كوچكي در باالي در داشت كه از راهرو نور
ميگرفت و اگر نبود روشنايي المپ باالي در سلول ،كه شب و روز روشن باشد ،سلول
در تاريكي فرو ميرفت .عرض اين سلول از جمع عرض شانه سه زنداني كه در آن
انداخته بودند كمتر بود ،به طوري كه موقع خوابيدن مجبور بوديم دو نفر سر خود را
در يك سمت بگذاريم و يك نفر در سمت مقابل .شهيد نبي معظمي سرش را دم درب
ميگذاشت و به شوخي ميگفت «من ميخوام لب پنجره بخوابم»!
من و اصغر در نقطه مقابل سر خود را كنار هم ميگذاشتيم و ساعتها با هم گفت و
شنود داشتيم.
من ،تا پايان دادگاه دوم و صدور حكم نهايي «دادرسي ارتش » در مورد هر يك از 4نفري
كه هم دادگاه بوديم ،يعني حدود دو ماه با اصغر و نبي همسلّول بودم .طي اين مدت به
سنت مجاهدين ،گذران زندگي ما ،حتي در فضاي تنگ سلول ،سازمان داده شده بود.
مطابق زمانبندي مشخص ورزش ميكرديم ،انتقال تجربه داشتيم ،به فكركردن روي
موضوع مشخص مينشستيم ،ساعات در اختيار خود داشتيم و…
كمكم جراحات بدن اصغر التيام پيدا كرده بود به طوري كه در روزهاي آخر بيش از ما
يعني حدود يكساعت و نيم ورزش ميكرد و در جا ميدويد .او نظر سرباز نگهبان جلوي
سلول را جلب كرده بود كه موقع ورزش الي درب سلول را باز بگذارد تا كمي هواي سلول
با هواي بالنسبه تازه راهروها معاوضه شود .اصغر كه دستاندركار ارتباط با فلسطينيها
و ترتيب برنامههاي آموزشي در پايگاههاي فلسطينيها بود وخود او و نبي معظمي نيز
در اين برنامهها شركت كرده بودند ،طي روزهاي متوالي مرا درجريان تجربه اين ارتباط
گذاشت.
شهيد بديعزادگان استاديار شيمي در دانشكده فني دانشگاه تهران بود و افكارعمومي
دانشجويان و كادر اين دانشكده از او هواداري ميكردند .مجاهد شهيد علي باكري [بهروز]
نيز در دانشگاه شريف ،كه آن موقع اسم ديگري داشت ،از موقعيتي مشابه اصغر برخوردار
191
بود .شهيد بنيانگذار حنيفنژاد به اين اعتبار و براي حفظ جان اين كادرهاي ارزشمند
سازمان ،به آنها سفارش كرده بود در دادگاه خود كه به صورت غيرعلني برگزار ميشد و
انعكاس رسانهيي نداشت ،دفاعيه سياسي_ايدئولوژيك تند نداشته باشند .دادگاه اول ما
درفروردين ماه 51در شرايطي برگزار شد كه هنوز اولين دسته مجاهدين و از جمله علي
باكري را به شهادت نرسانده بودند .در اين دادگاه اصغر ،بهرغم تمايل خود ،تا حدودي
سفارش حنيف را رعايت كرد .اما پس از صدور حكم دادگاه اول و مهمتر از آن پس از
دريافت خبر شهادت علي باكري در30فروردين ،51اصغر و ساير بنيانگذاران سازمان به
اين نتيجه رسيدند كه ساواك و رژيم شاه به واكنش افكار عمومي داخلي وقعي نميگذارد
و به كمتر از شهادت بنيانگذاران و كادرهاي باالي سازمان رضايت نميدهد.
ما ازشهادت علي باكري و مجاهدان ديگري كه با او به شهادت رسيدند ،در فاصله بين
دادگاه اول و دادگاه دوم خودمان مطلع شديم .وقتي اين خبر به سلول سه نفره ما
رسيد ،اصغر به شدت برافروخته شد .پس از چند دقيقه سكوت آيهيي از قرآن را با اين
مضمون به زبان آورد كه « ازرهروان راه ،عدهيي به عهد وپيمان خود با خدا وفا كردند
وعدهيي ديگر از آنها در انتظار وفاي به عهد هستند .اينها در عزم خود تغيير و تبديلي
نميدهند» .در اين فضاي غمبار و در عين حال شورانگيز با حالتي خاص شروع كرد به
ذكر شخصيت و قدرداني از برجستگيهاي يكايك اين شهداي واال مقام .پيش از اين هم
در برخوردهاي اصغر ديده بودم كه با همه بچههاي سازمان پيوند عاطفي بسيار محكمي
دارد ،از گرفتارشدن آنها به دست ساواك متأثر است و احساس مسئوليت ميكند .اما
او در يادآوري امتيازات و ويژگيهاي شهيد علي باكري «بهروز» ،تأمل بيشتري به خرج
داد ،وقت بيشتري را به ذكر توانمنديهاي فكري و عملي و استعدادهاي هنوز شكوفانشده
او اختصاص داد .يادآوري اين چنيني اولين گروه از شهداي مجاهدين توسط اصغر
بديعزادگان چند ساعت ادامه داشت و شهيد نبي معظمي و مرا مسحور خود كرده بود.
دادگاه دوم ما ،اگراشتباه نكنم در نيمه دوم ارديبهشت ماه ،51برگزارشد ،اصغر در اين
دادگاه دربسته اصغر ديگري شد و شور انقالبي دروني خود را ضمن دفاعياتي همه جانبه
ّ
مستدل ،با حالتي پرشور و با بياني رسا به گوش معدود افراد حاضر در اين دادگاه،كه و
همه نظامي بودند ،رسانيد .در ميان حاضران دادگاه سه چهار سرباز وظيفه بودند كه
حسيني زندانبان معرف اوين براي حفاظت به داخل دادگاه آورده بود .وقتي اصغر در
192
دفاعياتش از محروميتها و ستمي كه به خصوص بر توده مردم ميرود صحبت ميكرد
من شاهد آن بودم كه اشك از چشم يكي دو تن از اين سربازان برچهره آنها جاري شده
بود و حسيني ،پيش ازآن كه اين سربازان به ناله و فرياد بيفتند ،با عجله آنها را ازدادگاه
بيرون برد!
پس از پايان اين دادگاه ،در حالي كه براي شهيد بديعزادگان «حكم اعدام» بريده بودند،
در چهره و رفتار او ،شادابي عجيبي نمودار شده بود .در حالي كه به دستهايش دستبند
زده بودند ،موقع سوار شدن به اتوبوس زندان با كساني كه ساعتها در پشت نردههاي
دادرسي ارتش در انتظار ديدار او و اطالع از رأي دادگاه ايستاده بودند آخرين وداع خود
را با صداي بلند و آميخته با شوقي خاص به زبان آورد .اصغر حق داشت كه عاشقانه
به سمت وفاي به عهد و فداي جان خود در راه آزادي روانه شود .چراكه او و ديگر
بنيانگذاران سازمان مجاهدين خلق ،پس از عبور از ميعادگاه 4خرداد ،1351در رزم و
تالش رهروان راه آزادي ايران جاري و جاودانه شدند« .آنهايي را كه در راه حق به شهادت
ميرسند ،از دست رفته مپنداريد».
193
دال نزد كسـي بنشين كه او از دل خبـر دارد
گفتگو با ابراهيم مازندراني
يوچهارمين
آنچه ميخوانيد گفتگويي است با آقاي ابراهيم مازندراني به مناسبت س
سالگرد شهادت بنيانگذاران سازمان مجاهدين خلق و دوتن از اعضاي كادر مركزي
سازمان محمود عسكريزاده و عبدالرسول مشكينفام.
آقاي مازندراني از جمله ياران حنيفنژاد است كه مدتي از نزديك با او در ارتباط بود و
براي اولينبار خاطرات بهيادماندني خود را براي خوانندگان نشريه مجاهد بازگو كرد .متن
اين گفتگو در مجاهد شماره 804چاپ شده است.
194
بياورم .گفت مهندس سعيد در وزارت كشور كار ميكند ميتواني به راحتي پيدايش
كني .من تا آنموقع سعيد را از نزديك نميشناختم .البته گويا در مالقاتهاي جمعيتر
ديده بودم ،ولي بهطور رودررو با او حرف نزده بودم .فرداي همان روز به وزارت كشور
رفتم .در اتاقشان دو نفر ديگر هم بودند كه بعدها فهميدم يكيش مهندس كتيرايي بود
يكي ديگر هم مهندس موسوي كه هردو زير دست سعيد كار ميكردند .گفتم از خانواده
سعيد محسن پياميدارم .سعيد لبخندي زد و گفت چه پياميداري؟ گفتم ميخواهم
خصوصي بگويم .بهاتفاق رفتيم به اتاق كارش .گفتم پيام از خانواده زندان دارم ،منظورم
از خانواده زندان قصر است .من از زندان نام و نشان شما را گرفتم كه با شما تماس بگيرم.
بعد مقداري حرف زديم و سعيد به من گفت باشد من بهسراغت ميآيم .من خداحافظي
كردم و برگشتم.
دو سه روز بعد از آن ،سعيد نزد من آمد و اين اولينبار بود كه از نزديك يكديگر
را ميديديم و تقريبًا مفصل صحبت كرديم .راجع به اوضاع و احوال كشور و نحوه
آشنايي با زندانيان صحبت كرديم .من سراغ محمد حنيف را گرفتم .محمد آقا را از قبل
ميشناختم .از تبريز .چون خانههايمان تقريبًا نزديك بود .ولي با او هم خيلي صحبت
نكرده بودم .سعيد به من قول داد و گفت باشد او هم ميآيد .بعد از مدتي محمد حنيف
خودش آمد .از تبريز و گذشتههاي آن صحبت كرديم .به اين ترتيب رفت و آمد به خانه
شروع شد و هرچه ميگذشت بيشتر ميشد .تا اينكه خانه ما شد محل اكثر نشستهاي
محمد آقا با بسياري از كادرهاي برجسته سازمان و همينطور محل مالقات او با سران
نهضت آزادي.
195
با مسائل آشنا ميكرد و به من انگيزه ميداد .ميگفت كه ما االن به اين نتيجه رسيدهايم
كه مبارزات گذشته حرفهيي نبود .يعني هركسي در كنار كار و زندگيش يك مقدار هم
ال ما كه دانشجو بوديم در روز 16آذر اعتصاب و فعاليت ميكرديم .اما فعاليت ميكرد .مث ً
بعد از سال 42متوجه شديم دور يك دايره بسته ميچرخيم و در يك بنبست هستيم.
به اين نتيجه رسيديم كه اين نوع مبارزه راه بهجايي نميبرد .بايد افرادي باشند كه اين
مبارزه را هدايت كنند .در همينجا در پرانتز بگويم .از قضا يكبار كه به مالقات مهندس
بازرگان رفته بودم ،به من گفت كه ما در راه مبارزه اشتباهات بزرگي داشتيم و اگر
نداشتيم بدون اينكه به نتيجهيي برسيم ،پشت اين ميلهها نميآمديم .بعد گفت ما هنوز
از علم مبارزه برخوردار نيستيم.
در واقع محمد آقا به علم مبارزه كه بازرگان و نهضت آزادي از آن برخوردار نبودند ،دست
پيدا كرده بود و ميگفت همه بايد به علم مبارزه مسلح شويم .بايد كادرهايي تربيت كنيم
كه آن كادرها خودشان بهصورت تصاعدي به تربيت كادرهاي ديگر بپردازند و بتوانند اين
راه را تا مقصد نهايي ادامه دهند.
كمكم محمد آقا مرا متوجه اين امر ميكرد كه بهناچار بايد كارهاي اداريمان را رها كنيم.
خود محمد حنيف كه مهندس كشاورزي بود ،در آنزمان در سازمان كشاورزي دشت
قزوين كار ميكرد و طرحهاي بسيار خوبي هم داشت .حتي من از سعيد شنيدم كه
دستاوردهاي ارزشمندي در زمينه كشاورزي داشت.
يك بار محمد آقا به من گفت وقتي تبريز آمدي نزد من بيا و نام دو كتاب را گفت كه
برايش بخرم و ببرم .ضمن اينكه به من گفت خودت هم بخوان .هميشه مرا به خواندن و
يادگيري تشويق ميكرد .در آن موقع محمد آقا در شهر مرند افسر وظيفه بود .توصيه كرد
كه وقتي به پادگان مرند رسيدم ،در فاصله نسبتًا دوري بمانم تا وقتي او از پادگان خارج
شد من دنبالش بروم .من هم همين كار را كردم .با حفظ فاصله مدتي دنبالش رفتم.
بعد از مسافتي خودش ايستاد تا من رسيدم و با هم ادامه داديم .به اتفاق هم رفتيم .در
خانهاش اولين چيزي كه چشمگير بود ،كتابخانهاش بود .كتابخانه را با جعبههاي سيب و
پرتقال با سليقه درست كرده بود .بقيه وسايل اتاقش هم از يك زيلو و يك رختخواب يك
قوري و كتري تجاوز نميكرد .يعني تقريبًا هيچ چيزي از يك زندگي عادي وجود نداشت.
آنجا با من بيشتر صحبت كرد و گفت كه بايد مبارزاتي كه شروع كردهايم حرفهيي و
196
مخفي باشد .چون شاه به هيچ وجه تحمل اين نوع مبارزه را ندارد.
بعد از چند روز مجددًا در تبريز در كوچه منصور و كوچه قراباغيها كه خانه پدري
محمدآقا بود ،همديگر را ديديم .خيلي با من صحبت كرد و به من آموزش ميداد .محمد
آقا در طبقه باالي خانه پدريش اتاقي داشت .من بارها ديده بودم كه محمد آقا در همان
اتاق با افرادي كار ميكرد و افراد را تربيت ميكرد .چون طبق ضابطه امنيتي قرار نبود
همديگر را ببينيم و از نزديك بشناسيم ،بهخصوص كه من عضو سازمان نبودم ،گرچه
محمد آقا خيلي به من اعتماد داشت ،ولي به هرحال من عضو نبودم .محمد آقا از همان
موقع با من در مورد حل مسائل مالي صحبت ميكرد .و به درستي ميگفت اگر جنبشي
مشكل مالي خود را حل نكند ،نميتواند مبارزه را به پيش ببرد.
ال به من پيشنهاد داد كه يك سوپرماركت بزنم اما خودم ناظر باشم و بدهم كسان مث ً
ديگري كار كنند و درآمدش را براي مبارزه بپردازم .قرار شد بررسي بكنم و جواب دهم.
بعد از مدتي و بررسي ديدم متأسفانه نميشود .چون مجموعه شرايط طوري نبود كه
بشود به كسي سپرد .اما من راهحل ديگري را به محمدآقا پيشنهاد كردم كه محمدآقا
پذيرفت .راهحل اين بود كه از تجار بازار پول جمعآوري كنم.
در همان مسافرت در تبريز با حدود چهارده نفر از تجار تبريز صحبت كردم و قول كمك
مالي گرفتم .و جالب است كه اولين كمك مالي كه براي سازمان گرفتم از شخصي به نام
حاج احمد طهماسبي بود كه از قضا بچههايش همين االن در ارتش آزاديبخش هستند.
مرد بسيار شريفي بود .نه تنها كمك مالي ميكرد بلكه بعدها خيلي كمكهاي ديگري هم
كرد و بهخاطر كمك و حمايت از مجاهدين به زندان افتاد .اتفاقًا يكي از آخوندها بدون
اينكه حتي يك كشيده بخورد ،حاج احمد طهماسبي را لو داده بود .بيچاره چند سال
ال يكي از تجار شريف تبريز خودش پولي را كه آن موقع خيلي قابل زنداني كشيد .يا مث ً
توجه بود ،شخصًا آورد تهران و به من تحويل داد .بعد هم وقتي بچه ها لو رفتند با محمل
مناسب ،شخصًا با خودرو خودش تعدادي از بچهها را از تبريز بيرون برد و از دستگيري
نجات داد.
197
خانه ما يكي از محلهاي ثابت نشستهاي محمدآقا با كادرهاي باالي سازمان بود .من
الزامات نشست را فراهم ميكردم .الزامات صنفي را مهيا ميكردم .وقتي محمدآقا نشست
داشت ،خيلي دوست داشتم به آنها رسيدگي كنم .بسياري از كارهاي فرديشان را هم
آنجا ميكردند .هفتهيي چند شب استراحت ميكردند .شستشو و استحمام ميكردند.
اعتماد متقابل طوري بود كه جزئي از خانواده ما بودند .اما هرگاه هم الزم بود ،با خود من
هم در همين خانه جلسه ميگذاشتند و صحبت ميكردند .ولي طبعًا با جلساتي كه با
اعضا و كادرها داشتند فرق ميكرد.
اما در مورد ساير جلسات ،من شاهد جلسات بسياري از كادرها بودم كه البته خيليها را به
اسم نميشناختم .يعني نبايد اساميشان را ياد ميگرفتيم .ولي آنهايي را كه ميشناختم
و زياد در خانه ما جلسه داشتند ،علي اصغر بديعزادگان بود ،علي ميهندوست بود ،و
احمد رضايي .همينطورمحمد مفيدي و تعدادي ديگر .با اين كه علي اصغر بديعزادگان
را ميشناختم و معلوم بود كه او هم از مسئولين باالي سازمان است ،ولي بهدليل همان
ضابطه با اينكه آنهمه در خانه ما نشست داشت ،من از نزديك با او خيلي تماس نداشتم.
ولي با احمد و علي چرا .كه در اين مورد انشاءاهلل بعدها خواهم گفت.
در ميان شخصيتها ،با بازرگان همواره نشست داشتند .بازرگان خيلي به آنها ارادت
داشت و با وجود اختالف سني و موقعيتش خيلي با احترام با آنها برخورد ميكرد .و
من ميفهميدم كه محمدآقا و سعيد از چه جايگاهي برخوردارند .هميشه بازرگان موقع
خداحافظي به محمد آقا ميگفت ،خدا شما را تأييد و مويد كند ،و همواره دعا ميكرد.
برخي جلساتي هم بود كه در سال پنجاه تشكيل ميشد .يعني تقريبًا نام سازمان لو رفته
بود و بعد هم يك تعدادي دستگير شده بودند .من در آنموقع در جلسات شركت نداشتم.
با علي ميهندوست و احمد رضايي تقريبًا هفتهيي سه تا چهار بار نشست داشتند .آخرين
باري هم كه با علي براي نشست قرار داشتند ،همانروزي بود كه علي دستگير شد .يادم
ميآيد ،وقتي علي ميهندوست سر ساعت نيامد ،محمدآقا خيلي ناراحت بود .ده دقيقه
كه گذشت گفت حتمًا باليي سرش آمده است .بعد از يك ربع گفت من ديگر نبايد
اينجا بمانم و بايد ترك كنم .به من هم سفارش كرد كه اگر براي خودش اتفاقي افتاد،
بگويم كه از هيچ چيز اطالعي ندارم .بعد از خانه رفت بيرون .بعد به من خبر داد كه علي
دستگير شده است و حدس محمدآقا درست بود.
198
سيماي مجسم ايمان و صالبت
در مورد ويژگيهاي محمد آقا ،نميدانم چه بگويم .زبانم قاصر است .نميدانم در شخصيت
و وجود او چه بود كه وقتي با او گفتگو ميكردي امكان نداشت بشود از او دل كند .چون
من در تهران ساكن بودم ،رابطه محمد آقا با خانوادهاش را نميدانم چطور بود .اما بقيه،
از كادرهاي سازمان تا شخصيتهايي مثل آقاي طالقاني ،مهندس بازرگان و خيليهاي
ديگر چنان با او با احترام برخورد ميكردند كه معلوم بود ،با همه فرق دارد .در عين
صبوري و مهرباني ،آنچنان قاطعيتي داشت كه همه را مجذوب ميكرد .يكپارچه صالبت
و ايمان و بيباك بود .امكان نداشت كسي با او يك ساعت بنشيند و حرفهايش را گوش
كند ،ولي دگرگون نشود .همه كادرها عجيب با محمدآقا با احترام صحبت ميكردند.
احتراميآميخته با عواطفي سرشار .خيلي دوستش داشتند.
در هر فرصتي در مورد ضرورت مبارزه و هدفهايش صحبت ميكرد .وقتي از فقر و فالكت
مردم صحبت ميكرد انگار با تمام سلولهايش حرف ميزند .همه وجودش درد ميشد.
يادم ميآيد كه يكبار در مورد مهيا بودن شرايط انقالب صحبت ميكرد گويي با تك
تك سلولهايش به اين راه ايمان داشت .در همين مورد نمونهيي را برايم تعريف كرد كه
شنيدني است:
بعد از پايان سربازي ،محمد آقا به تبريز بر ميگشت و با خودش وسايلش را كه البته
عمده آن كتابهايش بودند ،آورده بود .به خاطر سنگيني وسايل نمي توانست از گاراژ
اتوبوس تا خانه ،آنها را بهتنهايي حمل كند .از يك گاريچي كه مرد نسبتًا پيري بود،
خواسته بود كه با گاري كتابهايش را تا منزل بياورد و با او پياده از گاراژ تا منزل آمده بود
و در مسير با اين پيرمرد صحبت كرده بود .وقتي به مقصد رسيدند ،محمد آقا مبلغي پول
به پيرمرد ميدهد .اما او نميگيرد .هر چه محمد آقا تالش ميكند ،پيرمرد گاريچي فقير
قبول نميكند كه پول را بگيرد .محمدآقا خيلي ناراحت ميشود و علتش را از پيرمرد
ميپرسد .پير مرد به او گفته بود ،اي جوان من كه تو را نميشناسم ،ولي حرفهايت خيلي
به دل من چسبيد .نميدانم چه هدفي داريد ،اما هرچه هست ،فكر ميكنم ،همان چيزي
است كه من آرزو دارم .بعد هم گفته بود ،من كه چيزي ندارم به شما بدهم ،ولي هركاري
داشتيد به من مراجعه كنيد.
محمد آقا از اين مورد به عنوان نمونه ياد ميكرد و ميگفت ببينيد اين است شرايط
199
انقالب .ميگفت شكستن اين جو كار ماست .بايد اين بنبست را بشكنيم .به هرترتيبي
كه شده بايد بكنيم .از جمله با ريختن خون خودمان .گفت وقتي جو شكست مردم حتي
پيرزنها هم كه كنار تنور انبر بهدست نشستهاند به كمك ما خواهند آمد .و ديديم كه
حرفهاي محمدآقا درست بود و چند سال بعد در انقالب ضد سلطنتي همين صحنهها
پيش آمد.
يكبار هم بعد از دستگيري سعيد ،در خانه ما با احمد نشست داشت .احمد قدم ميزد
و ناراحت بود .محمد آقا نشسته و فكر ميكرد .احمد خيلي بههم ريخته بود و طرح داد
كه هر طوري شده بايد سعيد را از زندان بيرون بكشيم .يعني دنبال طرح فراري دادن و
نجات سعيد بود .چون سعيد جزء اولين سري بود كه دستگير شده بود.
محمد آقا برگشت به احمد گفت ،عزيزم ،دستگيري سعيد براي همه ما سنگين است .ولي
قبل از اينكه به فكر نجات افراد باشيم .بايد به فكر تثبيت راهمان باشيم .طوري كه بعد
از ما تداوم داشته باشد .بعد بايد به فكر نجات آنها باشيم .اين نشان ميداد كه محمدآقا
چه چشماندازي را ميديد و چه فكر ميكرد.
گاهي اوقات كه به گذشته نگاه ميكنم با خودم ميگويم ايكاش محمد آقا زنده بود و
ميديد آنچه كه بنيان گذاشت و كاشت چه ثمرهيي داده است .اين ايدئولوژي چگونه
حركت كرده و در دل و جان همه ريشه دوانده است .نگاه كند ببيند ،اين سازمان به چه
قلهيي رسيده است .و ببيند كه سكاندار اين كشتي كيست .اما من دلم ميخواست،
ميديد كه اين چيزي كه او بنيان گذاشت وارثانش مريم و مسعود به چه قلهيي
رساندهاند.
200
خودم را فاميل او معرفي كنم و مبادا كسي از ارتباط سياسي بو ببرد .فكر ميكنم سعيد
بعد از بار دوم بود كه به آنها سفارش كرده بود كه بدون پرس و جو مرا راه بدهند .از
آن هنگام هرگاه براي ديدن سعيد ميرفتم بسيار با احترام برخورد ميكردند و تا مرا
ال در اتاق كارش در طبقه سوم هست، ميديدند به من ميگفتند كه «مهندس سعيد» مث ً
يا در قسمت فني در زير زمين .اين برخوردها به اين دليل بود كه احترام فوقالعادهيي
براي سعيد قائل بودند .تعجب ميكردم كه در چنين جايي اينقدر براي من احترام قائل
ميشدند .ولي به سرعت متوجه شدم كه سعيد نزد اينها بسيار محبوب است .بعد از
دستگيري سعيد همه ناراحت بودند .حتي خود وزير هم ناراحت بود .بعدها شنيدم كه
سعيد با همان حقوقش براي همه ،از دربان گرفته تا آسانسورچي و قهوچي و كارمندهاي
جزء ماهانه يك چيزي ميداد .بهخاطر اين ويژگي بهغايت انساني و محبتهايش نسبت به
همه از زير دستهايش تا ساير افراد محيط كارش ،او را بسيار محبوب كرده بود و خيلي
دوستش داشتند .شخصيت محبوب و تأثيرگذار او حتي تا خود وزير هم اثر كرده بود.
بهطوريكه روز بعد از آنكه سعيد را دستگير كرده بودند ،مهندس موسوي آمد نزد من و
با هم رفتيم در زير زمين محل كارم صحبت كرديم .گفت همه كارمندان ناراحت هستند.
انگار كه كل وزارتخانه عزا گرفته و به هم ريخته است .بعد براي من تعريف كرد كه هنگام
صحبت با مهندس كتيرايي پيرمردي كه نزد سعيد كار ميكرد با چشم گريان نزد آنها
رفته بود .از دستگيري سعيد بسيار ناراحت شده بود و گفته بود من مبلغي به سعيد
بدهكار هستم و پولي ندارم كه به او بدهم .چون االن گرفتار است و ممكن است به پول
نياز داشته باشد .پيرمرد در تعريف ماجرا گفته بود كه زماني دخترش بيمار بوده و او
هزينه درمان و عملش را نداشته و بسيار ناراحت بوده است .با اصرار سعيد ،ماجرا را براي
سعيد تعريف ميكند وميگويد كه براي دخترش كه بهشدت مريض است ،مبلغ چهار
هزارتومان پول براي هزينه عملش نياز دارد ولي اين پول را ندارد .سعيد به او ميگويد
اينكه ناراحتي ندارد چرا به من نگفتي؟ اتفاقًا من اين مبلغي كه تو نياز داري را در خانه
دارم و نيازي هم ندارم و به تو ميدهم كه براي معالجه و عمل جراحي دخترت هزينه
كني .پيرمرد گفته بود ولي من نميتوانم به تو برگردانم .سعيد گفته بود هر وقت توانستي
بده ،اگر هم نتوانستي مهم نيست ،حاللت باشد .اما اين دو مهندس متوجه شدند كه از
قضا در همان ايام سعيد از هريك از آنها مبلغ دوهزارتومان قرض كرده و به پيرمرد براي
201
هزينه عمل دخترش داده است و خودش ماهانه از حقوقش به صورت قسطي بدهكاري
آنها را پرداخت ميكرده است .بعد هر سه نفر از اين اقدام انساني سعيد متأثر شده و
بهشدت گريسته بودند .حتي سعيد در وصيتنامهاش خطاب به خانوادهاش توصيه كرده
بود كه بقيه اين بدهكاري را پرداخت كنند .سعيد چنين شخصيتي بود .به همين دليل
وقتي دستگير شده بود ،هركس كه او را ميشناخت ناراحت شده بود.
«مسيح» مجاهدين
در مورد محبوبيت سعيد در بيرون از چارچوب سازمان و محيط كارش گفتم .بيش از آن
در ميان كادرها و خانوادهاش و دوستان نزديكش محبوب و دوستداشتي بود .از بس كه
انسان واال و مهربان و دلسوز و خوش قلب بود .خانوادهاش مثل بت او را ميپرستيدند.
بزرگ و كوچك .به فكر همه بود .از بچه كوچك خانواده تا بزرگ .با آنهمه مشغله ذهني
و مسئوليت بزرگي كه داشت ،ولي از رسيدگي به هيچكس غافل نبود .از دربان محل
ال خواهر يا برادرش .كسي بود كه در برخورد اوليه شيفتهاش كارش تا بچه كوچك مث ً
ميشديم .هميشه خندهرو بود .همه درآمدش را خرج اين و آن ميكرد .يك نمونهاش
را در محل كارش گفتم .ولي براي بقيه هم همينطوري بود .هميشه كه عيد ميشد،
ليستي به من ميداد كه برايشان عيدي تهيه كنم .خوب من خيلي به او نزديك بودم.
يكي از خواهرانش را با من ميفرستاد كه عيديها را انتخاب و خريد كنيم .اينطور كارها
را به من ميسپرد .بعد از يك هفته از من پرسيد كه چقدر خرج كردم و تا دينار آخرش
را به من ميداد .از قضا در وصيتنامهش هم نوشته بود كه به چند نفر بدهكاري دارد.
كه دو نفرشان همان دو مهندس همكارش بودند كه از آنها پول قرض گرفته بود و به آن
پيرمرد براي هزينه عمل جراحي دخترش داده بود .به خانوادهاش سفارش كرده بود كه
از ابراهيم هم بپرسيد كه آيا به او هم بدهكارم يا نه .نسبت به كادرها و اعضاي سازمان
هم همينطور بود .همه دوستش داشتند .خود محمد آقا خيلي سعيد را دوست داشت.
خالصه از بس خوشقلب ،مهربان و رئوف بود ،به او «مسيح» مجاهدين ميگفتند.
202
كه خبر دستگيري محمدآقا را شنيدم ،الل شده بودم .نميتوانستم قبول كنم .خيلي
برايم سخت بود .دنيا دور سرم ميچرخيد.
يك روز صبح زود بود كه زنگ در ما بهصدا درآمد .پنجره را باز كردم كه ببينم چه كسي
است كه صبح زود در ميزند .ديدم احمد است .حدس زدم كه بايد خبر ناگواري باشد كه
احمد اين موقع صبح و بدون خبر آمده است .بهسرعت از پلهها رفتم پايين .همسرم گفت
چه خبر است چرا هراسان شدي؟ گفتم صبر كن احمد آمده است .تا در را باز كردم به
چهره احمد نگاه كردم ،گفتم چه خبر است؟ احمد گفت «خبر حمزه را به محمد دادن».
تا اين را گفت دنيا دور سرم چرخيد .احمد گفت برويم داخل برايت توضيح ميدهم .از
پلهها نميتوانستم باال بيايم .احمد مرا باال آورد .رفتيم در اتاقي نشستيم .احمد خيلي
پر صالبت و آرام بود .به من آرامش داد و گفت آرام باش .اص ً
ال نميتوانستم باور كنم كه
محمدآقا ديگر نيست .تحملش را نداشتم .احمد با همان صالبت و آرامش گفت ،ما همه
اينها را پيشبيني كرده بوديم و خودمان را آماده كرده بوديم .بعد تمام جزئيات را برايم
گفت .توضيح داد كه موضوع از اين قرار بوده كه دوتن از اعضاي سازمان كه از آموزش
فلسطين و از مرز باكو برميگشتند .قرار نبود همراه خود چيزي داشته باشند ،ولي بر
اثر يك غفلت و نقض ضابطه گويا با خود سالح حمل ميكردند .مأموران كنترل مرزي
رژيم متوجه ميشوند ولي به رويشان نياورده بودند .اما آنها را تا تهران تعقيب كرده و
چند روز تحت نظر قرارشان ميدهند و ردهايشان را پيدا كرده بودند .آنشب محمد آقا و
تعدادي از كادرهاي باال در خانه زندهياد عطا محمودي در نزديكي ميدان خراسان بودند.
همان عطا محمودي كه توسط رژيم آخوندي بهشهادت رسيد .طبق ضابطه قرار نبود در
هر خانهيي بيش از دو نفر بخوابند .ولي آنشب استثنايي تعدادشان زياد بود و با خود
محمدآقا ،هفت نفر بودند .احمد هم بود .اما آخر شب براي كاري خارج شده بود و صبح
زود وقتي برگشته بود .ديده بود كه از ميدان خراسان خيلي شلوغ است .از مردم سؤال
كرده بود چه خبر شده است ،گفته بودند ،در يك خانهيي شش نفر قاچاقچي گرفتهاند.
احمد متوجه ميشود و بالفاصله آنجا را ترك ميكند و يك راست آمده بود منزل ما.
ال ناراحت نباش .گفت در مبارزه بايد منتظر همين چيزها بود .بعد دوتا احمد گفت ،اص ً
دستهايش را نشانم داد و گفت االن تعداد ما بيشتر از انگشتهاي دست ما نيست .ولي
ايمان داشته باش ،با همين افراد دوباره از اول شروع ميكنيم و راه محمدآقا را ادامه
203
ميدهيم .هيچ خللي در ذهنت ايجاد نكند .خالصه به من قوت قلب داد تا توانستم خودم
را جمع وجور كنم.
204
اين صدا گم نخواهد شد
شادروان حاج احمد طهماسبي
روزي «محمد آقا» با عدهيي گرم صحبت بود و از مبارزه و صبح سپيد فردا گفتگو
ميکردند که يکی از حضار پرسيد :بابا اين حکومت ميخش را حسابی کوبيده است،
آمريکا ،اروپا و همه قدرتهای عالم پشت او هستند و اص ً
ال از او حمايت ميكنند .تالش ما
چه فايده و تاثيری ميتواند داشته باشد؟
محمد آقا کمي سکوت کرد و سپس انگشتش را به ليواني که در دست داشت زد .ليوان
صداي کوچکي کرد ،آنگاه گفت :علم ،فيزيک جديد ثابت ميکند که حتي همين صدا
يعني برخورد انگشت با ليوان هم تا کهکشانها خواهد رفت ،تأثيرش را خواهد گذاشت
وگم نخواهد شد .چطور عمل صالح کساني که از جور و ستم به ستوه آمدهاند و براي
آزادي خلق و ميهنشان بهپا خاستهاند و از همه چيز دست شسته و مبارزه ميکنند،
بيتأثير است؟
205
ناگفتــههــاي ســاليــان
(چند و چوني درباره بنيانگذاران سازمان مجاهدين )
206
توضيح:
ال مالحظه ميكنيد خالصة يك گفتگوي تلويزيوني است با برادران مجاهدم آن چه كه ذي ً
مهدي ابريشمچي و محمدعلي جابرزاده .اين گفتگو در آستانة آغاز چهلمين سال
بنيانگذاري سازمان مجاهدين صورت گرفت و هدف از آن بيشتر شنيدن «ناگفتههاي
ساليان» بود .آن هم از زبان كساني كه خودشان نهتنها دستاندركار بسياري از قضايا
بودهاند ،كه در جريان فراز و نشيبهاي بسيار سازمان تجربهها اندوختهاند و به ظرايف و
نكاتي آگاهند كه طي ساليان به داليل مختلف مكتوم مانده است.
اين گفتگو ،بسيار طوالني بود .بعد از تبديلش از گفتار به نوشتار مقدار زيادي نيز مختصر
شد.
حميد اسديان
207
نميآيد .البته رسيدن بهچنين نقطهيي بعد از اين سالهاي متمادي امر قابلتوجهي هست.
بازهم جاي ترديد نيست كه عوامل خيلي زيادي دستاندركار رساندن سازمان بهچنين
نقطهيي بودند ،برخورداري از آرمان واقعگرايانه ،اسالم انقالبي ،خطوط سياسي روشن،
داشتن عناصر صديق و فداكار حرفهيي ،داشتن همة اينها طبعًا عواملي بودند كه دخالت
داشتند .اما اين پابرجايي ،اين صداقت در رفتار و اين پايمردي در راه رسيدن به هدف،
مقدم بر هرچيز ناشي از آن نطفة پاك و طيب و طاهري است كه در بدو تأسيس سازمان
توسط حنيف كبير و يارانش وجود داشت .در تمام سالهاي حيات سازمان تا به امروز،
يعني از شهريور 1344تا امروز كه به جشن چهل سالگي آن نشستهايم اين نطفة طيب
و طاهر موتور محرك و راهنماي عمل همة مجاهدين بوده است .نيت ،خواست و انگيزة
بنيانگذاران ما از همان آغاز ،پاك و پاكيزه و بهدور از فرصتطلبيهاي سياسي و منافع
شخصي و فردي بوده است .بهعبارت ديگر آنها در راهي كه آغاز كردند به غايت صادق
بودند .بهقول قرآن« ،كلمة طيبه ،مثل كلمة طيبه كشجره طيبه ،اصلها ثابت و فرعها
فيالسماء تؤتي اكلها كل حين به اذن ربها و يضرباهلل امثال للناس لعلهم يتذكرون»،
مثال كلمة پاكيزه در هر دورهيي از تاريخ تكامل انسان ،در هر مرحلهيي ،و براي هر
مردمي ،درخت تناوري است كه ريشه در اعماق تاريخ ،ريشه در قلب و ضمير خلق و
مردم دارد و بعد رشد ميكند و شكوفا ميشود و متناسب با شرايط جديد ميوهها و بار و
بر جديد ميدهد .همانطور كه ما ميبينيم سازمان مجاهدين در هر دوره توانسته پاسخي
باشد براي مشكالت و مسائل آن دوره ،چرا؟ به چه دليل؟ به دليل اين كه آن نطفهيي كه
محمد حنيفنژاد و يارانش در 15شهريور سال 1344كاشتند نطفة پاك و پاكيزهيي بوده
است و بعد اين ادامه پيدا كرده و جلو آمده است و فكر ميكنم اين راز رازهاست.
حركت مسعود در تداوم راه حنيف قبل از هرچيز همان پاكي و پاكيزگي و صداقت اوليه
است ،و الاّ باور كنيد با هوشياري و ذكاوت سياسي صرف نميشد راه را پيدا كرد ،نميشد
راه را ادامه داد .چگونه ميشود هرگامي را بهروشني برداشت و بعد گامهاي بعدي را و
در ادامه نسل مجاهد و اين مقاومت را براي ورود به مرحلة ديگري آماده كرد؟ باور كنيد
عنصر اصلي قبل از هرچيز ،عنصر پاكبازي است .به همين دليل مجاهدين در درون
سازمانشان اصالت را همواره به عنصر صداقت ميدهند ،به عنصر تقوا ميدهند ،بهقول
خودشان به عنصر ايدئولوژيك در مقابل ساير صالحيتها ميدهند .چون تجربه نشان داده
208
ال يادم است كه اينطوري سازمان پايدارتر است ،سالمتر است ،استوارتر است .من كام ً
هست كه پيش از دستگيري در زمان شاه اولين آموزشهاي سازماني خودم در سال1348
همين مسأله بود ،بههمة ما با استفاده از كالمي از حضرت علي اين درس را ميدادند كه
عنصر تقوا را برهرچيز ديگري مقدم بداريم .علي عليه السالم گفته بود :ذمتي بِما أَُق ُ
ول
رَهي َن ٌة وَ أَنَا بِهِ َزعيمٌ إِن منْ َص ْ
رّحت لَهُ الْعبرُ عما بينَ يدَيه منَ الْم ُثلاَ ت حج َزتْهُ
الشبهات .وقتي ميخواستيم تجربه اندوزي را براي كسب صالحيت التقْوي عنْ تَ َق ِ
حم ُّ َّ
و پيدا كردن دانش و انديشه و علم مبارزه شروع بكنيم ميگفتند درست است كه بايد
تجارب را فرا گرفت ولي تجارب ،وقتي انسان را از افتادن در شبهات باز ميدارد كه مبتني
الشبهات .اين راز و رمز پيروزي ماست ،راز و رمز التقْوي عنْ تَ َق ِ
حم ُّ بر تقوا باشد .حج َزتْهُ َّ
ماندگاري و راز و رمز اين كه االن شما ميبينيد كه مجاهدين چه به صفت سازمانشان
و چه به صفت تك تك افرادشان هميشه عناصري هستند قابل اتكا و پايدار و كوشا در
راهشان.
اسديان :عالوه بر صداقت كه هستة اصلي و اوليه و دليل اصلي ادامة حيات
مجاهدين طي اين چهل سال هست آيا شما عوامل ديگري را در زندگي
تشكيالتي و سياسي مجاهدين ميشناسيد؟
جابرزاده :بله همچنان كه مهدي هم اشاره كرد بدون موضعگيري صادقانه ،دستاورد
و پيروزي محقق نخواهد شد .صداقت در واقع همان گوهر متعالي انساني در مبارزه و
انقالب است .اما همچنان كه ميدانيد ،بسياري مسائل ديگر هم هست كه الزمة پيشرفت
و پيروزي و به دستآوردن و تحققبخشيدن به اهداف و آرمانهاي انقالبي است.
اگر بخواهم خالصه بگويم ما بهطور اساسي هم نيازمند تئوري انقالبي هستيم و هم
تشكيالت انقالبي .رزمندگان آزادي ،يعني انقالبيوني كه ميخواهند جامعه را بهسمت
مناسبات عادالنه و دموكراتيك و آزاد هدايت كنند نيازمند يك تئوري انقالبي هستند.
البته ايمان و اعتقاد براي پيشبرد جامعه به سمت مناسبات مطلوب و ايدهآل ضروري
است .اما تئوري و نظريه و ديدگاههايي كه بتواند ما را به سمت آن اهداف هدايت كنند
نيز الزم است .يعني بايد روشن باشد كه ما ميخواهيم چه مناسباتي در جامعه حاكم
باشد؟ آرماني كه انقالبيون براي آزادي مردمشان فكر ميكنند ايجاد جامعهيي است آزاد،
209
عاري از ظلم و ستم ،و تبعيض ،طبيعتًا سقف اين آرمان متعالي و رهاييبخش و مترقي،
هرچه بلندتر ،ترقيخواهانهتر ،و عادالنهتر باشد ،ديناميسم و پتانسيل حركت براي تغيير
جامعه بيشتر است .نيرو ،سازمان و حزبي كه آرمان انقالبيتر ،ترقيخواهانهتر و عادالنهتر
دارد طبيعتًا از پتانسيل باالتري برخوردار است .اين آرمان خود مستلزم داشتن يك
جهانبيني ،و ايدئولوژي است كه هرچه منطبقتر با جهان هستي و مونيسم حاكم بر آن
باشد ،طبيعتًا قدرت بيشتري به آن حزب و به آن سازمان ميدهد تا بتواند آن آرمان را
پيش ببرد .ولي فراتر از اين يك نيروي انقالبي ،يك نيروي مبارز ،با آرمان ترقيخواهانه
نيازمند سياستها و خطوط و استراتژي هست كه بتواند در حركت خودش جامعه را از آن
نقطهيي كه در آن قرار دارد به سمت آن آرمان مطلوب پيش ببرد .ما نيازمند سياست و
خطوط هستيم ،استراتژي ميخواهيم .فيالمثل در نظر بگيريد جامعهيي ديكتاتورزده،
آخوندزده ،با تمامي مفاسد ،تباهيها ،تباهكاريها ،اختناق و اسارتي كه بر آن حاكم است،
تا جامعة مطلوبي كه در آن آزادي هست و مردم ميتوانند انتخاب كنند ،و مناسبات
عادالنهيي در آن حاكم است ،از آن نقطه رسيدن بهاين نقطه يك چشمانداز ،يك مسير
و يك راهي هست كه ما را به سمت آن هدايت كند .اين ميشود سياستها و استراتژي
كه ما را به آن نقطه هدايت ميكند .پس يك سازمان انقالبي ،يك نيروي انقالبي نيازمند
اين سياستها و استراتژي هست.
از يك طرف وجود تئوري انقالبي اعم از آرمان و جهانبيني و از طرف ديگر سياستها
و استراتژي ضروري هست ولي باز اينها نيز كافي نيست ،چون اين خطوط و تئوريها
خود بهخود عمل نميكنند ،خود بهخود جهان را تغيير نميدهند ،بايد يك سازمان و
تشكيالت وجود داشته باشد كه آن هم بايد بتواند به اين اهداف و آرمانها و اين خطوط
جامة عمل بپوشاند .افراد و جريانها نميتوانند جداگانه و تكي و براي خودشان يك
هدفي را پيش ببرند كه منجر به يك انقالب و يك دگرگوني اساسي در جامعه بشود.
يك سازمان رهبريكننده و هدايتكننده نياز است متشكل از افرادي با صالحيتها و با
آمادگيها و با پرداخت بها و صداقت الزم بتواند آن خطوط را پيش ببرد.
اسديان :براي اين كه بحث بيشتر باز شود خواهش ميكنم توضيح دهيد
منظورتان از سياست و خطمشي چيست؟
210
جابرزاده :منظور از سياست و خطمشي اين است كه ما براي دگرگوني اساسي در جامعه
نياز داريم بدانيم كه اين جامعه در چه نقطهيي است .براي رسيدن به آرمانها و اهدافمان
نياز داريم آن مرحلهيي را كه در آن قرار گرفتهايم تشخيص بدهيم ،براي حركت الزم
است با مناسبات حاكم بر جامعه تنظيم رابطه كنيم ،با حكومتي كه بر جامعه حكم
ميراند ،با شرايط اجتماعي ،مجموعة اينها را كه در نظر بگيريم ما نيازمند اين هستيم كه
ببينيم براي رسيدن به آن نقطة مطلوب االن چه مانع اساسي جلو حركت جامعه است.
بهزبان علميتر تضاد اصلي جامعه چيست؟ وقتي ما تضاد و مانع اصلي براي حركت به
سمت آن جامعة مطلوب را تشخيص بدهيم ميتوانيم اساسيترين سياستها را از روي اين
تضاد اصلي تشخيص بدهيم .شما در نظر بگيريد زماني كه سازمان مجاهدين خلق ايران
بنيانگذاري شد بعد از سال 1342بود ،بعد از سركوب قيام 15خرداد توسط رژيم شاه كه
اختناق كامل حاكم است .آنجا بنيانگذاران سازمان براي حركت بهسمت جامعة مطلوب
با اين سؤال مواجه هستند كه جامعه االن در چه نقطه و چه شرايطي است .ديدند با
رژيمي مواجه هستند كه يك ديكتاتوري وابسته است و با اعمال اختناق و سركوب مانع
تحقق خواستها ،آرمانها و حقوق مردم ايران است .پس تضاد اصلي جامعه در آن جا اين
ديكتاتوري وابسته است و پاسخش اين است كه اين ديكتاتوري بايد كنار برود ،يعني اين
رژيم بايد سرنگون شود تا آزادي و حاكميت مردمي بتواند محقق شود .در پرتو تشخيص
اين تضاد اصلي سياست ما در مقابل اين رژيم مشخص مي شود .يعني ما چه رابطهيي با
اين رژيم داريم؟ آيا در اين رژيم ميشود فعاليت سياسي مسالمتآميز داشت؟ ميشود
ال روزنامه منتشر كرد؟ ميشود انتخابات آزاد برگزار حزب داشت؟ ميشود آزادانه مث ً
كرد؟ اگر اينطور بود تضاد اصلي جامعه رژيم حاكم نبود .احزاب از طريق انتخابات و
فعاليت آزاد سياسي آرمانها و اهداف خودشان را پيش ميبردند .ولي از آنجا كه تضاد
و مانع اصلي رژيم است اول بايد اين را تعيين تكليف كرد .همينطور بايد مشخص كرد
كه اين رژيم چطور تعيين تكليف شود؟ چه خطمشييي بايد براي كنار زدن اين رژيم
و اين مانع اصلي بهكار برده شود؟ اين هم باز برميگردد بهخصايص آن رژيم و مجموعًا
موقعيت اجتماعي و اقتصادي و طبقاتي جامعه كه در رأس آن ،ويژگيهاي آن رژيم
حاكم هست .از آنجا كه رژيم كوچكترين امكان فعاليتهاي سياسي و مسالمتآميز را
بهرسميت نميشناسد و با زندان و با سركوب و با ساواك مانع فعاليت مردم است پس
211
خط مشي آن نيرويي كه ميخواهد جامعه را به سمت حاكميت مردمي و آزادي ببرد
حركت قهرآميز است .اينجاست كه استراتژي يك نيروي انقالبي براي دگرگوني اساسي
جامعه مشخص ميشود .يعني از يك واقعيت عيني نه اين كه آن نيروي سياسي يا حزب
يا سازمان بخواهد از ذهن خودش يا از تمايالت خودش يك خطمشي دربياورد .اين
خطمشي اگر مبتني بر ذهنيات خودش باشد در واقعيات عيني و در پراتيك و تجربه با
شكست مواجه ميشود .آن خط مشييي درست است كه منطبق بر عينيات و واقعيات
مشخص اجتماعي و سياسي باشد .مث ً
ال در زمان شاه بعد از 15خرداد 1342اينطور بود و
زماني كه بنيانگذاران سازمان شروع به تدوين اين استراتژي كردند در واقع پايان مبارزات
رفرميستي و پارلمانتريستي بود .در زمان حاكميت آخوندي هم نيروهاي سياسي اگر
فيالواقع ميخواستند حركتي بكنند بايد اول تضاد اصلي جامعه را تشخيص ميدادند .در
عينحال بايستي با صداقت و پاكبازي تمام پاي اين خط بايستند و باخون خودشان و با
پاكبازي خودشان اذهان مردم را نسبت بهحقايق آشنا كنند .منظورم آن حقايق پنهان
شدهيي است كه در زير دجاليت خميني به اسم مذهب ،به اسم انقالب ،به اسم مبارزه
با امپرياليسم ،به اسم استقالل و به اسم همة ارزشهاي مقدس ملي نهفته بود .همان
ارزشهايي كه در واقع مبتنيبر خون و مبارزه و مجاهدت مجاهدين و پيشتازان انقالب
خلق شده بود و بهصورت سنتها و فرهنگ مبارزاتي مردم درآمده بود ،اما اين دزد بزرگ
قرن آمد با دجاليت خودش از آنها سوءاستفاده كرد و آنها را لوث كرد ،اينجا پيشتاز
انقالبي مسئول چه راهي در مقابلش بود؟ يا بايستي غيرمسئوالنه انتظار داشته باشد مردم
هم همان شناختي را داشته باشند كه او دارد و همان چيزي را ببينند كه او در خشت
خام ميبيند .در حاليكه مردم هنوز بهخميني اعتماد دارند و هنوز حقايق بهطور كامل
برايشان روشن نشده است .در حاليكه دجاليت خميني هنوز در اذهان مردم واضح و
آشكار نشده است ،و اگر عنصر و يا نيروي سياسي پيشاپيش و بهصورت زودرس و قبل
از اين كه مراحل افشاي ارتجاع گام به گام طي شود به قول معروف مرحلهسوزاني كرده
و مشي چپ روانهيي پيشه ميكرد .خوب اين يك برخورد غيرمسئوالنهيي بود .برخوردي
كه نه فقط به نفع خلق ،انقالب و آزادي نبود بلكه بهترين چيزي بود كه خود همان
دجال و دزد بزرگ اعتماد و انقالب مردم ايران از آن استقبال ميكرد .البته سركوبي كه
خميني ميكرد ،شكنجه و آزاري كه در فاز سياسي اعمال ميكرد در حالي كه هنوز
212
مجاهدين مبارزة مسالمتآميز داشتند بيسابقه بود .مجاهدين هيچ چيزي از خميني
نميخواستند الاّ اين كه ميگفتند جلو اين چماقداران را بگير ،جلو اين پاسداران را بگير
ال سهمي از قدرت نميخواستند. كه سركوب نكنند .هيچ چيز ديگري نميخواستند .اص ً
اتفاقًا اگر سهمي از قدرت ميخواستند خميني حاضر بود باالترينش را بدهد .بارها گفته
شده است ،رفسنجاني خودش به برادرمان مسعود ميگفت آقا چرا شما داريد سر تقلب
انتخاباتي ما چك و چانه ميزنيد؟ شما راه برايتان باز بود .چرا ما بايد وزير و وكيل و رئيس
و رئيسجمهور از خارجه بياوريم؟ شما كه بيشترين موقعيت را در جامعه داشتيد ،چقدر
آبرو و حيثيت داشتيد به نفع ما بود اگر شما ميآمديد زير بيرق خميني.
اگر ما ميخواستيم رهبري خميني را تأييد بكنيم راه براي ما باز بود .ولي مجاهدين
اين را نميخواستند چون ميدانستند خميني يك مسير ارتجاعي و ضدمردم را دنبال
ميكند ،منتها نميخواستند به صورت زودرس تضادها تشديد و به قهر كشيده شود.
ميخواستند يك مبارزة مسالمتآميز را پيش ببرند تا همة حقايق براي مردم روشن
شود ،البته به قيمت خون و فدا و پرداخت يك جانبة مجاهدين و البته با يك مبارزة
صبورانة افشاگرانه ،مجاهدين ترجيح ميدادند كه اين مبارزة سياسي را با شعار آزادي
پيش ببرند تا وقتي كه همة حقايق رو شود.
واقعيت اين است كه با وجود اين شناختي كه از ماهيت ارتجاعي خميني بود وقتي
شاه سقوط كرد و خميني آمد فكر ميكرديم يك نيروي انقالبي و يك تئوري انقالبي
بايد مسئوالنه برخورد كند .زيرا ما در جامعه با يك وضعيت جديدي مواجه بوديم و
ميدانستيم كه اگر اين را درست تحليل نكنيم و قانونمنديهاي بعد از زمان شاه را درست
درنياوريم نميتوانيم سياست و استراتژي درستي را براي كسب آزادي تعقيب كنيم.
فيالمثل در نظر بگيريد وقتي شاه سرنگون شده بود سيستمهاي اختناق و سركوب رژيم
خميني بالفاصله برقرار نشده بود ،درنتيجه بالنسبه امكان فعاليت مسالمتآميز و آزاد
بود ،بهرغم خواست و بهرغم طينت خميني در اختيار و در يد قدرت او نبود كه بخواهد از
روز اول جلو آزاديها را بگيرد .درست بههمين دليل بايد خط مشي و سياست درستي را
در اين شرايط اتخاذ كنيم .چون ممكن است بگوييم كه سازمان چرا از همان اول مبارزة
مسلحانه نكرد؟چون هم سالح داشت و هم امكانپذير بود .ولي يك تئوري راهنمايي الزم
بود كه مشخص كند چه مسيري درست است و چه سياستي درست است؟ همة هنر
213
انقالبي و آن رهبري انقالبي كه ميخواهد مبارزه را در مسير آزادي پيش ببرد اين بود كه
بايد تشخيص مي داد االن تضاد اصلي چيست و شيوة درست مبارزه در آن نقطه چيست؟
تضاد اصلي در آن نقطه البته ارتجاع حاكم بود .شما يادتان هست رژيم از دو جناح ليبرال
و ارتجاع تشكيل شده بود .اين مسأله اتفاقًا كانون و سوژة يكي از مهمترين دعاوي و
دعواهاي سياسي در دو سال و نيم اول بعد از سرنگوني شاه بود .بسياري از نيروها كه در
واقع همان عنصر كانوني صداقت و پرداخت بها را نداشتند براي سازش با ارتجاع حاكم
چون ميديدند كه سنبة او پر زور است و اگر بخواهند جلو او بايستند بايد قيمت بدهند
ميآمدند تحت عنوان اين كه بايد با ليبرالها مبارزه كرد ،مسير مبارزه را كج ميكردند از
ارتجاعي كه دشمن بالفعل مردم بود .آنها شعار آزادي را كنار ميگذاشتند و شعار عوض
ميكردند .اين عده در واقع دشمن اصلي را كنار ميگذاشتند و دشمن ديگري را «سيبل»
ميكردند .در حاليكه اين خميني بود كه تنوره ميكشيد و روز به روز هم در جهت
تحكيم ديكتاتوري مذهبي گامهاي بلندتري برميداشت ،آنها در واقع براي اين كه از زير
بار مبارزة سنگين با ارتجاع شانه خالي كنند ميرفتند آن شعار را ميدادند.
اينجا رهبري ذيصالح سازمان مجاهدين دست گذاشت روي قلب مسأله و تضاد اصلي كه
ارتجاع حاكم و ارتجاع آخوندي بود .همان ارتجاعي كه ميرفت تا رژيم واليتفقيه و يك
رژيم قرون وسطايي ديكتاتوري مذهبي را حاكم كند .اين است تضاد اصلي .شيوة مبارزه
چيست؟ به داليلي كه گفتم و اين كه بعد از سرنگوني رژيم شاه امكان سركوب مطلق
هنوز وجود نداشت اين امكان وجود داشت كه بهرغم همة فشارها از طريق مبارزة سياسي
و افشاگرانه ماهيت ارتجاع را بهصورت سياسي يعني مسالمتآميز براي مردم روشن كرد.
پس اين سياست و اين استراتژي ،متناسب با اين مرحله و اين تحول جديد ،اين را اقتضا
ميكرد .طبيعي است كه هرچيز غير از اين انقالب را به بيراهه ميبرد.
214
استراتژي و مسائل تشكيالتي فقط و فقط وقتي موفق خواهد بود كه مبتني بر واقعيتهاي
جهان خارج از ما و واقعيتهاي عيني باشد ،و الاّ نميشود ،اتفاقًا در صورت ناهمخواني با
واقعيت عيني بيروني آدم هرچه بيشتر بر آن ايدئولوژي ،خط و يا تشكيالت ،پافشاري
كند بيشتر باعث تفرق ميشود اما هرپديده وقتي با واقعيات جهان خارج انطباق داشته
باشد رشد ميكند .مثال خوب اين نمونه چهارچوب سياسي و استراتژيكي است كه
مجاهدين در زمان شاه و خميني به خصوص در زمان خميني داشتند و پاسخش را
هم از جامعه گرفتند و سازمان و جنبش رشد كرد .عين اين مسأله درمورد ايدئولوژي
مطرح هست .تمام بحث در اين است كه بنيانگذاران سازمان بايستي به يك ايدئولوژي
واقعگرايانه كه منعكس كنندة واقعيتهاي هستي ،تاريخ و انسان باشد دسترسي پيدا
ميكردند و ميتوانستند آن را ارائه كنند ،الاقل با آن كارشان را شروع ميكردند و اين
پيام ميتوانست در طول حيات سازمان گسترش ،تكامل و ارتقا پيدا كند .و اين تمام راز
و رمز مسألة ايدئولوژي انقالبي سازمان مجاهدين بود كه تحت نام اسالم انقالبي محمد
حنيفنژاد پايهگذاري كرد.
ببينيد واقعيت اين است كه قبل از تأسيس سازمان مجاهدين و آن چه كه محمد حنيف
و يارانش آوردند ،چيزي كه تحت نام اسالم در جامعه ارائه ميشد در اساس چيزي جز
ارتجاع نبود .اسالمي كه خداوند متعال بر حضرت محمد نازل كرد و حضرت علي و امامان
شيعه دنبال كردند چيزي بود و آن چه كه در جامعه به اسم اسالم وجود داشت چيز
ديگري .در واقع به قول علي(ع) اسالم پوستين وارونه شده بود و كسي ديگر واقعيت و
ماهيت آن را نميشناخت .بنابر اين بايد ديد تفاوت مسأله در كجا بود؟ اسم خدا و پيغمبر
كه بود ،نماز و شعائر كه بود ،احكام البته احكامي كه خيلي وقتها ارتجاعي هستند كه بود،
مراسم مذهبي بود ،واقعيت اين بود كه آخوندها اسالم را بهطور كامل از پيام اجتماعياش
تهي كرده بودند ،از رابطهاش با عالم واقع و واقعيت جهان و جامعه و انسان تهي كرده
بودند .در نتيجه در آن اسالم ،نه علمي وجود داشت ،نهپيام اجتماعي ،نه ارزش واقعي
انقالبي براي يك انسان .درست بههمين دليل شما اگر به فرهنگ سازمان مجاهدين از
روز اول مراجعه كنيد ميبينيد كه در باالي تمام نوشتههاي رسمي مجاهدين نوشته
ميشود به نام خدا و به نام خلق قهرمان ايران و اين بهتصادف نيست .راه خدا و راه مردم،
راه خدا و راه تكامل همه از نظر ما يكي هستند .يعني بالفاصله پس از بيان فلسفي،
215
تعهد و اصراري وجود داشت كه ما بياييم و از مصداق عيني و واقعي و مادي آن پديده
در روي زمين نام ببريم و ياد كنيم .و چون بحث مبارزة اجتماعي بود محمد حنيف
اين موضوع را به اين ترتيب فرموله كرد كه حق و باطل از ميان باخدا و بيخدا عبور
نميكند (همان دعوايي كه آخوندها ميخواهند راه بيندازند) بلكه از ميان ظالم و مظلوم،
از ميان استثمارشده و استثماركننده عبور ميكند .اين ،آن حرف اول و آخر است كه
مرز بين اسالم انقالبي را با آن چه كه تحت عنوان اسالم از هر دسته و هرقماشي ،ارائه
ميشد روشن ميكند و پيام و آرمان مجاهدين را به مثابه يك ايدئولوژي انقالبي كه
تحول انقالبي جامعه را ارائه ميدهد .بنابر اين حرف اصلي و آن پيام اساسي كه محمد
حنيفنژاد آورد اين بود ،اگر شما به تاريخ شكوفايي و گسترش ايدئولوژي مجاهدين
ال در سال 1354برادرمان نگاه كنيد همين پيام است كه قدم به قدم جلو آمده است .مث ً
مسعود در جريان ضربة اپورتونيستهاي چپنما روي همين مسأله تأكيد كرد منتها با اين
بيان كه اگر واقعًا پيام اجتماعي اسالم انقالبي مد نظر قرار بگيرد انديشهيي است فراتر از
هر انديشة انقالبي ديگر و پيشروتر از هر مدعي و هر فكري كه در اين راه مطرح شده و
ميخواهد پيش برود.
اين آن آرمان و ايدئولوژي مجاهدين است كه البته امروز در زير يك طاق باالبلندتري در
انقالب ايدئولوژيك مطرح ميشود .البته ميتوانيم در اين مورد بسيار صحبت كنيم ،ولي
در پاسخ سؤالي كه مطرح كرديد در همين حد ميتوانم بگويم كه موضوع و قلب قضيه
عبارت است از خط فاصلي كه بين آن اسالمي كه معرفي ميشد كه در واقع ارتجاع بود
و اسالم انقالبي كشيده شد .ديوار ستبر نفوذناپذيري آنجا ترسيم شد بين اين دو اسالم،
اين همان عاملي بود كه اتفاقًا در سرفصل سركارآمدن خميني مجاهدين را بهرغم اين
كه نماز ميخواندند و روزه ميگرفتند كمك كرد ،برايشان اين شبهه بهوجود نميآمد كه
انگار او هم مسلمان است و من هم مسلمانم ،فاصلة سالهاي نوري خودشان را در زمينة
آرماني با ارتجاع و با خميني خوب ميشناختند.
اسديان :بهنظر شما معناي شروع چهلمين سال حيات سازمان چيست؟
جابرزاده :سازمان در شرايطي وارد چهلمين سال حيات خود شد كه در سختترين
شرايط تاريخي و سياسياش بهسر ميبرد .حتي بهلحاظ نظامي در آستانة نابودي مطلق
216
قرار داشت .تمام قرارگاههايش حتي سنگرهاي انفرادي افراد ارتش آزاديبخش بمباران
شده بود آن هم با شديدترين حمالت بيسابقه هوايي.
اما مجاهدين در برابر اين همه توطئه و دسيسه چه كردند؟ تنها يك راه براي ما باقي
مانده بود آن هم مقاومت تمامعيار بود .مقاومت در بحرانيترين شرايط و پيچيدهترين
شرايط سياسي و استراتژيك كه در منطقه و جهان حاكم شده بود.
به هرحال هرطور بود گذشت .ديديد كه سازمان نه تنها كمرشكن نشد كه سرفرازانه
توانست از پس مشكالت برآيد و قدبرافرازد .آخوندها و اضداد مختلف مجاهدين در اين
خيال بودند كه ديگر مجاهدين از صحنة سياسي و تاريخي ملت ايران حذف شدهاند اما
به رغم همة توطئهها سازمان توانست دوباره شكل بگيرد و اين خيلي پيام دارد .قبل
از هر چيز يك آيندة درخشان براي مردم ايران ترسيم ميكند ،چرا؟ واقعيت اين است
كه با وجود همة توطئهها ،اين سازمان حاضر نشد از آرمان مقدس آزادي مردم ايران
دست بردارد و تسليم دشمن شود .حتي زمانيكه رژيم آخوندي مجاهدين اسير را بين
اعدامشدن و يا زندهماندن مخير كرد 30هزارنفر از آنها تيرباران و اعدام شدند .رژيم
ميگفت بيا فقط بگو مجاهد نيستم وگرنه اعدام خواهي شد ،افراد اين سازمان حاضر
نشدند اين كار را بكنند و در دفاع از نام مجاهد خلق بر تيرك اعدام بوسه زدند .از اين
رو كساني كه حامل اين 40سال هستند عناصر انقالبي در تشكيالت مجاهدين هستند.
آنها با زندگي جمعي ،تمام سختيهاي يك مبارزة سهمگين را به جان خريده و لحظه به
لحظه بهايش را پرداختهاند.
پيام اين استواري چيست؟ اين است كه هركدام از اين مجاهدين پتانسيل عظيمي
دارند براي ساختن آيندة ايران و براي تضمين آزادي آيندة ملت ايران .نه فقط تضمين
سرنگوني اين رژيم هستند بلكه سرمايه و گنجينهيي هستند در آحاد هزاران نفري كه
به اين ترتيب ساخته شدهاند و اين تاريخچه و ارزشها را با خودشان حمل ميكنند.
بهخصوص با هژموني خواهران مجاهد .سازمان مجاهدين باالترين قلههاي رهايي را
درنورديده و اين خودش اوج دموكراتيسم براي اين سازمان است .چرا كه االن در جهان
ما معيار دموكراسي براي سازمانها ،براي دولتها براي سيستمها و نظامها شناخته شده
است ،به ميزاني كه مسألة برابري و رهايي و آزادي زن حل و فصل شده به همان
ميزان ميتوانيم درجة دموكراتيسم آن سازمان و نظام را تعيين كنيم .در مقابل سازمان
217
مجاهدين و اين مقاومت ،رژيم خميني را نگاه كنيد كه ته طيف زنستيزي و سركوب و
ستم بر زن قرار دارد.
218
عالوه برآن براي اتمام حجت با رژيم بايستي يكجانبه تحمل كرد و از حق دفاع از خود
هم گذشت .ولي درنظر بگيريد آن تشكيالت كه هزاران عضو و ميليونها هوادار در سراسر
ايران پيدا كرده بود ،اگر يكي از آنها در فالن گوشة ايران ميآمد و خالف اين خط،
برانگيخته ميشد و آن انضباط و سياستي كه سازمان داشت را رعايت نميكرد و مث َ
ال
ميآمد و درگيري مسلحانه ايجاد ميكرد چه پيش ميآمد؟ ولو بهدليل همان مسائلي كه
اتفاقًا احساسات را هم به شدت برميانگيخت كافي بود تا ارتجاع بهانه بهدست بياورد و
كوچكترين گزكي كافي بود تا ارتجاع با آن سر مقاومت را ببرد .اينجاست كه شما نقش
تشكيالت را بهخوبي مشاهده ميكنيد .در چنين شرايط حساسي جنبش به آن سازمان
و تشكيالتي نياز دارد كه اين اصول را آن چنان در خودش پياده كند و آن انضباط را
در افرادش بهوجود بياورد .لذا وابستگان به اين سازمان اعم از عضو يا هوادار بايستي با
آگاهي و با اشراف چيزي را خالف تمايالت فردي خودش اجرا كند ،اين است كه حتي
دورترين هواداران مجاهدين در آن مقطع با آگاهي تمام و با قهرماني تمام ميايستادند و
مقاومت ميكردند تا آن خط و سياست پيش برود ،اين بود كه مجاهدين توانستند قدم
به قدم نيروي خلق را آزاد بكنند و توطئههاي دشمن را درهم بشكنند .در عينحال اگر
تشكيالتي نباشد كه همان خط و سياست درست را اجرا كند خوب دو روزه تمام خط
و سياست با شكست مواجه و بهضدخودش تبديل ميشد .به اين جهت همچنان كه
ميگوييد كما اين كه سياست و استراتژي درست بهوجود آورندة يك تشكيالت انقالبي
و اصولي است .خود تشكيالت انقالبي مبتني بر آن اصول هم ميتواند در دريافت و در
پيشبرد و اجراي خط و سياست استراتژي درست نقش مؤثر داشته باشد.
ابريشمچي :يعني در واقع ،بهرغم داشتن خط و سياست درست ،اگر كادرهايي نباشند
كه آن خط را پيش ببرند آن خط را با شكست روبهرو ميكنند .اين خيلي مصطلح است
كه ميگويند كه وقتي خط سياسي روشن است كادرها تعيينكننده هستند .خود ما
بارها تجربه داشتيم كه يك خط درست وقتي به دست فردي كه خوب آن خط را فهم
نكرده ،داده شود بهاصطالح ميگوييم سرخط در گل فرو رفت ،يعني خط پيش نرفت.
وقتي هم كه خط شكست بخورد ما ميدانيم كه چه تجارب غلط و چه جمعبنديهاي
غلطي از آن بيرون ميآيد؟ و چه به اصطالح بازتابهاي منفي روي همان خط درست
219
خواهد داشت .ثانيًا شكوفايي خط معني و مفهوم پيدا نميكند .چون خط در جريان عمل
ميرود و تجربه ميشود تجارب جديدي از توي آن كاربيرون ميآيد ،جمعبندي ميشود
و برگردانده ميشود به مسئولين تا بررسي كنند و دوباره خط را ارتقا دهند و مجددًا وارد
عمل شوند .در اين پروسه است كه نوآوري پيدا ميكنيم.
220
حركت بكنيم به يك ماشين احتياج داريم .بهيك مكانيزم احتياج داريم ،تشكيالت آن
مكانيسمي است كه ما را روي جاده به سمت هدفي كه قطبنما مشخص ميكند پيش
ميبرد ،بدون اين مكانيسم ،توقف كامل است .من فكر ميكنم در گام اول به اندازة
كافي به اهميت اين عنصر توجه نميشود .و وقتي توجه نميشود ميدانيد چه اتفاقي
ميافتد؟ حتي فقط مسأله سازمان مجاهدين نيست ،شما در صحنة شوراي ملي مقاومت
هم شاهد هستيد ،تشكيالت شوراي ملي مقاومت چطوري پابرجا مانده ،اين نهادي كه
23سال است دارد كار ميكند ،چطوري سرپا مانده است؟ عالوه بر اينكه بهاي كافي
براي خط و سياست و مشي اين شورا پرداخته شده تشكيالت شوراي ملي مقاومت بهاي
خودش را داشته و آئيننامههاي خودش را داشته ،افراد و اعضايش به التزاماتي پايبند
بودهاند ،اگر اين نبود ،اين شورا روز دوم ازهم ميپاشيد و از بين ميرفت ،اين يك امر
جدي و واقعي است ،بنابراين من ميخواهم در پاسخ شما بگويم كه شما به االن سازمان
مجاهدين نگاه ميكنيد ،وقتي ما ميگوييم 39سال حيات پرافتخارش گذشته و االن
وارد چهلمين سال تأسيس آن شدهايم ،بايد از خودمان بپرسيم چرا و به چهدليل غير
از كودتاي اپورتونيستهاي چپنما كه در سال 54بهوجود آمد و سازمان را تا مرز نابودي
برد ،در اين سازمان هيچ شقه و شكافي نيست ؟ آيا اين سازمان به اصطالح نظر كرده
است؟ نه ،بعضيها يك تصورات ساده و گاهي ببخشيد كودكانه در اين رابطه دارند .مث ً
ال
فكر ميكنند به مجرد اين كه يك كسي باشد كه دستور بدهد ديگر همة امور كام ً
ال
منظم است و پيش ميرود ،يا بعضيها فكر ميكنندكساني كه وارد سازمان ميشوند يك
موجوداتي متفاوتي هستند .مث ً
ال خودخواهيها ،فرديتها ،غرورها ،نميدانم خصائلي را كه
يك آدم عادي در جامعه دارد ،اينها ندارند .در حاليكه اعضاي اين سازمان بهصورت
واقعي يك كسي ميخواسته هنرمند بشود ،يك كسي هدف ديگري داشته ،هركس
اهداف خاص خودش را در زندگي داشته است ،هركس از گوشه و كنار اين جامعه وارد
اين سازمان شده است ،يكي از روستا آمده ،يكي از شهر آمده ،يكي اين رشته را دوست
داشته و يكي از آن طبقه است ،اينها دور هم جمع شدهاند ،اتفاقًا در سازمان مجاهدين از
تمام اقشار و طبقات هستند ،االن در سازمان مجاهدين ،زنان و مردان مختلفي هستند،
انواع و اقسام طبقات و نمونههايي از طبقات اجتماعي و فرهنگها وارد سازمان مجاهدين
ميشود ،خوب اين چرا شقه نميشود؟ و يكپارچه باقي مانده است؟ قيمت اين چطوري
221
پرداخت ميشود؟ غيراز آن چيزهايي كه شما بهدرستي اشاره كرديد كه جنبة آموزشي
دارد و درست هم هست ،به نظر من دريك كالم ميشود خالصه كرد« ،وفاداري به اصول
شناختهشدة تشكيالتي و پرداخت يوميه و مستمر با وفاداري به آن اصول» .اين راز و
رمز آن است .اگر اين سازمان سرپا مانده است ،گذشته از اصول و خطوط استراتژيك
و ايدئولوژيكش ،به اين دليل بوده كه همة افراد و اعضايش ،به اصول تشكيالتي وفادار
بودهاند و قيمتش را هم در هر لحظه پرداخت كردهاند.
اسديان :من يادم هست در زندان زمان شاه يكي از كساني كه با مجاهدين در
يك بند بود ،آمد و از مسعود اين سؤال را كرد .خيلي تعجب ميكردند كه چرا
بعد از ضربة اپورتونيستي سال 54چرا سازمان اينقدر زود منسجم شد .يكي از
ماركسيستها آمد اين را از برادر مسعود پرسيد ،گفت تو به اينها چه ميگويي
كه اين قدر حرفت را قبول دارند؟ مسعود به شوخي و خنده گفت« :راستش را
بگويم ،من تو گوش اينها ورد ميخوانم»! بعد هم برايش توضيح داد ،گفت آقا جان
عنصر انقالبي را نميشود بدون آگاهي نگهداشت .مسعود در واقع دست روي
بنياديترين دليل تقويت تشكيالت مجاهدين گذاشت .يك عنصر انقالبي و يك
سازمان را نميشود براساس جهل و ندانمكاري و ناداني حفظ كرد .به همين دليل
من هميشه وقتي كه به سازمان و عناصرش نگاه ميكنم باور كنيد هميشه دلم
سرشار از شادي و شور ميشود زيرا كه اين عناصر مجاهد را ميبينم كه آگاهترين
و فداكارترين فرزندان خلق هستند و اينطور دست باال ميزنند و از سادهترين
مسائل جنبش تا پيچيدهترين آن را حل ميكنند و هيچ توقعي هم ندارند و به
قول يكي از دوستان تمام داراييشان هم در يك كيف خالصه ميشود.
ابريشمچي :البته من آن «ورد»ي را كه مسعود گفته بود شنيدهام ،مسعود يك وردي
در گوش همة ما بهخصوص مسئولين خوانده است ،آن ورد ربط پيدا ميكند به راز رازها،
من يادم ميآيد ،و همه جا هم گفتهام ،به نظرم خيلي حرف حكيمانهيي است ،مسعود
به همة ما گفت :حواستان باشد! همة مجاهدين بايستي حواسشان باشد ،اين مردم از
هر اشتباه و ضربه و مسألهيي ميگذرند ،به غير از يك چيز .آن چيزي كه مردم فراموش
نميكنند ،ناجوانمردي است ،اين آن وردي است كه من فكر ميكنم مسعود در گوش
222
هركسي خوانده .فكر ميكنم ورد خيلي درستي است ،جوانمردي به معناي دقيق كلمه.
يعني واقعًا وفادار ماندن بهخلق ،وفاداربودن به آرمان خلق ،وفادار ماندن به آن چيزي كه
به خلق وعده دادهايم.
223
را حفظ كنيم ،بايد قيمتش را پرداخت .بنابراين هم فهم مسائل و هم پرداخت قيمت و
هم عبور از اينها خود حل و فصل تضادهايي را طلب ميكند كه اگر از يك گوشة آن ساده
رد بشويد ،در قدم بعد ،از سختي خطرات گرفته يا آسودگي كنار گذاشتنها تا ابهامات و
پيچيدگيها به سراغ آدم ميآيد ،به قول مهدي(ابريشمچي) اين نيست كه افراد مجاهدين
يا اين تشكيالت طور ديگري هستند ،نه آدمهاي معمولي هستند منتهي به دليل وفاداري
و ايمان از يك سو ،و از سويي به دليل پرداخت بها و به دليل حل و فصل مسائل ازجمله
در حيطة تشكيالت از اينها ميتوانند عبور كنند چون اين مسائل كه گفتم فهم ميشود
و بعد آمادگي براي پرداختش ايجاد ميشود .بعد هم قدم به قدم حل و فصل ميشوند.
در مورد شرايط دوران اخير هم بايد در نظر داشت اين تشكيالت توانسته در شرايطي كه
رژيم خميني آمده و برقسمت زيادي از عراق تسلط پيدا كرده در آنجا باقي بماند ،حتمًا
شما شنيدهايد كه رژيم در جنوب عراق هزاران نفر آخوند وارد كرده است و بر مناطق
زيادي از عراق مسلط شده است .رژيم در فرداي بمبارانها به اين هم اكتفا نكرد كه فقط
برود با آمريكا و انگليس براي بمباران ما زد و بند بكند .در سراسر عراق هم با خريدن و
با ريختن پاسدار و آخوند ،موجي را ايجاد كرده بود ،حتي كسانيكه با مجاهدين ارتباط
برقرار ميكردند و سمپاتي داشتند را با وحشيگري ترور ميكردند و ميكشتند ،كه نكند
كسي سمپاتي خود را به مجاهدين ابراز كند .همان منطق چماقداري را كه در ايران به
كار ميبست بهعراق آورده بود .در چنين شرايطي اين تشكيالت توانسته برود با وجود
تمام اين توطئهها چنگ در چنگ شود ،خودش را حفظ بكند و با اشراف به اين كه
چه ميخواهد و چرا ايستاده و چرا بايستي اين بها را بپردازد به مقاومتش ادامه بدهد،
يك رسالتي را به دوش بكشد كه بايستي اشرف باقي بماند .اين بقا و حفظ استمرار اين
تشكيالت در كنار مرزهاي ميهن و در سنگر شرف و مقاومت مردم ايران كار سادهيي
نبود ،اما اين سازمان توانست مبارزه را پيش برده و هدايت كند .اين همان ثروت عظيم
و بيكراني است كه در عينحال پنهان است.
تشكيالت مجاهدين يعني وحدت و تشكيالت از بزرگترين سرمايه و داراييهاي عنصر
انقالبي و اصوالً جريان انقالبي است .در صدر سرمايههاي انقالب همان وحدت و همان
تشكيالت است چرا؟ براي اينكه وقتي يك مقاومت و يك سازمان و نيروي مبارز است و
رسالتش اين است كه ميخواهد رژيمي را سرنگون كند ،آن هم رژيمي مثل رژيم حاكم
224
بر ايران را ،خوب چه چيزي دارد بهجز همين تشكيالت؟ همة كمبودها جبران ميشوند
به شرطي كه اين وحدت و اين تشكيالت وجود داشته باشد و در نبود آن البته همه چيز
هم نابود ميشود.
اسديان :در جريان مسائل اخير ،مجاهدين نظم و ديسيپلين خيلي عجيبي از
خودشان نشان دادند .بهطوري كه اين مسأله توجه تمام دستاندركاران قضيه و
طرفهاي مربوطه را به خودش جلب كرد .من بنا بهتجربة شخصي خودم ميفهمم
تربيت چنين انسانهايي كه در اين شرايط سخت كه زير آن بمباران شديد قرار
ميگيرند و يا آنطور مورد تهاجم قرار ميگيرند بدون اينكه هيچ نقشي در آن
داشته باشند بدون اينكه هيچ دليلي وجود داشته باشد كه به اينها حمله بشود
خوب اين احتياج به يك تاريخ و فرهنگي دارد .همينطوري كه نميشود .اين انسانها
تربيت شدهاند و اين مقاومت محصول كار گذشتههايشان است .من ميفهمم كه
چه مشقاتي در اين مسير طي شده تا يك كادر انقالبي يك كادر مجاهد تربيت
بشود در اين مورد شما خواهش ميكنم اگر توضيحي داريد بدهيد.
ابريشمچي :ببينيد من اول بگويم كه فكر ميكنم پايه و اساس عبور نسل فعلي
مجاهدين از اين سختيها قبل از هر چيز ناشي ازتقواي جمعي است كه در ساية انقالب
ايدئولوژيك به دست آوردهاند .من هميشه در درون خودم خواهر مريم و انقالبش را
ستايش ميكنم ،و بهدرستي بايد گفت كه مجاهدين در عبور سرفرازانه خودشان از اين
مرحله در شهر شرف قبل از هر چيز مديون انقالب ايدئولوژيكشان هستند چرا؟ بهدليل
اينكه بههرحال آنچه طاق فدا را باال برده آنجاست .طاق فدا را باالبردن يعني چه؟
يعني فرد بايد تهي باشد از هر چيزي كه عاليق فردي را نمايندگي ميكند .ولو اينكه
اين عاليق علياالصول مشروع و در سطح اجتماعي پذيرفته شده باشد .اگر مجاهدين
وارستگي و سبكباري ناشي از انقالب ايدئولوژيك را نداشتند و بهاصطالح پلي بهسمت
عقب داشتند من ترديدي ندارم كه عبورشان مطلقًا به اين شكل نبود .نميتوانستند عبور
كنند ،و االن هزار بار در مقابل خواهر مريم بايد سر تعظيم فرود بياوريم .بايد در مقابل
اين ايدئولوژي كه در زمان خميني عالوه بر اينكه بهترين پاسخ آرماني اجتماعي جنبش
مقاومت هست بهترين پاسخ به تك تك مجاهدين نيز بوده است .براي اينكه سطح فدا،
225
گذشت و فداكاري خودشان را ارتقا دهند .البته اين به نظر من آزمايشگاهي بود براي
ما .چرا كه هر مسألهيي ،هر پديدهيي ،هر تئوري و هر انديشهيي در يك جايي آزمايش
ميشود .در لولة آزمايش ،توي بيمارستان ،توي كارخانه .خوب اين ايدئولوژي ،اين انديشه
و اين آرمان در اين يكسال ونيم به بهترين صورت از همة زوايا مورد آزمايش قرار گرفت.
آنچه كه خواهر مريم در انقالب ايدئولوژيك خودش آورد .از يك سو ماحصلش اين
مقاومت قهرمانانه توسط مجاهديني است كه از كورة انقالب در آمده بودند و از طرف
ديگر در رأس آن ميوه و ثمرة متعالي داشت كه خودش را در چهرة مسئول اول مجاهدين
نشان داد .آنجا كه ديديم اين انقالب به حق و تا چه حد اين انقالب پاسخ دوران بوده
است .خواهر مجاهد مژگان پارسايي در اين دوره مجاهدين اشرف را فرماندهي كرد و آنها
را از اين فاز عبور داد.
اينكه شما سؤال كرديد بها چطور پرداخت ميشود دو نكته قابل ذكر است .اول مسألة
آموزش است .براي اينكه افراد بتوانند از مراحل سهمگين عبور كنند بايد بهلحاظ
سياسي فهم دقيق و روشن از خطوط ،داشته باشند كه چهكار ميكنند .اين مسائل از
قبل حل شده بود و كادرها همگي توجيه شده و به روشني ميدانستند چه ميخواهند.
كما اينكه هر كسي هم نميخواست يا به هردليل راه را نميفهميد در را به رويش باز
گذاشته بودند .بهقول ما در اين سرفصل ابتال چراغها را خاموش كردند كه هركس بتواند
راهش را انتخاب كند .نكتة دوم اين كه قيمت تك تك اين سرفرازيها و مقاومتها از
ال وقتي با هزار و چهارصد شهيد ما از حماسة عقيدتي طرف مجاهدين پرداخته شده ،مث ً
سياسي فروغ جاودان عبور كرديم مجاهديني كه از آن حماسه بيرون آمدند خيلي استوار
و با صالبت بودند .چرا كه آنها بهوظيفة خودشان در زمان خودش قيام كردند ،انقالب
ضمن اينكه يك كار سياسي است ،پرداختي است كه تشكيالت مجاهدين سرزنده بماند.
به همين دليل هم هست كه ميگويم به هرقيمت بايد واردش شد .چون اگر مجاهدي از
آن بگذرد و بهوظيفة دوران قيام نكرده باشد كه ديگر مجاهد نيست ،عالوه بر اين مطلبي
را كه من ميخواهم اشاره بكنم اين است كه تك تك مجاهدين بايد قيمت تشكيالت
خودشان يعني زندگي جمعي را بپردازند ،چون در محور زندگي تشكيالتي يك تضادي
هست .تضاد بين زندگي جمعي و زندگي فردي .آدم وقتي خودش هست «چهار ديواري
اختياري» خانة خودش است ،ميرود كار و زندگي خودش را ميكند ،در كادر قوانين
226
كشورش هر كاري دلش خواست ميكند ولي اين حرفها در يك تشكيالت جواب ندارد.
اگر بخواهيم در تشكيالت اين كار را بكنيم تشكيالت دو روزه متالشي ميشود .بايد
قيمت داد .چطوري بايد قيمت داد؟ بايد اصول شناختهشده و علمي تشكيالتي را رعايت
كرد ،هفت اصل تشكيالتي .نميشود از اين هفت اصل كه اصول علمي هستند ،اطاعت
و تبعيت نكرد .از طرف ديگر اجراي اين اصول قيمت ميخواهد يعني افراد بايد قيمت
ال ما براساس يك اصل سادة انقالبي ميگوييم انتقاد و انتقاد از خود ،معنا و بدهند ،مث ً
مفهومش اين است كه عنصر مجاهد در داخل تشكيالت بايد بداند براي اينكه انديشهها
سبككارها و ارزشهاي غلط را در خودش و ديگران با انديشهها و و سبك كارهاي درست
جايگزين كند و بتواند پاسخگوي مسائل روزش باشد و به نيازهاي مبارزاتي در بيرون
جواب بدهد بايد هر جا اشتباه كرد از خودش انتقاد بكند و اگر به او انتقاد ميكنند از
روي عناد و فرديت و غرور پس نزند .ولو اينكه اين انتقاد خيلي سهمگين باشد .مث ً
ال
طرف رفته به خيال خودش خدمت كرده .به او ميگويند كه آقا اشتباه كردي ،كارت
غلط بوده ،خوب او بايد بپذيرد و نبايد بگويد خوب من يكماه است شب و روزم را صرف
اين پروژه كردهام .ببينيد اين كار آساني نيست در جامعة عادي مردم نميتوانند اين كار
ال خيلي وقتها نميشود به يك نفر بگوييم اشتباه كردهاي ،نزديك شد .بايد را بكنند و اص ً
كلي تعارف كرد تا آدم بتواند به يك نفر بگويد تو اين اشتباه را كردهاي .خوب ،در انتقاد
از خود اين قيمت را بايد پرداخت .نميشود از پرداخت اين قيمت پرهيز كرد .يا مث ً
ال در
جريان رشد و تكامل سازمان وضعيت ايجاب ميكند كه كادرهاي جوان سر كار بيايند.
بعضي وقتها صالحيت كادرهاي جوان از كادرهاي قديمي در بعضي از زمينهها خيلي
بيشتر است .در مجاهدين اين يك سنت است كه چون اصل بر وحدت فرد و مسئوليت
است كسي كه ذيصالحتراست ميشود مسئول و فرمانده ،و اين عنصر قديمي بايد
بپذيرد ،نه تنها بايد بپذيرد ،كه به او كمك كند در جاي خودش استوارتر بشود .اگر تجربه
ندارد و بهدليل صالحيت ايدئولوژيك يا هر دليل ديگري آمده شده مسئول بنده ،مسئول
شما و كسي ديگر كمكش كرد تا آن فرد اتفاقًا در جاي خودش بتواند جا بيفتد .كسي
نميتواند بگويد كه من قپه دارم ،من قديميترم و من سابقه دارم .البته اينها نميتواند
بهصورت منت و تكلف باشد .بلكه بايد به صورت يك ارزش در روابط و مناسبات عمل
ال االن در سازمان مجاهدين اين ارزش شده ،بهخصوص بعد از انقالب ايدئولوژيك كند .مث ً
227
و بهخصوص بعد از سياليت ايدئولوژيكي كه خواهران پيشگام ما در سازمان مجاهدين
به جاي گذاشتند،كه هركسي كه بيشتر فعال است و بهتر ميتواندكاري را پيش ببرد
او را مسئول آن كار ميگذارند .اينها اشكال ديگري است از پرداخت در درون سازمان
مجاهدين كه خوب وجود دارد .به همين دليل انتقاد و انتقاد از خود را نميشود تعطيل
كرد .اسمش را ميگذارند «عمليات جاري» يعني غيرقابل توقف جريان دارد .چرا؟ هرقدر
شرايط سهمگينتر و مشكلتر باشد آدم براي اينكه كار خودش را تصحيح بكند نيازمندتر
است .اينها از آدم قيمت ميگيرد و آسان نيست .گاهي به عواطف فرد كلي فشار ميآيد و
كارهايي كه كرده زير عالمت سؤال ميرود اما بايد به سادگي و با روي خوش بپذيرد.
228
آنجا كه ممكن است اختالفات را به صحنة اصلي سياسي نكشاند .چون قبل از هر چيز
در قبال منافع خلق و جنبش مسئول است .ازطرف ديگر ميداند كه تشديد تضادهاي
فرعي جز به نفع دشمن اصلي نخواهد بود .درست به همين دليل خودش قبل از همه
به اين وفادار است كه مبادا تضادي رو بشود كه دشمن آن را بتواند تشديد كند .از آنجا
كه سازمان مجاهدين بر مبناي همان مسئوليت و اصالت دادن به اصول و پرنسيبها
حركت ميكند اينطوري نميسنجد كه شرايط ساده است يا نه .چه كارهايي ميشود
كرد؟ يا اينكه چه چيزي سود بالفاصلهيي دارد كه آن را در مقابل آنچه كه درست
است و بايد صورت گيرد ،انجام بدهد .سازمان همواره به اين پرنسيب پايبند بوده ولو كه
قيمت سنگيني برايش پرداخته باشد ،آن متانتي كه ميگوييد اين است .خوب شرايط
ممكن است شرايط بازي باشد .قيمت اين و يا آن خط خيلي هم زياد متفاوت نباشد.
ولي از آنجا كه سازمان مجاهدين به مسئوليت و رسالت آزادي خلق ميانديشد اول فكر
ميكند كه كدام حركت ،كدام مسير ،كدام استراتژي و كدام سياست و حتي تاكتيك
در جهت اين است كه به دشمن اصلي خلق و مردم ضربه بزند و به مسير آزادي كمك
كند .حاال اين چيز ممكن است در لحظه قيمت خيلي سنگيني داشته باشد .نه فقط
به لحاظ خطرات جاني ،شهادت ،ميزان اعدام ،ضربة نظامي و امثالهم بلكه اغلب عالوه
برهمة اينها به لحاظ سياسي هم بهاي سنگيني را ميطلبد .آدم وقتي تاريخ جنبشها را
مطالعه ميكند ميبيند كه ريسكهاي سياسي كه اين سازمان در طول حيات خودش
پذيرفته و به استقبالش رفته و قيمتي كه پرداخته حقيقتًا كمتر نظير دارد و مشابهش
ال االن صحبت انقالب ايدئولوژيك بود .شايد كسانيكه آن زمانها ،يعنيپيدا نميشود .مث ً
20سال پيش ،را بهخاطر نياورند .آن زماني را كه رژيم خميني با تمام دجاليت با همة
ارتجاعيبودن با تمامي گستاخي و طينت ضدبشريش ،چه لجنپراكنيهايي كه نميكرد.
همينطور تمام مدعيان ديگر در امر صلح و هكذا .چهكساني كه وطنهاي نداشتهشان را
در امر صلح و مقابله با جنگي كه خميني خواستارش بود بهرخ ميكشيدند .منظورم اين
است كه آن متانتي كه از آن صحبت ميكنيم به دليل همين وفاداري به اصول و پرداخت
قيمت براي آن آرمانهاي مبارزاتي است ،از همين رو هميشه سختي را براي خودش
تحمل ميكند براي اينكه آزادي و آسايش را براي خلقش ميخواهد ،برخالف منطق
رايج «سياسي» در گيومه .در واقع سياست بهمعناي فرصتطلبانهاش كه هر چيزي را
229
ميچسبد كه منفعت بالفصل دارد ،و هر چي قيمت دارد آن را پس ميزند.
اسديان :از مقولة تشكيالت مجاهدين ،خميني ،آخوندها و اضداد مقاومت بسيار
گزيده هستند .در اين سالها تشكيالت مجاهدين بهصورت بسيار ناجوانمردانهيي
مورد تهمت و افترا قرار گرفت بهنظر شما دليل اين مسأله چيست؟
جابرزاده :دليل اين مسأله دقيقًا آن چيزي است كه از نقطة عكس انقالب و مبارزه
در هيأت تشكيالت تبلور و تجسم پيدا ميكند ،انقالب براي آزادي و سرنگوني رژيم
ن ندارد .نفس مبارزه كردن بدون تشكيالت انقالبي ميسر و متصور نيست و اص ً
ال امكا
و جنگيدن با اين رژيم وحشي و قرونوسطايي ارزشي مقدس است .ارزشي كه براي
هر عنصر آزاديخواه و حتي هر انساني كه جوهرة انساني خودش را حفظ نموده ،قابل
تقديس و احترام انگيز است .بنابراين اينكه رژيم بيايد و مستقيم درباة مضرات مبارزه
عليه خودش بگويد كه چيز مسخره و مضحكي است .هرمدعي ديگر هم بخواهد نفس
مبارزهكردن و جنگيدن عليه اين رژيم را زير عالمت سؤال ببرد قبل از هر چيز خودش
را رسوا ميكند .درست به اين دليل كه آخوندها و رژيم آخوندي شگردي دجالگرانه
پيدا كردهاند .دم و دنبالچهها و ايادي رژيم هم ،به تشكيالت مجاهدين با انواع تهمتها و
برچسبزدنهاي رذيالنه از قبيل شكنجه و اعدام تا اينكه در مجاهدين دموكراسي نيست
و سركوب است و حتي انواع و اقسام فسادها كه فقط شايستة خود آخوندها و پاسداران
خمينيصفت است حمله ميكنند .در حالي كه اين تهمتها در واقع فراكني همة جناياتي
است كه خودشان را در عريانترين شكل بر گرفته .اينها خوب ميدانند كه مبارزه ،مثل
هرمحتوا و هر مظروف ديگري ظرف خودش را ميخواهد .اگر ظرف نباشد محتوا از بين
ميرود .در نظر بگيريد اين ليوان آب را ،من ميخواهم آب بخورم ،بايد اين آب را بريزم در
ليوان تا بتوانم آن را بخورم خوب ظرف را از من بگيري ميريزد روي زمين و محتوا از بين
ميرود .مبارزه هم همينطور است .اگر تشكيالت را از مبارزان بگيريد چگونه ميتوانند
مبارزه كنند؟ و چگونه ميشود اين رژيم را سرنگون كرد؟
230
اسالم براي انسان ،يا انسان براي اسالم؟
(خاطرهيي از يك دوست)
سال 1342بر سر ميز غذا ،در مركز توپخانه در اصفهان مرحوم محمد حنيفنژاد در
پاسخ به يكي از دوستان گفت خدا اسالم را بهخاطر انسان فرستاد نه انسان را براي اسالم.
اين حرف حنيفنژاد كه براي همة ما جديد بود ما را به فكر فروبرد و بحث ادامهداري
را بين پرسنل وظيفه در پادگان باعث شد .باالخره ضداطالعات پادگان او و تني چند از
دوستان را براي بازجويي احضار كرد .سرگرد ضداطالعات از ما پرسيد :سركار دانشجو
محمد با ما و تيمسار پدركشتگي كه نداري كه در محل پادگان از اين حرفها ميزني؟
مرحوم حنيفنژاد با تبسمي كه خيلي گيرا بود آرام گفت :با شما و امثال شما پدركشتگي
ال انتظار چنين جوابي را نداشت و از فرط نگراني دارم و داريم .سرگرد ضداطالعات كه اص ً
چيزي نمانده بود كه سكته كند .من با ماليمت گفتم حضرت مسيح ما هم فرموده است
كه شريعت براي انسانها آمده نه انسان براي شريعت .بقية دوستان هم ،همهباهم گفتة
اين فرزند شجاع و بسيار گرانقدر خلق ايران را تكرار كردند كه بله محمدآقا درست
ميگويد .سرگرد ضداطالعات درحالي كه بهشدت دستپاچه شده بود ،ما را روانة كالس
درس نظامي كرد و گفت خدا آخر و عاقبت شما را بهخير كند و ما را هم از دست شما
نجات بدهد .جالب اين بود كه فرداي آن روز رئيس ضداطالعات عوض شد و پست آن
سرگرد را يك سرهنگ دوم اشغال كرد.
ـ ناقل اين خاطره ،آقاي نابو ،يكي از هموطنان مسيحي است كه در دوران خدمت نظاموظيفه با
محمد حنيفنژاد ،در يك يكان بوده است.
231
در آن سحرگاه خونين
مرتضي اديمي
نشرية محترم مجاهد با سالم خبر شهادت بنيانگذاران سازمان بهدست دژخيمان شاه،
بهرغم تمامي تالشهايي كه براي درپس پرده پنهانكردن اين جنايت صورت گرفت؛
سينهبهسينه نقل شد و آوازة دالوريها و پاكبازيهاي آن شهيدان بسا جوانان را برانگيخت
و پيام شهادتشان راه جهاد با اختناق آريامهري را گشود .من خود خاطرهيي از آن سالها
و آن جنايت هولناك دارم كه بد نيست برايتان بنويسم.
پاييز سال ،1351زماني كه خدمت سربازي را در پادگان عباسآباد تهران ميگذراندم،
قرار شد براي تمرين تيراندازي به ميدان تير چيتگر برويم .وقتي به ميدان تير رسيديم،
نفرات گروهان پس از گرفتن مهمات در محل تعيينشده در خط آتش مستقر شدند .من
اسلحهدار گروهان بودم .بعد از توزيع مهمات وقتي بهطرف محل استقرار خود ميرفتم
در بين راه متوجه چندجفت كفش شدم كه در گوشهيي افتاده بودند .نميدانم چرا ولي
احساس خاصي داشتم .ميخواستم بدانم چرا اين كفشها دراين بيابان رها شدهاند .بهطرف
آنها رفتم .سرباز وظيفهيي كه مراقب بود كسي از خط آتش عبور نكند ،جلويم را گرفت
و گفت سركار دنبال كفشها هستي؟ گفتم آره .انگار دنبال كسي بود كه برايش حرف
گفت5« :نفر بودند» .بعد بدون اينكه منتظر عكسالعملي بزند .با چهرهيي درهمكشيده،
از طرف من باشد ،ادامه داد«:همين چندماه پيش بود .صبح زود آوردنشان اينجا .جوان
بودند .نميدانم چقدر شكنجه شده بودند» .حرفهاي او و حالتش بيشتر كنجكاوم كرد .او
از چه كساني حرف ميزد؟ سرباز گويي كه صحنهها دوباره جلو چشمانش مجسم شده
باشند ،با خودش حرف ميزد« :دل شير داشتند .شعار مرگ بر شاه ميدادند .مرتب فرياد
232
ميكشيدند :اهللاكبر .اهللاكبر .تابهحال كسي را بهشجاعت آنها نديدهبودم .هيچ باكشان
نبود .انگار نه انگار كه ميخواهند تيربارانشان كنند» .چشمهايش پر از اشك شده بود.
با بغض گفت« :يكسري از سربازان را آورده بودند كه آنها را اعدام كنند .اما هيچكس
توي خط آتش نرفت .هيچ سربازي حاضر نشد به آنها شليك كند ،صداي قرآنخواندن
و شعارهاي آنها قطع نميشد .حتي اجازه ندادند چشمهايشان را ببندند .افسر آتش
كه اين صحنه را ديد ناچار شد برود يكسري ديگر از نفرات كادر و درجهدار را بياورد.
آنها را درخط آتش نشاند و مجبورشان كرد كه شليك كنند .اين كفشها متعلق به آنها
بود» .درحاليكه به او گوش ميكردم بياختيار صحنههايي كه تصوير ميكرد در ذهنم
ساخته ميشد .از آن لحظات ،احساس دوگانهيي داشتم .از يكطرف احساس ميكردم
آشناياني ناشناخته را از دست دادهام و قلبم از غم ازدستدادنشان فشرده ميشد .اما در
عينحال سرشار شور و غرور بودم و در درون قد كشيدم .بهخصوص وقتي شنيدم آنها
با فريادهاي اهللاكبر به ميدان اعدام شتافته بودند ،برايم خيلي شورانگيز بود .وقتي به
پادگان برگشتم هنوز در فكر آن كفشها و صاحبان آنها بودم .اسلحهدار گروهان ،كه يك
درجهدار كادر بود ،علت گرفتهبودنم را سؤال كرد .داستان را برايش تعريف كردم .گفت
من هم چيزي دارم كه بعدًا برايت توضيح ميدهم .فردا صدايم كرد و گفت« :ميداني آنها
چه كساني بودند؟» .گفتم نه .گفت« :اين پنج نفر از گروهي بودند كه مهدي رضايي هم
با آنها بود» .بعد قسمتهايي از دفاعيات مهدي شهيد را برايم بازگو كرد .آن روزها من نه
حنيفنژاد را ميشناختم و نه سعيد محسن و نه هيچكس ديگري از مجاهدين را .فقط از
طريق روزنامهها با نام مهدي رضايي آشنا شدهبودم .آنموقع تصوير روشني از مجاهدين
نداشتم .اما اين را ميدانستم پاكبازاني هستند كه براي آزادي مردم از چنگ رژيم شاه
مبارزه ميكنند و در رؤياهاي خود هميشه آرزو ميكردم كه كاش آنها را ميديدم .حاال
پس از سالها بيشتر ميفهمم آنان كه بهقول پدر طالقاني راه جهاد را گشودند چگونه در
ميدانهاي تيرباران از شرف يك خلق و اصالت يك ايدئولوژي دفاع كردند .امروز از شاه
خبري نيست و شيخ هم در آستانة سرنگوني است و آنچه جاودان مانده پيامي است
كه از خروش «حنيف و سعيد و بديعزادگان» در صبح خونين 4خرداد در آسمان ميدان
تير چيتگر طنينانداز شد و از همان لحظه بهبعد در جان شيفتگان آزادي مردم و ميهن
پژواك يافت و امروز سرودي است كه ميليونها ايراني غريو آن را در صحنههاي مختلف
233
مبارزه با دژخيمان حاكم بر ايران سرميدهند و دور نيست كه در فرداي آزادي ميهن بر
گنبد نيلگون ايرانزمين طنين افكند .به اميد روز خجستة پيروزي.
234
پيام پدر طالقاني بهمناسبت چهارم خرداد ()1358
امروز براي تجليل از شهدايي جمع شدهايم كه از خون پاك آنها پس از هفت سال
سيالبها برخاستند ،همانها كه براي درهمكوبيدن شرك و بتها و اقامة توحيد بهپا خاستند.
دشمن مشترك هم از همين جهت از آنها انتقام ميگرفت .و ما نقموا منهم اال ان يؤمنوا
باهلل العزيز الحميد .آنها شاگردان مؤمن و دلدادة مكتب قرآن بوده گوهرهايي بودند كه
در تاريكي درخشيدند .حنيفنژاد ،بديعزادگان ،عسكريزاده ،مشكينفام ،ناصر صادق از
همين تابندگان بودند ،اينها راه جهاد را گشودند… درود و رحمت خداوند و همة خلق
بر روان آنها باد .از خداوند توفيق شما برادران و فرزندان عزيز را براي تكميل انديشههاي
قرآني آنان ميطلبم و اميدوارم با تجربيات فكري و عملي شما هر نقصي و كمبودي را
جبران كنيد و اين انقالب عظيم را بيشتر و بهتر و شكوفاتر بهثمر برسانيد.
235
فصلچهارم
ي ـ مذهبي از بعد ازماهنامة ايران فردا در روز 8دي در مقالهيي دربارة پروسة جريان مل
كودتاي 28مرداد در ايران ،دربارة شكلگيري و نقش سازمان مجاهدين خلق در شكستن
بنبست مبارزاتي در كشورمان نوشت« :دو سال پس از سركوب خونين خرداد،42
سهچهرة كارآمد جنبش دانشجويي 39ـ 42و عضو جوان نهضت آزادي ،با دستيازيدن
بهجمعبندي تاريخي علل شكست مبارزات در فرازهاي پيشين ،بهبنيانگذاري سازمان
مجاهدين خلق ايران مبادرت ورزيدند .اقدام مشترك محمد حنيفنژاد ،سعيد محسن،
علياصغر بديعزادگان جدا از آنكه بهيأس تاريخي پايان داد و بنبست شكست ،براي
نخستينبار در ايران پيدايش سازمان مجهز به ايدئولوژي و استراتژي را رقم زد و بهنياز
ديرينة بچهمذهبيها پاسخ گفت… محمد حنيفنژاد با راه انبيا راه بشر ،راه طيشدة
بازرگان را يك مدار ارتقا بخشيد و هم او در مسير مبارزه يك دست كتاب ،يك دست
سالح را بهرهروان توصيه نمود .بفهم تا ايمان بياوري ،از ديگر وصاياي او و يارانش بود».
اين ماهنامه ميافزايد« :مجاهدين برايبار نخست به پرورش كادر همهجانبه روي آوردند
و در اين امر توفيق نسبي يافته و آموزش را از اركان حركت تشكيالتي ـ استراتژيك
قلمداد كردند».
در قسمت ديگري از اين مقاله آمده است« :در ابتداي دهة پنجاه ،مجاهدين با فكر
نو ،مشي نو ،سازمان نو و خصلت بنبستشكن و روح فدايي ،طرح نوين درانداختند
و موجافشان شدند تا آنجا كه پس از ضربة 50و دستگيري و شهادت رهبران و حتي
پس از ضربة دروني 54و تالشي سازمان ،هستههايي متأثر از تفكر و مشي و منش آنها
تشكيل و بروز و ظهور يافت» .در اين مقاله دربارة نقش تاريخي بنيانگذار كبير سازمان
238
مجاهدين خلق آمده است« :حنيف خود آنچه ميگفت بود و خود راه انبيا را رفت و
مجاهدين مابهازاي جمعبنديشان از علل شكست مبارزات در فرازهاي پيشين ،استراتژي
طرح انداختند ،براي تدوين ايدئولوژي خيز برداشتند ،سازمان ايجاد كردند و حرفهيي
شدند…»
239
چرا امام موسي صدر با شاه مالقات كرد؟
روزنامة «اميد جوان» 21شهريور1378
مالقات آقاي صدر با شاه يك پيشزمينهيي دارد و بايد آن را مطرح كرد .اينطور نبايد
عنوان شود كه يكنفر از بيرون آمده و رفته با شاه مالقات كرده ،چون در شرايطي كه
روحانيت ايران در مقابل شاه ايستاده بودند ،مالقات ايشان با شاه يكمعناي ديگري
ميدهد .اين توضيح را بايد بدهم كه اين مالقات بهدرخواست آقاي مهندس بازرگان
و آقاي دكتر بهشتي و آقاي مطهري براي نجات احتمالي عدهيي از اعضاي سازمان
مجاهدين خلق (گروه باكري و حنيفنژاد) كه دستگير شده بودند و از نزديكان آقاي
طالقاني بودند ،صورت گرفت .آقايان از ايشان خواسته بودند كه از شاه قول بگيرد اينها
را اعدام نكند .با ورود ايشان به ايران هم در قم و هم در تهران جلسات متعددي گذاشته
ميشود و از ايشان خواسته ميشود كه شما بهعنوان يكشخصيت ايراني كه خارج از
ايران هستيد و شاه ممكن است از چهرة بينالمللي شما قدري مالحظه كند ،برويد و با
شاه مالقات كنيد و اين را از او بخواهيد .ايشان ميگويند اين مرد خبيثتر از آن است كه
اين مراعات را بكند .اما اگر فكر ميكنيد كه فايدهيي دارد ،اگرچه احتمالش بسيار ضعيف
است ،اما چون محتمل قوي است من حاضرم اين كار را بكنم .ايشان بهدرخواست اين
آقايان با شاه مالقات كردند .اين را هم از شاه ميخواهند ،اما بعد كه جلسه تمام ميشود
و ايشان بيرون ميآيند به اميراسداهلل علم ميگويند بهمن قول داد ،ولي در ناصيهاش
نميبينم به اين قول وفا كند.
روزنامة اميد جوان اين مطلب را از مصاحبه صادق طباطبايي ،برادر زناحمد خميني با روزنامة
اطالعات نقل كرده است.
240
پس از 27سال سكوت و توطئه
در مراسم بزرگداشت پدر طالقاني در حسينية ارشاد()1377
2000تن براي بنيانگذاران سازمان مجاهدين خلق ايران ابراز احساسات كردند
در مراسمي كه بهمناسبت بزرگداشت رحلت پدر طالقاني در تهران در حسينية ارشاد برپا
گرديد ،انبوه جمعيت شركتكننده در اين مراسم براي بنيانگذاران كبير سازمان مجاهدين
خلق ايران ،مجاهدين شهيد ،محمد حنيفنژاد ،سعيد محسن و اصغر بديعزادگان بهطور
يكپارچه ابراز احساسات كردند و پرشورترين عواطف خود را نثار اين پيشتازان و قهرمانان
بزرگ آزادي ميهن نمودند .يكي از شركتكنندگان از جمعيت خواست تا براي اداي
احترام به شخصيتهاي برجستة تاريخ معاصرايران ازجمله دكتر مصدق ،پدر طالقاني ،دكتر
شريعتي ،حنيفنژاد ،سعيد محسن و بديعزادگان صلوات بفرستند .بالغ بر دوهزار نفر از
جمعيت حاضر در سالن كه با شنيدن اسامي شهيدان بنيانگذار سازمان مجاهدين بهوجد
آمده بودند،با كفزدن ممتد ،احترام و حمايت خود را نسبت به آنان ابراز داشتند.
241
حافظان قرآن در روزگار تاريك
نقل از كتاب «خميني ،دجال ضدبشر»
ظهور مجاهدين و موج حمايت مردمي از آنها ،باعث شد كه خميني دچار انزوا گشته
بهحاشيه رانده شود .در مقابل ،مجاهدين در جايگاه رهبري جنبش قرار گرفتند .در
سال ،1351وقتي كه رژيم شاه تصميم به اعدام بنيانگذاران مجاهدين گرفته بود،كم نبود
فعاليتها و افشاگريهايي كه از جانب روحانيان و طالب در حوزههاي مختلف براي مخالفت
با اين جنايت بزرگ صورت ميگرفت .فيالمثل مهمترين روحانيان استان فارس نامهيي
خطاب به آيتاهلل ميالني نوشته ،از وي «تقاضاي اقدام براي رفع خطر از جوانان مسلمان
مجاهدي كه در ايران محكوم به اعدام شدهاند» ،كردند .در اين نامه از جمله گفته شده
بود« :عدهيي از جوانان مسلمان مجاهد كه جز انگيزة ديني و جهاد در راه اسالم عزيز
داعية ديگري نداشتند،بهعناويني در محاكم نظامي محاكمه و حكم اعدام دربارة آنها
صادر شده است.اينها حافظ و قاري قرآنند و در اين روزگار تاريك مبلغ اسالمند…»
پس از شهادت بنيانگذاران و اعضاي مركزيت مجاهدين ،اطالعيههاي متعددي از جانب
روحانيان در شهرهاي مختلف صادر شد .ازجمله در تيرماه 1351اطالعيهيي با امضاي
حوزة علميه قم صادر شده كه در قسمتي از آن چنين آمده است…« :رزمندگان با ايماني
چون حنيفنژادها،سعيد محسنها ،بديعزادگانها ،ناصر صادقها ،باكريها ،از بنيانگذاران
سازمان مجاهدين خلق ايران را اعدام كردند و از همين راه ،خصلت دستنشاندگي و
ضداسالمي خود را آشكارتر نمودند .رزمندگان مجاهدي را شهيد ساختند كه اصالتهاي
فكري اسالمي و ديد صحيح و انقالبي از قوانين آزاديبخش قرآن تعيينكنندة جهت
242
جنبش آنان بوده و مرگ شرافتمندانة خود را لقاءاهلل ميدانستند…» در اطالعية حوزة
علمية قم مورخ تيرماه 1351همچنين آمده بود« :بهدنبال اين آدمكشيها ،روحانيون
مترقي حوزة علمية قم بهمنظور اعتراض به اين وحشيگريها و نيز اعالم پشتيباني از
اهداف مقدس و اسالمي اين رزمندگان مسلمان مجلس ترحيم و سخنراني در مدرسة
فيضيه تشكيل دادند و تظاهرات برپا ساختند…» نظير اين موضعگيريها،در اطالعيههاي
ديگري با امضاي «روحانيون مبارز ايراني خارج از كشورـ نجف»« ،حوزة علمية قم» ديده
ميشود .در همان زمان منتظري در نامهيي به تاريخ 15صفر 1392برابر 1351هجري
شمسي خطاب به خميني چنين نوشت :حضرت آيتاهللالعظمي مدظلهالعالي پس از
تقديم سالم و تحيت ،به عرض عالي ميرساند چنانچه اطالع داريد عدة زيادي از
جوانهاي مسلمان و متدين گرفتارند و عدهيي از آنان در معرض خطر اعدام قرار گرفتهاند.
تصلب آنان نسبت به شعائر اسالمي و اطالعات وسيع و عميق آنان بر احكام و معتقدات
مذهبي معروف و مورد توجه همة آقايان و روحانيين واقع شده است و بعضي از مراجع و
جمعي از علماي بالد اقداماتي براي تخلص آنان كردهاند و چيزهايي نوشته شده.بهجا و
الزم است از طرف حضرتعالي نيز در تأييد و تقويت و حفظ دماء آنان چيزي منتشر شود.
اين معني در شرايط فعلي ضرورت دارد ،چون مخالفين سعي ميكنند آنان را منحرف
قلمداد كنند.البته كيفيت آن بسته بهنظر حضرتعالي است.در خاتمه از حضرتعالي
ملتمس دعاي خير ميباشم .والسالم عليكم و رحمةاهلل و بركاته ـ حسينعلي منتظري.
فتواي خميني
در اين ميان ،خميني اگرچه شاهد پرتافتادگي و تنزل موقعيت خود بود ،اما بهرغم همة
هشدارهاي مكرر ساير آخوندها،جز سكوت نميتوانست عكسالعملي ابراز كند.زيرا اوالً،
ماهيت و مواضعش با مبارزه و مقاومت انقالبي و مسلحانه كه مجاهدين به آن كمر بسته
بودند،بهكلي در تعارض بود.فرصتطلبي و مفتخوري كه پيشة خميني در تمام زندگي
سياسي او بود ،ذرهيي سازگاري با مشي مسلحانه كه يكسره بر پرداخت بها و فداكاري
بيچشمداشتاستوار است ،نداشت .ثانيًا ،هرگونه تأييد صريح مجاهدين ،الجرم به تأييد
نقش رهبريكنندة آنان در جنبش مبارزة آن روز منجر ميشد .حال آنكه خميني از
همين زاويه بيشترين حقد و حسدها را نسبت به مجاهدين داشت .با اينهمه ،سرانجام
243
خميني ناگزير شد كه بدون آنكه نام مجاهدين را بياورد ،فتواي اختصاص دادن يكسوم
سهم امام بهجوانان مسلمان ميهندوست را صادر كند كه در آن روزگار كساني جز
مجاهدين نبودند…
244
مهندس بازرگان :چشم ،با كمال ميل
هفتهنامة «عصر ما» ،نشرية باند مجاهدين انقالب اسالمي ،در شمارة مورخ 21خرداد،79
مصاحبهيي با محمدمهدي جعفري كه وي را «دكتر سيدمحمدمهدي جعفري ،استاد
دانشگاه شيراز و نمايندة دور اول مجلس شوراي اسالمي و از ياران آيتاهلل سيدمحمود
طالقاني» معرفي كرده ،چاپ كرده است .در اين مصاحبه محمدمهدي جعفري به
موضعگيريهاي خميني در قبال جريانات مختلف و مجاهدين قبل از پيروزي انقالب
ضدسلطنتي و وقايع آن دوران پرداخته است .برخي از نكات اين مصاحبه را در زير
مالحظه ميكنيد:
جعفري دربارة حمايت پدرطالقاني و مهندس بازرگان از مجاهدين و نحوة برخورد بازرگان
با بنيانگذار مجاهدين محمد حنيفنژاد كه خواستار كمك وي شده بود ،ميگويد« :آقاي
مهندس بازرگان سال 46از زندان بيرون آمد .خود ايشان ميگفت كه من توان كار
چريكي را ندارم ولي در عين حال اذعان ميكرد كه مبارزة پارلمانتاريستي هم ديگر فايده
ندارد .بعد هم مجاهدين خلق تماس گرفتند با ايشان ،گفته بود :چه كمكي از من ساخته
است؟ گفته بودند كه كمك فرهنگي و ايشان گفته بود چشم در اينباره با كمال ميل».
مصاحبهكننده ميپرسد« ،يعني مهندس بازرگان رسيده بود به اينكه رفرم فايده ندارد،
اما در عين حال خود ايشان هم خطمشي اثباتي انقالبي هم نداشت»؟ وي ميگويد« :بله
همينطور است .ولي آيتاهلل طالقاني كار اثباتي هم ميكرد .برادر دكتر سامي سرباز
بود ،رفته بود شمال در دريا غرق شد .شبجمعهيي بود كه آيتاهلل طالقاني به من گفتند
من ميخواهم بروم پيش پدر آقاي سامي تو هم ميآيي؟ من گفتم بله! ما هم رفتيم
يك ژيان بود كه يادم نميآيد مال چه كسي و رانندهاش كه بود؟ آيتاهلل طالقاني و من
245
عقب نشسته بوديم و آقاي شانهچي جلو نشسته بود .ما داشتيم ميرفتيم .در راه راديو
خبر از ويتنام داد .آقاي طالقاني گفت« :بهخدا قسم اگر گرفتاريهاي اجتماعي را نداشتم
لباس چريكي ميپوشيدم و به كوه ميزدم .واقعًا آقاي طالقاني براي عمليات قهرآميز و
انقالبي مصمم بود و تعارف نميكرد» .جعفري با اشاره به آماده شدن مجاهدين و ديگر
نيروهاي انقالبي براي عمليات مسلحانه همزمان با جشنهاي 2500ساله شاه در سال50
ميگويد« :مبارزين هم خود را براي ضربهزدن به اين جشن آماده ميكردند تا در دنيا
انعكاس وسيعي پيدا بكند دستگاه هم ميخواست همة موانع را از سر راه خود بردارد كه
بهدنيا وانمود بكند كه هيچ مبارزهيي در دنيا عليه ما وجود ندارد .اگر هم باشد در حد
يك ترقه دركردن است .رسول پرويزي از روشنفكران الييك آن زمان ،مقالهيي نوشت
كه ترقهبازي تا كي؟ يعني اين مبارزات ،ترقهبازي بچگانه است .در شهريور 50بهطور
زنجيرهيي كادرهاي مجاهدين خلق پيش از آغاز عمليات خود دستگير شدند».
وي راجع بهوقايع دهة 50و اواخر دهة 40به مطهري ،بهشتي ،باهنر ،دكتر شريعتي
و مهندس بازرگان اشاره كرده و ميگويد آنها «فعاليتهاي خود را عمدتًا در حسينية
ارشاد متمركز كردند كه البته اين مركز از حدود سال 50بيشتر محل انتشار ديدگاههاي
دكتر شريعتي قرار گرفت .آيتاهلل طالقاني البته پس از دستگيريهاي سال 50مجاهدين
صراحتًا وارد مرحلة براندازي شد .با دستگيري مؤسسان علنًا از آنان اسم برد و تجليل
كرد و بههمين جهت يك ماه در محاصرة ساواك قرار گرفت و بعد هم تبعيد شد بهزابل،
و پس از آن هم بهبافت كرمان .مابقي نيروها كه پيش از اين نام برخي از آنها را ذكر
كردم پس از مدتي فعاليت در حسينية ارشاد به فعاليتهاي فرهنگي خود در انجمن
اسالمي پزشكان و مهندسان ادامه ميدادند» .جعفري در ادامة اين مصاحبه به هواداري
سردمداران رژيم آخوندي از مجاهدين در آن سالها و همچنين موضع شخص خميني
اشاره ميكند و ميگويد…« :در آذرماه سال 45آيتاهلل طالقاني ،آيتاهلل منتظري ،آقاي
هاشمي رفسنجاني آقاي الهوتي و عدهيي ديگر را به زندان انداختند ،تا پيش از آن آقايان
طالقاني ،خامنهاي ،هاشمي پشتيبان مجاهدين و حركتهاي چريكي بودند .آقاي هاشمي
در همان ايام بهنجف رفته بود كه تأييدي براي مجاهدين بگيرد اما امام گفته بودند كه
من نه تأييد ميكنم و نه تكذيب .بعد از نجف به انگلستان رفته بود و با بقاياي مذهبي
مجاهدين تماس گرفته بود و آنها وي را توجيه كرده بودند و از ريشههاي انحراف براي
246
ايشان سخن گفته بودند .آقاي هاشمي مجددًا به نجف بازميگردد و نظر امام را با ارائة
توضيحات جديد ،جويا ميشود .هنگامي كه به ايران آمد در منزل آيتاهلل طالقاني نظر
امام را نسبت به مجاهدين از ايشان جويا شدم كه آقاي هاشمي گفت :بار دوم هم امام نه
يك كلمه آنها را تأييد كرد و نه تكذيب .ايشان هم ميگفت كه به امام گفتم با اين وضع
بهتر است وارد اين ماجرا نشويد».
247
سرداري كه شكنجهگران در برابرش زبون بودند
حنيفنژاد از زبان منوچهري ازغندي
شكنجهگر سفاك ساواك
«حنيفنژاد مرد بزرگي بود و شخصيتش طوري بود كه هيچكس نميتوانست درمقابل او
تاب بياورد .در بازجوييها و در اتاق شكنجه ظاهرًا ما بايد دست باال را ميداشتيم ،اما همة
ما مجبور بوديم به او احترام بگذاريم و اين موضوع براي ما خيلي آزاردهنده بود .چون
ما فرق خودمان را با او خوب ميفهميديم .او عقيده و حرف مشخصي داشت پاي آنهم
بهصورت جديايستادهبود و از شكنجه هم خم به ابرو نميآورد .اما ما كه ميخواستيم
به زور شكنجه او را در همبشكنيم ،آخر كار خودمان را درهم شكسته و حقير ميديديم.
ما براي شكاندن او از كاري فروگذار نكرديم .چيز زيادي هم از او نميخواستيم .حتي
يكي از آن سه شرط را قبول ميكرد ،او را اعدام نميكردند .اما او نهتنها كوتاه نميآمد
بلكه اصرار بر اعدامش داشت .و اين براي ما خيلي اعجابآور بود .چون باالخره هيچكس
دوست ندارد بميرد .ترس از مرگ در انسان طبيعي است .اما او حتي سرسوزني از مرگ
نميترسيد و اين خصوصيات ناخودآگاه روي ما تأثير ميگذاشت .من در مقابل حنيفنژاد
احساس ميكردم «نوكر»ش هستم .چون حداكثر كاري كه ميتوانستم با او بكنم اين بود
كه او را بكشم و اين براي او حداقل چيزي بود كه ميداد».
248
ميدانم براي چه آمدهايد...
«آقاي حسين شاهحسيني ،از فعالين نهضت مقاومت ملي ايران و عضو شوراي مركزي
جبهة ملي دوم بوده كه طي مبارزات آزاديخواهانه ،بارها به زندان افتاده است .شاهحسيني
كه در سال 1351نيز در زندان قزلقلعه زنداني بوده ،داستان اعدام محمد حنيفنژاد را
براي مؤلف بدين شرح نقل كرد« :گروهبان ساقي ،مسئول زندان قزلقلعه ،از آن تيپ
مرداني بود كه در حرفة زندانباني ،احساس مروت و انساندوستي داشت .او ،ضمن انجام
وظيفه ،با زندانيان مهربان بود ،به درددل آنها گوش ميكرد و بهقدر توان و قدرت خود
نسبت به آنها ،در هردرجه و مقامي بودند نيكي ميكرد .يكبار ،بهعلت خرابي حمام
زندان و نيازي كه به شستن بدنم داشتم ،بدون كسب اجازه از رؤساي مربوط ،مرا با
مسئوليت خود از زندان مرخص كرد تا در شهر استحمام كنم و برگردم .نظير همين
كمكها را بهديگران هم ميكرد .صبح روز 4خرداد 1351گروهبان ساقي بهسلول من آمد.
رنگپريده و عصبي مينمود .احوالش را پرسيدم .گفت :امروز شاهد منظرهيي بودم كه تا
عمر دارم فراموش نميكنم .حدود ساعت 4صبح قرار بود حكم اعدام دربارة حنيفنژاد و
دوستانش اجرا شود .من هم ناظر واقعه بودم ،هنگامي كه بهاتفاق يكي ديگر از مأمورين
زندان بهسلول او رفتيم تا او را براي اجراي مراسم اعدام بهميدان تير چيتگر ببريم،
حنيفنژاد بيدار بود .همين كه ما را ديد گفت :ميدانم براي چه آمدهايد .آنگاه روبهقبله
ايستاد و با تالوت آياتي از قرآن ،دستها را باال برد و گفت :خدايا ،شاكرم بهدرگاهت .اين
توفيق را نصيبم كردي كه در راه آرمانم شهيد شوم… سپس همراه ما بهراه افتاد .پساز
انجام مراسم مذهبي ،در حضور قاضيعسگر ،او را بهطرف ميدان تير حركت داديم .در
249
طول راه تكبيرگويان ،شكرگزاري ميكرد و تا لحظة تيرباران بدين كار ادامه داد ،گويي
بهعروسي ميرفت!…»
1ـ از كتاب تاريخ سياسي 25ساله ايران نوشته سرهنگ غالمرضا نجاتي صفحات 406و407
250
لرزه اجتماعي و سياسي در جزيره ثبات
ضربه اول شهريور ،50و دستگيري تعداد زيادي از كادرهاي سازمان مجاهدين هرچند
براي سازمان بسيار سنگين بود اما انفجاري بزرگ در اذهان عمومي جامعه آن روزگار به
وجود آورد .و يك لرزه بزرگ اجتماعي و سياسي در جزيره ثبات ايجاد كرد .شاه و دربار با
يك مشغله بزرگ و نگرانكننده روبهرو شد .در اين ميان آخوندها و بسياري فرصتطلبان
آن زمان نيز از ترس عقبماندن از قافله ،به حمايت از مجاهدين اسير پرداختند .انبوهي
از اين فرصتطلبان در سالهاي بعد خود به دژخيمان حكومت آخوندي تبديل شدند و
حتي سنگي را بر مزار حنيف راهگشا تحمل نكردند .آنان به خيال واهي خود عزم كردهاند
تا هرگونه اثري از نام و راه و سنت و فرهنگ بالنده حنيف را از بين ببرند و او را كه
خورشيد درخشان و ماندگار شبهاي ديكتاتوري بود در محاق فراموشي و انزوا اسير كنند.
به طوري كه حتي يكي از آنان كه امروزه لباس اصالحطلبي هم پوشيده گفته است« :اگر
امروز بخواهيد راجع به ستارخان صحبتي بكنيد ،راحت ميتوانيد ،چرا كه كسي روي
ال مرحوم او حساسيتي ندارد و به منافع كسي برنميخورد اما اگر بخواهيد در بارة مث ً
حنيفنژاد صحبتي داشته باشيد ،حتي اگر با فكر او مخالف هم باشيد ،تبعات خاص خود
را دارد …» (عباس عبدي دستيار خوئينيها دادستان ارتجاع در زمان قتلعام مجاهدين
در زندانهاي خمينيـ صداي عدالت20 ،بهمن.)80
هرچند اين مقوله در جاي خود حاوي نكات و درسهاي بسياري است اما نمونههاي
تكان و لرزه اجتماعي و سياسي را در البه الي مطبوعات حكومتي شاهد هستيم .به
عنوان مثال ،آخوندي به نام سعيديانفر در مصاحبه با يك ورقپاره حكومتي (چشمانداز
شماره )47گفته است« :شاه بهآقاي علم ميگويد ،برو و از آقاي خوانساري نوشتهيي عليه
251
مجاهدين بگير ،اما آيتاهلل خوانساري نوشتهيي نداد( .ساليكه ميخواستند حنيفنژاد
و بقيه را اعدام كنند ،يك عده از جمله من ،مرحوم موحدي ساوجي و حاجآقا رضا
صهري در خمينيشهر به مسجد حاج سيد عزيزاهلل رفتيم .شب بين دو نماز خدمت
آقاي خوانساري رسيديم .من جلو رفتم و گفتم حاجآقا! بچههاي مسلمان را ميخواهند
اعدام كنند ،چرا شما اقدامي نميكنيد .ايشان گفت اينها اسلحه داشتند .من گفتم امام
علي(ع) هم شمشير داشت .گفتند علي(ع) را با آنها قياس نكن .آقاي صهري خواست به
سر خودش بزند كه واي بچه مسلمانها را ميكشند و جلسه مسجد به هم ريخت و شلوغ
شد و كماندوها ريختند ،ما هم فرار كرديم ).از اينرو از اينكه آيتاهلل خوانساري موضع
رسمي عليه مجاهدين نميگرفت نگران بودند .بعد آقاي علم ميگويد اعليحضرت ،باهري
را فرستاد تا از خوانساري نوشته بگيرد ،او گفته است من هم مسائل مسلحانه وخشونت
را قبول ندارم ،ولي چيزي نمينويسم اگر چيزي بنويسم به من فشار ميآورند .شاه هم
نوشته بود كه بگذار ننويسد تا كمونيستها بيايند سر خودش را هم از تنش جدا كنند.
252
مجاهدين و مجاهدين بنيانگذار در خاطرات علم
شنبه 51/3/6
صبح شرفياب شدم.بريده روزنامه اطالعات را نشان شاهنشاه دادم وعرض کردم بر حسب
تصادف روزنامه اطالعات اين دفعه اخبار را درست نوشته است ،يعني اگر خبر اعدام را
نوشت ،خبر عفو ملوکانه را هم نوشته است و درعين حال عکس پاسبان بدبختي هم که
کشته شده است گذاشته است .پس اگر شاهنشاه کسي را اعدام ميفرماييد ،درحقيقت
به خونخواهي اين بيگناهان است .فرمودند ،درست ميگويي و اين چند نفر را که عفو
کردهام ـ البته هيچ کدام را نميشناسم ـ همانهايي است که پس از رسيدگي معلوم شده
خيلي مقصر نبودهاند .عرض کردم خدا به اعليحضرت همايوني عمر بدهد .اگر واقعًا دست
کسي به خون آلوده نباشد چرا بايد کشته شود؟ (براي) صرف همکاري با محرکين،
مجازات اعدام زيادي است .شاهنشاه فرمودند ،ولي در قانون محاکمات نظامي اينها هم
متهم در آشوب و بلوا هستند و بايد اعدام شوند .عرض کردم درست است ،ولي وجدانًا
صحيح نيست .چه بسا که راه بيايند و بعدها اصالح شوند .فرمودند ،مثل اين است که تو
هم ديگر پفيوز شدهاي .عرض کردم ممکن است؛ ولي حقيقت اين است که بايد به عرض
برسانم من از اين نظاميها اطمينان ندارم .ميترسم اعليحضرت همايوني فرموده باشيد
کاله بيآورند ،براي شما سربيآورند و آن وقت بيجهت شاهنشاه که واقعًا يک مالئکه
هستيد ،بيجهت به خون بيگناهان آلوده بشويد .فرمودند ،من اطمينان دارم که اين طور
نيست ،خيلي رسيدگي کردهاند .عرض کردم خدا کند اين طور باشد .شاهنشاه فرمودند،
مي داني اگر اينها روي کار بيايند با امثال تو چه ميکنند؟ عرض کردم کام ً
ال ميدانم،
253
ولي اگر ما هم به اين خيال با آنها سخت گيري بکنيم ،پس مثل آنها هستيم .شاهنشاه
خيلي به اين عرض من توجه فرمودند .البته قدري هم خنديدند ،ولي من متوجه شدم
که عرض من مؤثر شد .بنابراين مطلب را رها نکردم و عرض کردم شاهنشاه چرا يک
عده را به کلي مأيوس بفرماييد؟ اينها باالخره اعضاي خانوادههايي هستند .هر وقت هم
که الزم شد در دسترس هستند .ولي اگر اعدام شدند ،ديگر برگشتني نيستند .خيلي
خيلي توجه فرمودند .بعد عرض کردم اعليحضرت همايوني با آن اعتقاد محکمي که به
عدالت خداوندي و نظارت خداوندي داريد ،البته بيش از من به اين مسائل توجه داريد.
فرمودند ،همين طور است ،ولي آخر آنها هم که بيگناه از بين رفته اند ،در همين حال
هستند .من از حق آنها نمي توانم صرف نظر کنم.عرض کردم درست است خون را با
خون بشوييد؟...
جلد دوم خاطرات امير اسداله علم
صفحه ،278انتشارات مازيار چاپ چهارم1382
ـ شاهنشاه فرمودند :اين حرفها را به گوش آيتاهلل خوانساري برسانيد .اما راستي اين
آيتاهلل خوانساري هم پر وپاي قرصي ندارد .چرا آن جزوه را عليه مارکسيستهاي اسالمي
نداد؟ عرض کردم :آخوند در هر مقام که باشد به تنها چيزي که فکر ميکند فقط و فقط
دکانش است (ص .)156
ـ بعد فرمودند :اين آخوند پدر …که جرأت نميکند بگويد مارکسيست با اسالم حکم
آتش و آب را دارد ،آخر به چه درد ميخورد؟راستي چرا اينها جرأت نميکنند چنين
اعالميهيي بدهند ؟ اين آيتاهلل خوانساري چقدر ما را معطل کرد و چيزي نگفت؟ (ص
.)450
ـ قدري راجع به تروريستها صحبت کرديم .گفت :بايد ديد ريشه آن کجاست .گفتم:
معلوم است که از خارج مي باشد .گفت :عدم رضايت و احساسات افراد را هم بايد حساب
کرد… فرمودند :مسأله تروريستها البته يک مسأله خارجي است و اال چطور ممکن است
عمليات و تبليغات آنها در همه ساعات و همه روزه و همه ماه در يک ساعت معين به اين
صورت هماهنگ در دنيا عليه ما باشد؟ (ص )130 - 129
ـ فرمودند :آخر اين مرد (سوليوان) که نميفهمد که اينها مارکسيست اسالمي و در دست
254
روسها هستند؟ عرض کردم :تمامًا اين طور نيست (يعني فقط دست روسيه نيست) آن هم
يک شاخه است .مالحظه فرماييد که در مدارس و دانشگاهها دخترها با چادر و چاقچور
ميروند .اگر انگشتي در زير نباشد اين کار نميشود .فرمودند :انگشت مارکسيستهاي
اسالمي که قطعًا هست .عرض کردم :از انگشت خود آمريکاييها هم غفلت نفرماييد .اينها
خيلي خرند… با وضع دنيا و تلويزيون و راديو اين همه دانشگاه و مدارس عالي و مجله
و جرايد اگر باز هم دختري چادر سر کند و به دانشگاه برود و از مسخره شدن نهراسد،
شاهنشاه يقين بدانند از جايي آب ميخورد .تنها قسمتي به روسها (مارکسيستهاي
اسالمي) قسمتي هم به آمريکاييها و قسمتي هم از حمق و تعصب است… شاهنشاه
فرمودند :به هر حال مثل آدم روسري سر کردن نه در مدارس و نه دانشگاهها مانعي ندارد
ولي مق ّنع و چادر و غيره غلط است .عرض کردم:مق ّنع نيست مقنعه است… فرمودند
خوب شد به من گفتي( .ص .)441
جلد پنجم خاطرات علم
255
پيامهاي آيت اهلل طالقاني ،آيت اهلل زنجاني
و مطهري و سرسختي خميني از زبان آخوند دعايي
دقت كنيد برادران! من از نزديكان امام بودم .كسي بودم كه واسطه ميشدم بين اين
سازمان و بين امام كه اينها موفق بشوند .ساعتها با امام و روزها با امام مالقات كردم .من
سمپات اين سازمان بودم .من ساعتها با امام صحبت ميكردم كه بلكه بتوانم يك جمله
از امام در يك اعالميه بگيرم كه به دفاع از سازمان يا يكي از افراد اين سازمان باشد .در
يك جلسه خاطرم هست كه من پس از يك ساعت و نيم صحبت ،گريهام گرفت و شايد
پنج دقيقه گريستم و نتوانستم حرف بزنم كه بلكه بتوانم حمايت امام را از اين سازمان و
از راه آنها و شيوه كار آنها كسب كنم .امام مقاومت كرد.
خود من سمپات اين سازمان شدم و حتي باالتر از سمپات ،رابطه ارگانيك با اين سازمان
داشتم ،چهار الي پنج سال در اين رابطه كوشيديم به نفع اين سازمان پيش امام ،يك
كلمه تأييد بگيرم ،نتوانستم و اين را هيچكس نتوانست .آيتاهلل طالقاني ،آيتاهلل زنجاني
نتوانستند .مرحوم مطهري پيغام داد كه از اين جوانها حمايت كنيد ،نتوانست .همين
حضرت آيتاهللالعظمي منتظري ،ايشان نامه دادند و نامه را مرحوم احمد رضايي گرفت و
در كفش جاسازي كردند و آوردند خدمت امام ،تأثير نگذاشت .چطور ميتوانيم بپذيريم
كه چهار نفر اطرافي كه امام هيچ اختياري به آنها نداده بتوانند آنطور در ايشان تأثير
بگذارند كه مسائل عيني و واقعي جامعه به ايشان نرسد و آن چه كه اطرافيان القا ميكنند
به ايشان برسد!… همين حجتاالسالم هاشمي رفسنجاني در جريان نامهيي كه به امام
نوشته بود و خواسته بود كه از اينها حمايت بكنيد و نامه كه توسط آقاي عزتاهلل سحابي
256
به خارج ميرفت تا به امام برساند و در همين رابطه عزتاهلل سحابي در فرودگاه بازداشت
شد و آن شكنجهها را ديد .اين همه جريانات ميخواستند به اين مرد فشار بياورند ،اما
چيزي را كه اعتقاد داشت و باور داشت ،محال بود كه كسي عليه آن بتواند درش نفوذ
بكند و از ايشان كلمهيي بگيرد...
من در رابطه با سازمان آنقدر شيفته بودم كه حتي نسبت به امام چند روزي برخوردي
كردم كه تلقي امام اين بود كه من آزرده شدم از ايشان .اين درست موضع بچه ناداني
است در مقابل يك پدر مهربان و هوشيار و دانا كه باالخره ميداند كه اين بچهاش يك
روزي رشد خواهد كرد و مسائل را خواهد فهميد و از اين حركت بچهگانه نميرنجند.
257
فصل پنجم
چند عكس
چند ياد...